فیلم Fight Club که با ترجمهای نهچندان خوشایند در ایران به نام «باشگاه مشت زنی» شناخته میشود، چهارمین اثر دیوید فینچر (David Fincher)، کارگردان بزرگ آمریکایی و همچنین کارگردان فیلم های بزرگ و بینظیری مثل هفت (Se7en)، بازی (Game)، شبکه اجتماعی (Social Network)، دختری با خالکوبی اژدها (The Girl With The Dragon Tatoo) و دختر گمشده (Gone Girl) است.
باشگاه مشت زنی یا به ترجمه درستتر باشگاه مبارزه یک درام روانشناختی – جامعه شناختی است که بر اساس کتابی با همین نام به قلم چاک پالنیک ( Chuck Palahniuk ) در سال ۱۹۹۹ ساخته شده است. ادوارد نورتون، برد پیت و هلنا بونهام کارتر بازیگران اصلی این فیلم ۱۳۹ دقیقه ای هستند. باشگاه مشت زنی موفق به کسب نمره ۸/۸ از سایت IMDB شده که حاصلش قرار گرفتن در ردهی دهم برترین فیلم های تاریخ از نگاه این سایت است. شایان ذکر است که این فیلم در بخش جلوه های ویژه نامزد کسب جایزهی اسکار شد؛ اما نتوانست با حریف سرسخت خود در این عرصه، یعنی ماتریکس رقابت کند.
شاید مهم ترین وجه تمایز باشگاه مشت زنی از سایر فیلمهای مطرح هالیوودی عدم موفقیت آن در گیشه باشد که نتوانست فروش درخور توجهی را به ثبت رساند. اما بعد از گذشت مدتی از اکران فیلم، ورق برگشت و چهارمین اثر دیوید فینچر با استقبال زیاد مردم و منتقدین مواجه گردید. به طوری که بسیاری از صاحب نظران عرصهی سینما، باشگاه مشت زنی را بهترین اثر فینچر قلمداد کردند.
خلاصهی داستان
راوی داستان ( ادوارد نورتون ) حدود شش ماه است که از بیخوابی شدید رنج میبرد و زندگی برایش پوچ و یکنواخت شده است. او کارمند یک شرکت اتومبیل سازی مشهور است و شغل وی ایجاب میکند که مدام در سفر باشد. در یکی از این سفرهای هوایی او با فردی به نام تایلر دردن ( برد پیت ) آشنا میشود. بعد از گفتگویی کوتاه، تایلر شمارهی خود را به جک میدهد و از وی جدا میشود. اما جک وقتی به جلوی ساختمان محل زندگیش میرسد، متوجه میشود که بر حسب اتفاق، خانهی وی به همراه تمام وسایلش در آتش سوخته؛ در نتیجه چون کسی را ندارد، مجبور میشود به تایلر رو بیاندازد.
بدین ترتیب دست تقدیر این گونه باعث میشود که جک به تایلر زنگ بزند و از او درخواست کمک کند. پس از صرف چند ساعت در یک کافه یا جایی شبیه یک کلوپ شبانه، وقتی در مقابل در ایستادهاند و به نظر میخواهند از یکدیگر جدا شوند، تایلر از راوی میخواهد که لطفی در حق او کند و او را بزند! همین ماجرا نقطه شروع راهاندازی باشگاه مشتزنی میشود. بهواسطهی این باشگاه و اعضای بیشمارش هرجومرجها و قانونشکنیهای زیادی را به شهر تحمیل میکنند که موجب خسارات متعددی میشود. در انتهای داستان راوی که حالا متوجه وخامت اوضاع شده، تایلر را سرزنش میکند؛ اما متوجه میشود که ...
تحلیل فیلم ( خطر اسپویل ) :
احتمالا هر مخاطبی که از منظر روانشناسی به داستان نگاه میکند، بعد از پایان فیلم این نکته به ذهنش خطور میکند که شخصیت اصلی داستان از اختلال هویت تجزیه ای ( DISSOCIACTIVE Identity Disorder ) رنج میبرد. اما به اعتقاد نگارنده متن که اگر از منظر آسیب شناسی روانی به فیلم نگاه شود، نمیتوان به لایه های زیرین فیلم نفوذ کرد. چون این نوع نگاه صرفا باعث تنگ شدن گسترهی دید ما میشود. رجوع به کتاب DSM و پیدا کردن نشانه های اختلال روانی در شخصیت داستان و در نهایت زدن برچسبی بزرگ به وی، کاری ساده و فاقد اعتبار است. از آنجا که این کار ساده از دست هر کسی برمیآید، پس ما کار سخت تر را انجام میدهیم!
