شخصی با سپری بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود. از قلعه سنگی بر سرش زدند و سرش بشکست. برنجید و گفت: ای مردک کوری؟! سپر بدین بزرگی نمیبینی و سنگ بر سر من میزنی؟
***********************************************************************************************
شخصی را پسر در چاه افتاد. گفت: جان بابا! جایی مرو تا من بروم ریسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم
***********************************************************************************************
شخصی را در پانزدهم ماه رمضان بگرفتند که تو روزه خوردهای گفت از رمضان چند روز گذشته است گفتند پانزده روز گفت چند روز مانده است گفتند پانزده روز گفت من مسکین از این میان چه خورده باشم
***********************************************************************************************
حاکم نیشاپور شمس الدین طبیب را گفت من هضم طعام نمیتوانم کرد تدبیر چه باشد گفت هضم کرده بخور