بدون تردید کریستف کیشلوفسکی یکی از بزرگترین نامهای تاریخ سینماست. کیشلوفسکی از آن دسته کارگردانهایی است که خیلی دیر مشهور و جهانی شد و حتی بخش عمده ای از نقدها و تمجیدها راجع به فیلمهایش را هرگز نتوانست ببیند. نگاه بدبینانه او به زندگی در بسیاری از آثار او مشهود است. در برخی از فیلمهایش درست در شرایطی که همه چیز درست پیش میرود ناگهان اتفاقی، همه چیز را به هم میریزد. دنیای کیشلوفسکی را میتوان در یک کلمه خلاصه کرد: “استیصال”. هر سه رنگ کیشلوفسکی از آن دست فیلمها هستند که باید از ابتدای تیتراژ تا انتهای تیتراژ آن را با دقت مضاعف مشاهده کرد و از هیچ نما و سکانسی جا نماند و این امر ظرافت بالای این کارگردان را میرساند که البته میزان آن در هر سه رنگ این کارگردان متفاوت است و هر کدام در سطح به خصوصی قرار میگیرند.
کیشلوفسکی همواره در فیلمهایش می کوشد به عمیق ترین لایه های شخصیتی و روانی کاراکترهایش دست یابد و از چیزهای کوچک و بی اهمیت مفاهیم عمیق انسانی را نتیجه گیری کند. نماد گرایی فیلمهای کیشلوفسکی از نکات برجسته اثار اوست. در فیلمهای وی گاها اشیا و چیزهایی را میبینیم که ظاهرا به موضوع اصلی ربطی ندارند ولی در حقیقت آینه تمام نمای شخصیت ها هستند. در واقع اجزای صحنه با ما حرف میزنند. سینما مضمونزدهی کیشلوفسکی، خودوروفسکی، تارکوفسکی و... سنخیتی با برگمان ندارند. در بدترین حالت برگمان مضمونگراست و نه مضمونزده.
سهگانه رنگها مجموعه ای است که معمولا به تمام علاقهمندان حرفهای سینما پیشنهاد میشود. چرا که هر کدام از قسمتهای آن می تواند کلاس درسی برای دوستداران واقعی سینما باشد. تکتک لحظات این سهگانه باید با دقت فراوان کاویده شود چرا که در غیر این صورت به طور قطع هدف فیلم بطور ناقص به مخاطب منتقل خواهد شد. کیشلوفسکی این سهگانه را بر مبنای رنگهای پرچم کشور فرانسه ساخته است که هر کدام از آنها دارای معنا و مفهوم خاصی (آزادی، برادری و برابری) میباشد. شاید هم دلیل اصلی سرمایه گذاران فرانسوی فیلمهایش بودند.
![](https://s16.picofile.com/file/8428317434/16737748_8880_a.jpg)
فیلم بیانگر این است که ازادی شخصی ممکن نیست و انسان ها خودشان هم واقعا خواهان این ازادی نیستند. فیلم بیش از انکه به عقاید سیاسی بپردازد، درباره ی ازادی شخصی است و ایت از همان ابتدا با توجه به اوضاع سیاسی و اقتصادی دنیای شخصیت اصلی مشخص میشود. اوضاع زندگی ژولی روبراه است،نه مشکل مالی دارد و نه هیچگونه وابستگی خاص سیاسی.او به خاطر ازادی و استقلال میجنگد، اما نه در عرصه سیاست بلکه در قلمرو عواطف و احساسات. گرفتاری ژولی همچون دیگر شخصیت های کیشلوفسکی نتیجه بخت و اقبال است. در سراسر فیلم ، رنگ ابی نه به عنوان نماد ازادی بلکه در جهت ایجاد حال و هوای فضایی اندوهبار و سرد به کار میرود. علاوه بر این ابی رنگی برای جلب توجه مخاطب در لحظات عاطفی است. کارگردان با چنان دقت و تسلطی بر شخصیت ژولی متمرکز میشود و میزانسن میسازد که در تمام مدت ،بدون اینکه شخصیت از احساساتش حرفی بزند ،از انها با خبریم. تنها رابطه ی انسانی که ژولی به ان اصرار میورزد ارتباط با مادرش که او را در آسایشگاه میبیند.این دیدار طعنه امیز است. از طرفی ژولی مدام میخواهد بگوید زندگی گذشته اش تمام شده و در عوض این موضوع برای مادرش قابل درک نیست و اطرافش پر از تعلقات گذشته اوست و دائما او را با خواهر مرده خودش اشتباه میگیرد.