همانطور که گفته شد در انتهای داستان مشخص میشود که اصلا شخصی حقیقی به نام تایلر دادن وجود ندارد؛ بلکه همهی اتفاقات زیر سر خود راوی است. به عبارت بهتر تایلر تنها بخشی از وجود راوی است که اجازهی بروز او از طرف وی صادر شده است. در چند مورد بین کاراکتر تایلر و کاراکتر جوکر در فیلم «شوالیه تاریکی» اشتراکاتی میبینیم. اولین وجه اشتراک، دیالوگ های بسیار تامل برانگیزی است که بر زبان هر دو جاری میشود و مخاطب را به وجد میآورد و حتی به فکر فرو میبرد. دومین وجه اشتراک که مهمترین آنها هم هست، ویژگی آنارشیست بودن این دو شخصیت است و سومین ویژگی، خنده های موذیانه و خاص این دو شخصیت است که میتوان گفت در تاریخ سینما جاودانه شدهاند. پس اجازه دهید از تایلر با عنوان جوکر درون یاد کنیم. اما یک سوال اساسی اینجا مطرح میشود. چه اتفاقی میافتد که جوکر درون راوی داستان خودش را نشان میدهد؟ به راستی علت چیست؟ در اینجا به دو نوع علت میتوان اشاره کرد. علت روانی و علت اجتماعی.
علت روانی :
یکی از سوالات مهمی که برای مخاطب پیش میآید این است که چه شد کار راوی به اینجا رسید؟ در اینجا توجه به یک دیالوگ خیلی مهم و البته مفهومی از تایلر داردن اهمیت دارد.
فقط زمانی آزادیم هر کاری خواستیم انجام بدیم که همه چیزمون رو از دست داده باشیم!
باید به این نکته دقت کنیم که فرایند تغییر و تحولات راوی درست از زمانی شروع شد که خانهاش آتش گرفت و تقریبا همه چیزش را از دست داد. حتما برای شما هم پیش آمده که از این جمله استفاده کرده باشین: دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. بله درسته. انسان زمانی که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشته باشد، عملا در شرایطی قرار گرفته که یا میتواند باعث صعود، رشد و بالندگیاش شود و یا بالعکس منجر به سقوط و نابودی شود. از نظر یونگ انسان در این شرایط یتیم میشود. حال این انسان زخم خورده و یتیم دو انتخاب پیش رو دارد. یا بدون کوچکترین بهانهجویی مسئولیت زندگی خویش را بر عهده میگیرد و سخت تلاش میکند برای ساختن آیندهی بهتر؛ درست مثل شخصیت کریس گاردنر در فیلم در جستجوی خوشبختی، یا تصمیم به انتقام از زندگی میگیرد و تبدیل به هیولایی مثل تایلر داردن میشود.
بعد از دیدن فیلم و فکر کردن پیرامون مضمون آن، اولین چیزی که به ذهنم رسید، ابیاتی است از حضرت مولانا که در مورد فرعون درون آدمی سخن گفته است!
آن چه در فرعون بوَد آن در تو هست لیک اَژدَرهات محبوسِ چَه است
ای دریغ این جمله احوال تو است تو بر آن فرعون بر خواهیش بست
گر ز تو گویند وحشت زایدت ور ز دیگر آفسان بنمایدت
مولانا با ظرافت شگفتانگیز خود خطاب به انسان میگوید: آن چه در فرعون وجود داشت، در تو نیز هست؛ ولی اژدهای نفس تو در چاه نبود فرصت ها و امکانات زندانی شده است. تو این ویژگی ها را به فرعون نسبت میدهی؛ حال آن که در وجود خودت هست. اگر در مورد خصلت های بد تو گویند، وحشت زده میشوی؛ ولی اگر در مورد دیگران بگویند، برایت مثل افسانه است.
