امیر مستلزمبا درود
من هم به نوبت خویش غزلی از استاد سخن مهمانتان می کنم:
سلسلهٔ موی دوست ،حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر ،صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست ،دوستتر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونهٔ زردش دلیل ،ناله زارش گواست
مایهٔ پرهیزگار ،قوت صبر است و عقل
عقل گرفتار عشق ،صبر زبون هواست
دلشدهٔ پایبند ،گردن جان در کمند
زهرهٔ گفتار نه ،کاین چه سبب وان چراست؟
مالک ملک وجود ،حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ برآر از نیام ،زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان ،زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند ،مدعی بیوفاست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست