یکی بود یکی نبود، روزگاري فاحشه اي بود به اسم ماریا که... صبر کنیـد! یکـی بود یکی نبود جمله آغازین بهترین قصه هاي بچه ها است و فاحشه کلمه اي براي آدم بزرگ ها! به نظر شما من چطور می توانم کتابم را با چنـین تنـاقض آشکاري آغاز کنم؟ اما مگر نه اینکه ما آدم ها در تمام لحظات زنـدگی مـان یک پامان در عرش افسانه ها است و یک پامان در اعماق، بگذارید بـراي یـک بار هم که شده همان طور هم داستان را شروع کنیم؛ روزي روزگاري فاحشه اي زندگی می کرد به نام ماریا مثل همهء فاحشه ها، او هم معصوم و بـی گنـاه به دنیا آمده بود و بعدتر در نوجوانی آرزو کرده بود که مرد رویـایی زنـدگی اش را ملاقات کند، مردي پولدار، خـوش تیـپ، بـاهوش کـه بـا او در لبـاس سـفید عروس ازدواج کند، دو تا بچه داشـته باشـند، کـه وقتـی بـزرگ شـدند معـروف شوند، و در خانه اي زیبا زندگی کند که از پنجره هایش دریا دیده می شـود.
یک روز صـبح، در راه مدرسه، پسری که ماریا در خیالاتش عاشقش شده بود نزدیک آمد و پرسید می شود یک مداد به من بدهی؟ ماریا جوابی نداد. راستش را بخواهید خیلی از این نزدیک شدن بی مقدمـه برآشـفته شده بود به خاطر همین قدم هایش را تندتر کرد، خیلی ترسیده بود وقتی دیده بود او دارد به طرفش می آید. وحشت کرده بود کـه نکنـد پـسر بفهمـد کـه او دوستش دارد، که مشتاقانه منتظرش می مانده، که چقدر در رویاهایش دست پسر را گرفته و با او راه مدرسه را رفته و آن راه را با هـم ادامـه داده انـد، تـا آخرش، تا جایی که مردم می گفتند یک شهر بزرگ است و ستاره هـاي سـینما و تلویزیون، با کلی ماشین و سینما و کلی کارهاي جالب و بـامزه بـراي انجـام دادن باقی روز اصلا حواسش به درسهایش نبود و همه اش از رفتار احمقانه اي که صبح ازش سر زده بود عذاب می کشید، اما در عین حال چیزي تسلایش می داد، اینکه می دانست پسر هم تمام این مدت به فکـر او بـوده و مـداد تنهـا بهانه اي بوده براي شروع صحبت. از آنجا مطمئن بود که وقتی پسر آمده بـود جلو خودش در جیبش مداد داشت. منتظر دفعهء بعد ماند و تمام آن شب، و شب هاي بعدش، با خودش حرف هایی را که باید به پسر می زد مـرور کـرد تـا وقتی که بالاخره راه شروع کردن قصه اي را پیدا کرد که هیچ وقت تمـام نمـی شد.اما با اینکه آنها باز هم در کنار هم به مدرسـه مـی رفتنـد دفعـهء بعـدي وجود نداشت، بعضی وقت ها ماریا در حالیکه توي دسـت راسـتش یـک مـداد نگه داشته بود چند قدم جلو می رفت و سایر اوقـات هـم سـاکت، در حالیکـه داشت با عشق پسر را تماشا می کرد، پشت سر او راه می رفت. پسر حتی یک کلمهء دیگر با او حرف نزد و ماریا مجبور بود تا آخر سال تحصیلی خـودش را بـا نگاه کردن و دوست داشتن او در سکوت راضی کنـد.
ماریا در تابستان به خدا شکایت کرد، بالاخره بـه قاعـده شـدن عادت کرد ولی به غیبت و نبودن پسر نه. مدام خودش را سرزنش می کـرد کـه چرا آنطور احمقانه از پسر فرار کرده بود، از چیزي کـه بیـشتر از هـر چیـز دیگـري دوستش داشت... روز قبل از اینکه سال تحصیلی جدید شروع شـود او بـه تنهـا کلیساي شهر رفت و رو به تمثال سن آنتونی قـسم خـورد کـه خـود پیـشقدم بشود وسر صحبت را بـا پـسر بـاز کنـد.