حال اگر بخواهیم از منظر علم روانشناسی موضوع را بررسی کنیم، ابتدا بهتر است هر کدام از ما وجود جوکر درون را بپذیریم؛ نه اینکه به جنگیدن با او بپردازیم و بخواهیم سرکوبش کنیم؛ چون سرکوب بیشتر، به منزله بیشتر فرو رفتن در باتلاق است. اگر با رویکرد ACT ( درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد ) آشنا باشید، پس حتما استعارهی معروف طناب کشی با هیولا را شنیده اید. در این استعاره، ذهن هر کس به یک هیولای غول پیکر و زورمند تشبیه شده است که طالب مسابقهی طناب کشی با شخص است. فرقی نمیکند که شما در این مسابقه برنده شوید یا بازنده؛ چون در هر صورت توسط آن هیولا بلعیده خواهید شد. پس بهترین کار این است که اصلا دست به آن طناب نزنید! حال در اینجا به جای ذهن، جوکر درون را قرار میدهیم. باز هم فرقی نمیکند! ( سکانس دعوا کردن جک و تایلر را به خاطر آورید )
شاید پرداختن به این موضوع از منظر رویکرد روان تحلیلگری هم جذاب باشد. کارل گوستاو یونگ در نظریات خود، از این مفهوم تحت عنوان کهنالگوی سایه یاد کرده است که در ذیل به توضیح آن پرداخته میشود.
به جرأت میتوان گفت مفهوم سایه، یکی از عمیق ترین مفاهیم بیان شده در دنیای روانشناسی است. سایه به بخشهایی از شخصیت اشاره دارد که به دلیل ترس، عدم عشقورزی، خجالت و کمرویی و از این دست موارد طرد و نادیده شدهاند.
در واقع سایه همان کسی است که ما نمیخواهیم باشیم. از همین رو به سایه، نیمه تاریک وجود یا حتی نیمه پنهان ماه هم میگویند. سایه تمام آن ویژگی های شخصیتی ما که سعی در پنهان کردن آن ها داریم و به شدت از آنها بدمان میآید را شامل میشود. در واقع شامل ویژگیهای پنهان، منفی و حتی اهریمنی ما میشود که میتواند از همان انسانهای بدوی و وحشی اولیه به یادگار ماندهباشد و به نوعی تبدیل به کهن الگو در ما شدهباشد.
سایههای شخصیت مخزن صفاتی هستند که نمیخواهیم داشته باشیم؛ مثل تنبل، دروغگو، مغرور، حسود، نالایق و بسیاری صفاتی دیگر که بار معنایی منفی دارند. سایهها در ضمیر ناخودآگاه ما دفن شدهاند. چون ما تمام مدت در حال سرکوب آن ها هستیم. بعضا هم از همان ضمیر ناخودآگاه پیامهایی را از قبیل «من خوب نیستم»، «من دوست داشتنی نیستم »و «من بیارزش هستم» را به ضمیر خودآگاه مخابره میکنند و ما به دلیل ترسی که از این سایهها داریم، مدام سرکوبشان میکنیم. اگر سرکوبشان کنیم، بر ما چیره میشوند. درست همان گونه که بر راوی چیره شدند.
سرکوب کردن سایه درست به بودن در استخری شبیه است که اطرفمان دهها توپ بادی وجود دارد. میتوان در عین اینکه پذیرفتهایم این توپ ها وجود دارند، به کار خودمان در استخر بپردازیم و از شنا لذت ببریم. اما به جای این کار تمام تلاشمان را میکنیم که این توپها را به قعر آب ببریم! شاید برای مدت کوتاهی، آن هم دو سه توپ را بتوان این گونه پنهان کرد، اما بالاخره این توپها سر از آب بیرون میآورند.
یونگ در همین راستا میگوید: انسان متمدن سعی در سرکوب انسان حقیر (سایه) درون خود دارد، بدون درک این موضوع که با چنین اقدامی او را قویتر و وحشیتر میسازد! تا این جا متوجه شدیم که نباید به جنگ با سایهها بپردازیم، چون نتیجهی عکس میدهد. اما یک دلیل مهم دیگر هم وجود دارد. سایهها فقط مفاهیم منفی را شامل نمیشوند. بلکه بسیاری از ویژگیهای مثبتی که ممکن است در کودکی آنها را کشتهباشیم نیز در سایه قرار دارند؛ مثل خلاقیت، شور و اشتیاق و غیره.
Fight Club به ما یک درس بزرگ میدهد؛ در درون همهی ما یا به عبارت دقیقتر در ضمیر ناخودآگاه همهی ما یک تایلر دردن وجود دارد که پر است از صفات منفی؛ بهتر است مراقب بروز این بخش وجودمان باشیم.
