مطلب ارسالی کاربران
حرف حساب
هیچ وقت نمیترسیدید اسیر شوید، شهادت و جانبازی بحثی جدا دارد اما اسارت به دست تکفیری ها ترسناک است.
دروغ است اگر بگویم نمیترسیدم. چرا ترس دارد اما نه به این معنا که جا بزنیم. ما شب عملیات با محمد عهد کردیم که اگر کار به آنجا رسید نارنجکی که با خودمان داشتیم را بکشیم که هم تلفات بگیریم و هم اسیر نشویم و از نظر فقهی هم مشکلی ندارد.
وضعیت آشفتهای داشتم با برادرم تماس گرفتم و گفتم به مادرم خبر بدهد. مادرم که خودش را رساند بیمارستان برای پیدا کردن من پرده روبروی تختها را کنار میزد. وقتی پرده را کنار زد مرا نشناخت و رفت سراغ تخت کناردستیام که صدایش زدم. گفتم:«مامان من اینجایم» گفت: «خوبی؟» گفتم: «ببین پایم اینطوری شده؟» گفت: «فدای سر علیاکبر(ع)» گفتم:« راستش حاجخانم یه انگشتم را هم دادم.» گفت:« فدای سر ابالفضل(ع)» گفتم: « حاجخانم چشمم را هم دادم رفتهها» گفت: «عزیزتر از حضرت عباس (ع) که نیستی» خدا شاهد است تا به امروز بالای سرم گریه نکرده است. یک تعبیری دارد و همیشه میگوید: «پسرم یاس سفیدی بود که فرستادمش حالا یکذره کبود شده وگرنه هیچ فرقی نکرده» این مسیر را مدیون مادرم هستم. خیلی خوب برخورد کرد.»