روز بعـد، ماریـا بهتـرین لباسـش را کـه مادرش براي آن روز بخصوص دوخته بود پوشید و به سمت مدرسـه راه افتـاد، خدا را شکر کرد که تعطیلات بالاخره تمام شـده بـود. امـا اثـري از پـسر نبـود، تمام روزهاي آن هفته یکی یکی همراه با زجـر سـپري مـی شـدند امـا از پـسر خبري نبود تا اینکه بعضی از همکلاسیهایش بـه او گفتنـد کـه پـسرك از شـهر رفته !یک نفر گفت : رفته یه جاي دور آنوقت، ماریا فهمید که واقعـا بعـضی چیزها براي همیشه از دست می روند، او همچنین یاد گرفـت جـایی وجـود دارد که به آن می گویند: یه جاي خیلی دور! فهمید که دنیـا خیلـی پهنـاور اسـت و شهر او خیلی کوچک؛ و اینکه آدم هاي دوست داشتنی و جـذاب همیـشه مـی روند... او هم دلش می خواست آنجا را ترك کند، اما هنوز خیلی جوان بود. این جوري بود که او یک روز نگاهی به خیابـان هـاي خـسته کننـدهء شـهرش کـرد و تصمیم گرفت روزي رد پـسرك را دنبـال کنـد... نهمـین جمعـه پـس از رفـتن پسرك، زانو زد و از مریم مقدس خواست که او را از آنجا ببرد ماریا براي مدتی بسیار غمگین بود و بیهوده سعی می کرد ردي از پـسرك پیـدا کنـد، امـا هـیچ کس نمی دانست که پدر و مادر او به کجا رفته بودند. ماریا کـم کـم متوجـه شد دنیا خیلی بزرگ است، عشق خیلی خطرناك اسـت و مـریم مقـدس کـه در بهشتی دور سکنی گزیده به دعاي بچه ها توجهی نمی کند.
از دفترچـه ي خـاطرات خاطرات ماریا وقتی برای اولین بار با یک پسر دوست شد و با او بیرون رفت:
وقتی ما کسی را می بینیم و عاشق می شویم، احساس می کنیم که همه ي دنیا با ما است. من امروز این اتفاق را حس کردم ، وقتی خورشید غروب مـی کرد. ولی اگر چیز اشتباهی اتفاق بیافتد، هیچ چیزي باقی نمی ماند! هـیچ مـرغ ماهی خواري! هیچ موسـیقی از راه دور، نـه حتـی مـزه ي لـب هـاي او. چگونـه ممکن است این همه زیبـایی در یـک آن ناپدیـد بـشوند؟زندگی خیلـی سـریع حرکت می کند.با یک ماجرا در یک ثانیه ما را از بهشت به جهنم می رساند.
از دفترچه ي خاطرات ماریا وقتی تصمیم گرفته بود دیگر عاشق هیچ مردی نشود:
هدف من این است که عشق را بفهمم. وقتـی عاشـق بـودم، احـساس زنـده بودن می کردم و می دانم هر چیزي که الان دارم، هر چه قدر هم جالب به نظـر برسند اما من را هیجان زده نمی کنند. اما عشق چیز وحشتناکی است: دوست دخترهایم را می بیـنم کـه زجـر زیـادي می کشند و نمی خواهم در وضعیت مشابهی باشم. آنها بـه مـن و پـاکی ام می خندیدند، اما حالا از من می پرسند که مـن چگونـه مـی تـوانم مـرد هـا را خوب کنترل کنم. مـن مـی خنـدم و چیـزي نمـی گـویم؛ چـون مـی دانـم کـه پیشگیري زجرآور تر از دردهاي بعدش است: من به طور ساده اصلا عاشق نمـی شوم. هر روز که مـی گـذرد مـن بـیش تـر متوجـه مـی شـوم مردهـا چـه قـدر موجـودات ضـعیفی هـستند، چـه قـدر بـی ثبـات، نـا امـن وغـافلگیر کننـده هستند....چند تا از پدرهاي دوست دخترانم به مـن پیـشنهاد عـشق بـازي داده اند، اما من همیشه درخواست آنها را رد می کنم. اوایـل از رفتارشـان شـوکه می شدم، اما حالا فکر می کنم همه ي مردها این طوري هستند.
اگر چه هدف من این است که عشق را بفهمم، و اگر چه براي من فکـر کـردن در مورد آدم هایی که قلبم را به آنها داده ام زجرآور است، اما متوجه شده ام آنها که قلب مرا لمس کرده اند از برانگیختن جسم من عاجز بوده اند، و آنهـا که جسم مرا برانگیختند از لمس قلب من عاجز بودند.