علت اجتماعی :
به نظر میرسد یکی از مواردی که کارگردان سعی در نشان دادن آن داشته، پوچی زندگی بشر قرن بیستم است. زندگی راوی در ابتدای فیلم، کاملا بیانگر این پوچی است. به عبارت دقیق تر زندگی برای وی بیمعنا شده است. این بیمعنایی و پوچی نتیجهی زندگی مصرفگرایانه و مادیگرایانه است و حاصل آن میشود بیخوابیهای مکرر راوی و عدم لذت بردن از زندگی. حتی نو کردن برخی وسایل خانه و تغییر دکوراسیون نیز او را چندان خوشحال نمیکند. در این شرایط است که احتمال بروز جوکر درون بیشتر میشود. بد نیست در اینجا اشارهای کنیم به دیالوگی از تایلر داردن که مضمون فوق را به خوبی بیان کرده است.
ما چیزهایی رو میخریم که بهشون احتیاجی نداریم. تازه اون هم با پولی که نداریم، برای اینکه افرادی رو تحت تاثیر قرار بدیم که ازشون خوشمون نمیاد.
( معنای زندگی مفهومی است که به کرّات توسط روانشناسان اگزیستانسیال در مورد آن بحث شده است. برای اطلاع بیشتر از این موضوع، پیشنهاد میشود کتاب روان درمانی اگزیستانسیال اثر اروین دیوید یالوم را مطالعه کنید..)
تا بدینجا متوجه شدیم که چرا و چگونه جوکر درون آدمی بروز پیدا میکند؛ حال به این موضوع میپردازیم که چگونه راوی متوجه اشتباهات خود میشود و درصدد جبران برمیآید. در فیلم دیدیم که راوی یک روز پس از بیدار شدن از خواب، متوجه میشود که تایلر رفته و دیگر نیست. بعد از آن است که تازه میفهمد اصلا تایلری از قبل وجود نداشته و باعث و بانی همهی اتفاقات خودش بودهاست. (البته نه به همین سادگی، بلکه با سفرها، تلاشها و بررسی فاکتورها و حقایق بسیار زیاد). زمانی که نسبت به این مسئله بینش کسب میکند، به فکر جبران میافتد. پس لازمهی کشتن جوکر درون، بیداری از خواب غفلت است که این هم از راه رجوع به وجدان یا همان فطرت خدا آشنا امکان پذیر است.
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
سعدی
در نهایت راوی وقتی میبیند که به هیچ وجه زورش به تایلر نمیرسد، نتیجه میگیرد که خودش را ( نفسش را ) بکشد. فقط در این صورت است که جوکر درون از بین میرود. (حتما به خاطر دارید که تایلر در سکانس های پایانی چگونه راوی را مورد ضرب و شتم قرار میدهد و به وی آسیب میرساند. در واقع این سکانسها نشان دهنده تسلط تایلر (نفس) بر راوی و ضعف او برای مهار این نفس است)
اما بعد از اینکه راوی موفق به کشتن تایلر میشود، گویی دوباره متولد میشود. تا قبل از آن رابطهی وی با مارلا صرفا هوسی بود که منجر به روابط جنسی خشن شدهبود؛ اما بعد از کشتن نفس خود، راوی طعم عشق واقعی را میچشد. در این سکانس او در حالی که سخت آسیب دیده، به مارلا میگوید که در عجیبترین لحظهی زندگیش با وی آشنا شده و بعد دست در دست هم به تماشای تخریب ساختمانها میپردازند.
در ادامه به ذکر سه نکتهی روانشناختی دیگر در فیلم میپردازیم که بسیار جالب توجه است.
نکتهی اول مربوط میشود به دیدار راوی و مارلا در ابتدای فیلم. خود راوی با توسل به دروغ موفق شدهبود که در جلسات شبانهی مربوط به بیماریهای مختلف شرکت کند، اما جالب اینجاست که وقتی میفهمد مارلا هم دقیقا به همین طریق به جلسات میآید شاکی میشود و در ذهنش تا میتواند به مارلا بد و بیراه میگوید و به بیان علمیتر از مکانیسم دفاعی فرافکنی استفاده میکند. این بخش از فیلم یادآور سخنی از کارل گوستاو یونگ است که میگوید: ما نمیتوانیم صفتی را که درخود نداریم در دیگری تشخیص دهیم. به عنوان نمونه اگر شما فردی را خودخواه میدانید، مطمئن باشید که شما هم میتوانید به همان اندازه خودخواهی از خود نشان دهید؛ چرا که ما نمیتوانیم چیزی را درک کنیم، بدون آن که خود، آن نباشیم! اکنون توجه کنید به این تمثیل زیبا از مولانا که در فیه ما فیه آمدهاست.