ژولی از طریق تلویزیون متوجه میشود الیویه در حال تکمیل قطعه موسیقی ناتمام است و همچنین متوجه وجود زن غریبه با لباس ابی در کنار شوهر فوت شده اش میشود که او را نمیشناسد.ژولی در صدد پیدا کردن جواب این معما میشود و متوجه میشود این زن مدت طولانی با شوهرش رابطه داشته است.الویه از اینکه ژولی از این رابطه بیخبر بوده تعجب میکند( ایا در اینجا شک نکنیم که نکند ژولی ،حتی قبل از تصادف نیز واقعیات را نادیده میگرفته و مشغول لذت از زندگی بدون در نطر گرفتن واقعیت بوده است.اگرچه فیلم هیچ نشانه ای از زندگی قبلی او به ما نمیدهد اما این امکان را میدهد که ژولی در سراسر فیلم با امتناع از مواجه شدن با واقعیت زندگی اش سعی دارد تصویر ارمانی از ان بسازد). ژولی با معشوقه همسرش روبرو میشود و متوجه میشود که حامله است.او با دیدن گردنبند صلیب مشترک با خودش بلافاصله عشق پاتریس را باور میکند.او ان جا را ترک و خود را در استخر ابی (نماد تنهایی و افسرگی و اندوه) میاندازد و زیر اب میماند ، انقدر طولانی که حس میکنیم قصد خودکشی دارد اما بار دیگر غریزه بقا قویتر است.
![](https://s16.picofile.com/file/8428317068/maxresdefault.jpg)
رنگ سفید در پرچم فرانسه به معنای برابری و مساوات است. در «سه رنگ: سفید»، مفهوم رنگ سفید کم مایه میشود. معنای شعاری این مفهوم قدم به قدم برایمان در طول فیلم مسجل شده و هر لحظه از یک برابری بی رویه و نامتوازن انسانی اعصابمان به هم میریزد. بر خلاف «رنگ آبی»، تقریبا همه چیز قاطی پاتی است. ابعاد انسانی هر کاراکتر در بدترین حالت ممکن رقم میخورد و نمیتوان انسان های ساخته شده در فیلم را به عنوان یک انسان سالم (غیر سادیسم) به حساب آورد. این فیلم نیز مانند هر کدام از سه فیلم رنگها ؛تم مخصوص به خود را دارد و نور پردازی و طراحی نماها حس درونی مخاطب را همراه فیلم میکند. فیلم روند پیروزی ها و شکستهای انسان و روند سینوسی آن است.
«سفید» به دنبال تشریح واژه برابری برای مخاطبش نمیباشد، بلکه خود نیز در مفهوم واژه میماند و راهی از پیش نمیبرد. موضوع واقعی "سفید" تحقیر است.از همان ابتدا، قهرمان ما تحقیر شده است. نه فقط به خاطر فضلهی کبوتر، بلکه به خاطر این واقعیت که قبل از افتادن فضله روی لباسش، داشت به کبوتر لبخند میزد لبخندی شادمانه، سرشار از سادگی اما فیلم هیچ راه حلی ارائه نمیدهد و روایتگر داستان است و این نقطه قوت کیشلوفسوی است تا فیلم اش از شعار دور بماند. کیشلوفسکی صرفا مفهوم شعار زده برابری را در تز خاص داستانگویی خود در قاب دوربین آورده است و فقط میخواهد رفع مسئولیت کند!
برای دیدن فیلم three colors: white فقط کافیه همین جمله کارگردانش، کیشلوفسکی رو بدونی و فیلم رو شروع کنی: «ما مفهوم "برابری" را اینطور میفهمیم که همه میخواهیم برابر باشیم اما فکر میکنم این مطلقاً نادرست است. فکر نمیکنم کسی واقعا بخواهد برابر باشد. هر کس میخواهد "برابرتر" باشد.». فیلم با شعار برابری شروع میکند و قرار است برایمان ساز جدیدی از مفاهیم درست برابری و عدالت را بنوازد ولی کاملا حسرت به دلمان میگذارد. «سه رنگ: سفید» ضعف های زیادی را با خود همراه کرده است و تک تک آنها سوالات بی نهایتی را در ذهن مخاطب به وجود میآورد. شخصیت پردازی هایش میلنگد و نمیتواند به درستی هر کاراکتر را طبق قوانین سببی فیلمنامه سر و شکل دهد و در نهایت، فیلم در تکنیک خالص میمیرد و هرگز به قسمت اول مجموعه رنگ –آبی- نمیرسد.