از دفترچه ي یادداشت ماریا، روزي که مرد سوییسی را ملاقات کرد و تصمیم گرفت برای کار با او سوییس برود:
همه به من می گویند که دارم تصمیم اشتباهی می گیرم، اما اشـتباه کـردن بخشی از زندگی است. جهان از من چه می خواهد؟ آیـا مـی خواهـد کـه هـیچ ریسکی نکنم، و به جایی برگـردم کـه از آن آمـاده ام چـون جـرٱت آن کـه بـه زندگی "بله" بگویم را نداشتم؟ من اولین اشتباهم را در یازده سالگی کردم، وقتی آن پـسر از مـن پرسـید کـه آیا می توانم به او مداد قرض دهم؛ از آن زمـان، تـشخیص دادم کـه بعـضی اوقات تو هیچ شانس دومی بـه دسـت نمـی آوري و بهتـرین ایـن اسـت کـه هدایایی که دنیا به تو می دهد را قبول کنی.البته ریسکی در این کار است، اما آیا این ریسک بزرگتر از چهل و هشت ساعت دراتوبـوس نشـستن تـا اینجـا و وقوع این حادثه است؟ اگر من قرار است به کسی یا چیزي وفادار باشـم، اول از همه باید نسبت به خودم با وفا باشم. اگر من به دنبال عشق واقعـی مـی گردم، ابتدا باید توانایی یک عشق متوسط را در خـودم کـشف کـنم، تجربـه ي کمی که از زندگی دارم به من درس داده که هیچ کس صاحب هیچ چیز نیست،
همه چیز یک فریـب اسـت، و ایـن مـورد هماننـد چیزهـاي غیرمـادي در مـورد مادیات هم صادق است. تمام کسانی که چیزي را از دست داده انـد همیـشه فکر می کنند آن چیز براي همیشه ماندگار است(که بارها براي خـود مـن هـم اتفاق افتاده)و در آخر نتیجه گرفته اند هیچ چیز واقعا به آنها تعلق ندارد. و اگر هیچ چیز به من تعلق ندارد، هیج دلیلی ندارد که وقتم را بـراي جـستجوي چیزهایی که براي من نیستند، تلف کنم. بهتـرین آن اسـت کـه جـوري زنـدگی کنم که امروز روز اول و آخر زندگی ام است.
نصیحت های مادر ماریا به او درباره ازدواج کردن:
عزیز من، بهتر است کنار یک مرد ثروتمند غمگین باشی تا اینکه در کنار یـک مرد فقیر شاد باشی، آنجا تو شانس بیشتري خواهی یافت که یک زن ثروتمنـد غمگین شوي. در کنار اینها، اگر همه چیز خوب "پیش نرفت مـی تـوانی سـوار یک اتوبوس شوي و به اینجا باز گردي..
اگر می توانی به آنجا بروي، همیشه هـم راهـی بـراي بازگـشت داري. بـازیگر بودن براي یک زن جوان مناسب است. اما آن تا زمانی طول می کشد که زیبا هستی، و قیافه از حدود سی سالگی پژمرده می شود. پس بیشتر کارهـا را الان کن، کسی که صادق و بامحبت است را پیدا کن و با او ازدواج کن. عشق مهم نیست. من اول ها عاشق پدرت نبودم، اما پول همـه چیـز را مـی خـرد، حتـی عشق واقعی را. به پدرت نگاه "کن، اوحتی ثروتمند هم نیست.
از دفترچه ي خاطرات ماریا، در هفته ي دوم اقامتش در سرزمین سوییسی:
به کلوپ شبانه رفتم و مدیر رقص که از جایی بـه نـام موراکـو آمـاده بـود را ملاقات کردم، و مجبـور شـدم هرقـدمی کـه او- کـه هرگـز پـایش را در برزیـل نگذاشته- فکر می کرد سامبا است را یاد بگیرم. حتی وقت نکردم کـه بعـد از آن پرواز طولانی استراحت کنم. از شب اول مجبور شدم که شروع به رقـصیدن و لبخند زدن بکنم. ما شش نفر هستیم، و هیچ کدام مـا شـاد نیـست و نمـی دانیم که اینجا مشغول به چه کاري هستیم. مشتري ها می نوشند و کف می زنند، بوس در هوا می فرستند و گاهی حرکات وقیحی انجام می دهند. دیروز حقوقم را دریافت کـردم، بـه سـختی یـک دهـم چیـزي مـی شـود کـه در موردش موافقت کرده بودیم، بقیه، بر اسـاس قـرارداد، صـرف بلـیط پـروازم و اقامتم خواهد شد.