اگر در برادر خود عیبی میبینی، آن عیب در توست که در او میبینی. عالم همچون آیینه است. المومن مرآه المومن ( حدیث نبوی ) آن عیب را از خود جدا کن. زیرا آن چه از او میرنجی، از خود میرنجی. گفت: پیلی را آوردند بر سر چشمه ای که آب خورد. خود را در آب میدید و میرمید. او میپنداشت که از دیگری میرمد، نمیدانست که از خود میرمد. همه اخلاق بد، از ظلم و کین و حسد و حرص و بی رحمی و کبر، چون در تو است، نمیرنجی؛ چون آن را در دیگری میبینی، میرمی و میرنجی! پس بدان که از خود میرمی و میرنجی.
نکتهی دوم به یکی از مهمترین سکانسهای فیلم مربوط میشود. یعنی زمانی که که برد پیت قلیاب را روی دست ادوارد نورتون میریزد. توصیه میشود بعد از خواندن این پاراگراف دوباره این سکانس و دیالوگهایش را با دقت مرور کنید. زمانی که برد پیت قلیاب را روی دست ادوارد نورتون میریزد، او سعی میکند با استفاده از شیوههای مختلف مثل مدیتیشن از توجه کردن به درد زیاد و همچنین نگاه کردن به دستانش سر باز زند. این سکانس از فیلم پر از نماد است و البته پر از درس زندگی! سوزش ناشی از قلیاب نماد دردهایی است که زندگی به ما تحمیل میکند. شاید مناسبترین عبارت برای این دردها، واقعیت تلخ باشد. مرگ یکی از همین واقعیت هاست و البته مهمترینشان. چرا که پدیدهای جهان شمول است و تمام انسانها بالاخره باید با این واقعیت مواجه شوند. مدیتیشن ادوارد نورتون و بستن چشمانش نماد فرار کردن از واقعیت است. فرار کردن واکنش پیشفرض همه در برخورد با واقعیات تلخ است. برد پیت هم میتواند نمادی از روزگار و زندگی باشد که دردی را به ما تحمیل میکند.
اما درد حاصل از قلیاب چه زمانی ساکت شد؟ دقیقا زمانی که ادوارد نورتون توجهش را معطوف به دست خود و درد ناشی از سوزش دستش کرد. ( یعنی زمانی که توانست با واقعیت مواجه شود ). اروین یالوم از مثال بسیار خوبی برای ملموس کردن مسئلهی مرگ استفاده میکند. از نظر یالوم، مواجه شدن با مرگ و پذیرفتن آن به عنوان یک واقعیت درست مثل خیره به خورشید نگاه کردن است. بدیهی است که نگاه خیره به خورشید چشممان را اذیت میکند، اما بهتر است آن را نگاه کنیم ( با مرگ مواجه بشویم ).
اما نکتهی آخر مربوط میشود به یکی دیگر از دیالوگهای معروف فیلم. آن جا که تایلر خطاب به جک میگوید: برای املت درست کردن بالاخره باید چند تا تخم مرغ بشکنی! این دیالوگ بدین معناست که برای رسیدن به هدف مطلوب و بهدستآوردن هر چیزی در زندگی، باید بهایی بپردازیم. آیا به راستی همهی ما حاضریم برای رسیدن به اهدافمان، بهای آن را بپردازیم؛ یا اینکه همه منتظریم معجزهای رخ دهد و یک شبِ ره صد ساله را طی کنیم؟ همه دوست دارند که الماس باشند، اما فقط تعداد کمی حاضرند تراشیده شوند!
پس چو آهن گر چه تیره هیکلی صیقلی کن صیقلی کن صیقلی
مولانا
در آخر این مطلب را با پرسیدن چند سوال به اتمام میرسانیم. چرا در فیلمهایی مثل ” باشگاه مشت زنی ” و “شوالیه تاریکی”، شخصیتهای منفی فیلم تا این حد مخاطب را جذب میکنند و همیشه دیالوگهای مشهور و به یاد ماندنی از زبان این شخصیت های منفی یا به اصطلاح antagonist بیان میشود؟ آیا این یک حقّه از سمت هالیوود است برای سحر مخاطب و تاثیر بر ضمیر ناخودآگاه وی؟ یا اینکه پاسخ را باید در جای دیگری جستجو کرد؟
منبع : سایت روان نگاه