شب بود.توی راه بود..به ساعت موبایلم نگاه کردم.ساعت یک شب بود.درسته شب بود،ولی اگر نمی رفتم مریم بی بروبرگرد عصبانی میشد.به سراغ پیام هایم رفتم.دعا کردم مریم انلاین باشد.چه شانسی!بود.پیام فرستاده بود.
-سلام.کجایی؟
سه سوت جواب دادم.
-تو راهم.تو چرا بیداری؟پدر مادرت که خونه نیستن.هستن؟
-نیستن.حالم خوش نیست رضا.یکی تو حیاطه.
چی شد؟چی چی شد؟!
هنوز محو پیامش بودم که یکی دیگر فرستاد.
-رضا نیا اینجا!داره از پله ها میاد بالا!
یعنی چه؟!یعنی چه؟!
خواستم جواب بدم که باز یه پیام دیگه فرستاد.
-رضا!تو رو خدا کمک!داره میاد تو خونه!درو باز کرد!
اینبار من پیام دادم.
-برو یه جا قایم شو.
-تو کمدم.
یه ثانیه بعد
-رضا تو اتاقمه!طرف تو اتاقمه!
یا ابوالفضل!چیکار کنم؟چی بگم؟دو سوت رفتم سراغ تلفن زنگ بزنم به پلیس.ترسیدم.یه دقیقه صبر کردم.یه پیام برام اومده بود.
-رفت.رضا شانس آوردم رفت.بدو بیا کمکم که حالم خیلی خرابه.
نفس عمیق کشیدم.خدایا شک...صبر کن!
نفس کشیدم و نوشتم:مریم.این خودتی؟
...
...
...
...
جواب نداد!