بر اساس حـساب و کتـابِ ویـوان، آن یـک سـال طول خواهد کشید و در این زمان هیچ راه فراري وجود ندارد. و البته فرار به هر جایی چه فایده اي دارد؟ من تازه رسیده ام. مـن هنـوز هـیچ چیز را ندیده ام. چه چیزي وحشتناکی در مورد هفت شبِ هفته رقصیدن وجـود دارد؟ من قبلا آن را براي تفریح انجام می دادم. حالا آن را براي پـول و شـهرت انجام می دهم. پاهایم درد نمی کنند. تنها کار سخت نگاه داشـتن همیـشگیِ لبخند بر صورت است. من می توانم انتخاب کنم که قربانی دنیا باشم یا یک مـاجراجو در جـستجوي گنج. همه ي این ها به طرز نگاه من به زندگی بر می گردد.
از دفترچه ي خاطرات ماریا، شبی که تمام اشتیاقش براي بیرون رفتن، زنـدگی یا منتظر ماندن براي زنگ تلفن را از دست داده بود:
امروز را در یک پارك گذراندم. از آنجایی که نمی توانم پولم را هدر دهم، فکـر کردم بهترین آن است که بقیـه مـردم را تماشـا کـنم. زمـان طـولانی را کنـار قطار(ترن)هوایی گذراندم و متوجه شدم بیشتر مردم به دنبال هیجان سوار آن می شوند ولی وقتی آن شروع به حرکت مـی کنـد، آنهـا وحـشت مـی کننـد و درخواست می کنند تا ماشین بایستد. آنها چه انتظـاري دارنـد؟ وقتـی مـاجراجویی را انتخـاب مـی کننـد، آیـا نبایـد خودشان را براي همه ي راه آماده کنند؟ یا فکر می کنند انتخاب عاقلانـه ایـن است که از بالا و پایین رفتن ها پیشگیري کنند و تمام زمانشان را بر روي یک چرخ فلک روي نقطه ها بچرخند و بچرخند. در حال حاضر، خیلی بیش تر از آنی تنها هستم تا در مورد عشق فکر کـنم، امـا باید باور کنم که آن اتفاق می افتد و باور کنم که مـن شـغلی پیـدا خـواهم کرد. من اینجا هستم زیرا این سرنوشت را انتخاب کـردم. تـرن هـوایی زنـدگی من اسـت؛ زنـدگی یـک بـازي سـریع و سـرگیجه آور اسـت؛ زنـدگی پریـدن بـا پاراشوت است؛ شانس هاي مختلفی دارد، به زمین افتادن و دوباره برخواستن؛
ماریا هنگامی که یک مرد عرب پیشنهاد هزار فرانک برای رفتن به اتاقش را به او داد یک لحظه به آن پسر بچه فکر کرد کـه از او مـداد خواسـته بـود، در مـورد آن پـسر جوانی که او را بوس کرده بود در حالی که او سعی مـی کـرد دهـانش را بـسته نگه دارد، در مورد هیجانش وقتی اولین بار به ریو رفته بود، در مورد مردانی کـه از او استفاده کرده بودند و هیچ چیزي به ماریا نرسیده بود. در مورد عـشق کـه آن را در این راه گم کرده بود. به جز این آزادي ظاهري، زندگی او شامل انتظـار بی پایانی براي یک معجزه بود، براي یـک عـشق واقعـی، بـراي یـک مـاجرا بـا پایانی رومانتیک که در فیلم هـا دیـده بـود و در کتـاب هـا خوانـده بـود. یـک نویسنده نوشته بود تنها زمان و و دانش نمی تواند یک انسان را تغییـر دهـد، تنها چیزي که می تواند ذهن یک انسان را تغییر دهـد عـشق اسـت. چـه قـدر مزخرف! کسی که این را نوشته بود به طور حـتم تنهـا یـک روي سـکه را دیـده است.