![](https://s17.picofile.com/file/8428318218/EB20030309REVIEWS08303090308AR.jpg)
از نظر بودریار در دنیای پست مدرن ساختار بازنمایی بهوسیله وانمودن بهکلی دگرگون شده است. تصویر غیاب واقعیتی ابتدایی را میپوشاند و تحریف می کند و تصویر هیچگونه مناسبتی با واقعیت ندارد. فیلم قرمز با تصویر والنتین مقابل عکاس شروع می شود و با خبری از تلویزیون پایان می-یابد دو وجهه از مشخصه های رسانه ای در دنیای مدرن و شکل دهنده های هویت رسانه ای. در قسمت سوم از این سه گانه (قرمز) نیز شاهد یک طرفه بودن رابطه بین دو شخص خواهیم بود. هویت محصول ارتباط است یعنی «دیگری» باید وجود داشته باشد تا «من» ساخته و درک شود. «من» از طریق فهم و ارتباط با «دیگری» شکل میگیرد. هویت مفهومی متکی به ذات خود نیست، بلکه ماهیتی است که به وسیله انسان و جامعهاش ساخته میشود و در بستر تحولات اجتماعی تغییر میکند و شکلی دیگر به خود میگیرد. در صحنه آخر همان نیمرخ ثبت شده والنتین را بر روی صفحه «تلویزیون» را می بینیم. تلویزیونی که قاضی جوزف بخاطر تماشای برنامه فشن والنتین آن را تهیه می کند تا ببیند و قبل از آن رغبتی به تلویزیون نداشت. تلویزیون رسانه ای همگانی است که مخاطبان نامحدودی دارد که در مکان های بی شماری به تلویزیون نگاه می-کنند. بر اساس نظریه بودریار، تلویزیون هم واقعیت را بازنمائی نمی کند بلکه آنرا خلق کرده و می سازد.....
کیشلوفسکی به زیباترین شکل ممکن یگانگی و برادری را در این فیلم به تصویر میکشد، اینکه همۀ ما میتوانستیم به جای یکدیگر باشیم، یا اینکه درواقع بخشهای مختلفی از زندگی یک وجود کامل به نام انسانیم. نگاه نقادانه کیشلوفسکی، همین مفهوم عام بشری را که لقلقۀ زبان بسیاری از آدمهاست و شب و روز در تمام دنیا و از طریق تمام رسانهها بیان و حتی ترویج میشود، به بازی گرفته و نشان میدهد این دوستی، علاقه و ابراز محبت زبانی، ابزاری برای تسلط بر دیگران یا رسیدن به امیال فردی و سودجویانه افراد است. کارگردان در این فیلم و با روایت داستان زندگی والنتین، قاضی پیر و قاضی جوان نشان میدهد عشق در این جامعه یاوه ای بیش نیست و هنگامی که به عمق فیلم بنگریم انگار به درون سیاهچالی عمیق از روابط نفرتبار مینگریم که انسانها آن را بوجود آورده، تقویت کرده و گسترش میدهند.
قرمز در میان سه گانه کیشلوفسکی اثری پخته تر، عمیق تر و کمال یافته تر است، چه از نظر فرم بصری و چه از نظر مضمون. در واقع قرمز تبلور اندیشه های فلسفی کیشلوفسکی و شکل کمال یافته سبک تصویری و دقت زیبایی شناختی اوست. همه آن چه که کیشلوفسکی در فیلم های آبی و سفید بیان کرده یا سعی در بیان آنها را داشته، به شکل کامل تری در قرمز بیان شده است. کیشلوفسکی نشان می دهد که ما در این جهان، بر خلا ف تصورمان تنها نیستیم و کسی از غیب، دائم ما را نظاره می کند و زندگی انسان تا حد زیادی در گرو تقدیر، تصادف و شانس است. بر اساس اندیشه کیشلوفسکی، زندگی انسان بیشتر از آن که عقلانی و منطقی باشد، تابع شانس، تصادف و تقدیر است و در میان سه گانه او، قرمز بیشتر از بقیه بر این مفاهیم تاکید می کند.