عشق بدون شک یکی از آن چیزهایی بود که می توانـست تمـام زنـدگی یـک انسان را تغییر دهد. اما روي دیگر سکه هم بود، چیز دیگري کـه مـی توانـست تمام راه و هدف یک انسان را تغییر دهد، نا امیدي. البته که عشق می توانـد یک انسان را عوض کند، اما ناامیدي می تواند این کار را سریع تر انجام دهـد. او چه باید می کرد؟ آیا باید به برزیل برگردد، معلم فرانـسه شـود و بـا رئـیس قبلی اش ازدواج کند؟ آیا باید یک قدم جلوتر بردارد؛ از همـه ي اینهـا گذشـته این فقط یک شب است، در شهري که هـیچ کـس او را نمـی شناسـد و او نیـز کسی را نمی شناسد. آیا یک شب و آن پول باد آورده معنی اش ایـن اسـت که او به طور حتم به جایی می رسد که راه بازگشتی برایش نباشد؟ چه اتفاقی می افتد.
از دفترچه خاطرات ماریا فردا شبی که برای هزار فرانک به اتاق مرد عرب رفت:
من همه چیز را به خاطر می آورم، نـه البتـه لحظـاتی کـه آن تـصمیم را مـی گرفتم. به طرز عجیبی هیچ احساس گناهی ندارم. من همیشه در مورد دخترانی فکر می کردم که به خاطر پول با مردها می خوابند، چون هـیچ راه حـل دیگـري ندارند. اما این گونه نیست. می می توانستم "بله" یا "نه" بگویم. هیچ کـس مرا مجبور به پذیرفتن نمی کرد. در خیابان قدم می زدم و به مردم نگاه مـی کـردم. آیـا آنهـا راه زندگیـشان را انتخاب می کنند؟ یا آنها نیز مثل من به سرنوشت دچـار مـی شـوند. یـک زن خانه که آرزو می کرد یک مدل شود. یک بانکدار که آرزو می کرد موسیقی دان شود؟ یک دندانپزشک که دوست داشت یک نویسنده شـود و خـودش را وقـف ادبیات کند. دختري که آرزو می کرد که ستاره ي تلویزیون شود اما حالا در یـک سوپرمارکت کار می کند.
من حتی یک ذره هم براي خودم احساس تاسف نمی کـنم. مـن هنـوز قربـانی نشده ام. من مـی توانـستم آن رسـتوران را بـا کیـف خـالی تـرك کـنم. مـی توانستم در مقابل آن مرد بنشینم و به او درس اخلاق دهم یا به او بفهمـانم که در مقابلش شاهزاده خانمی نشسته که خریدنی نیست. می توانستم پاسخ هاي مختلفی بدهم. اما مثل بیشتر مردم اجازه دادم که سرنوشـت مـسیرم را انتخاب کند.
من تنها فرد نیستم، اگر چه سرنوشتم ممکن است من را به مسیري خـارج از قانون و جامعه بکشاند. بـه دنبـال یـافتن شـادي، اگـر چـه همـه ي مـا برابـر هـستیم، هـیچ کـدام از مـا شـاد نیـست. نـه آن بانکـدار/ موسـیقی دان، نـه دندانپزشک/نویسنده یا زن خانه دار/مدل.
از دفترچه خاطرات ماریا در آن شب( که در حاشیه ي آن یادداشت کـرده بـود" مطمئن "نیستم. من کشف کردم که چرا یک مرد به خاطر زن ها پول می پردازد: او مـی خواهـد که شاد باشد.او هزار فرانک نمی پردازد که فقط یک ارگاسم را تجربه کند. او می خواهـد کـه شاد باشد. من هم می خواهم، هر کسی می خواهد اما هیچ کس شاد نیست. من چه چیزي به دست آورده ام که از دست بدهم، اگر براي یک مدت تصمیم بگیرم که... باشم. این کلمه ي سختی است که بنویـسم یـا حتـی در مـوردش فکر کنم... اما بگذار بی پرده باشیم. من چه چیـزي را از دسـت مـی دهـم اگـر تصمیم بگیرم براي یک مدت فاحشه باشم؟ شرف.شان. عزت نفس. اگرچه، وقتی در موردش فکر می کنم، من هیچ وقـت هیچ یک از آنها را نداشته ام. من به خواسته ي خود به دنیا نیامدم، من هـیچ وقت هیچ کس را نداشتم کـه دوسـتم داشـته باشـد، مـن همیـشه تـصمیم اشتباه گرفته ام- حالا به زندگی اجازه می دهم براي من تصمیم بگیرد.