این داستان زندگی نخستین قاتل زنجیرهای در ایران است در ۸۷ سال پیش که دستگیریاش به جنجالی در رسانهها بدل شد، قاتلی که به پسربچهها تعرض میکرد و بعد سرشان را میبرید. هشت بار این جنایت را در پایتخت تکرار کرد تا بار آخر که از سر صحنه جرم برمیگشت به دام ماموران افتاد. او به اصغر قاتل مشهور است. اصغر قاتل پنجشنبه دهم اسفند ۱۳۱۲ به چنگ قانون افتاد و روز چهارشنبه ششم تیر ۱۳۱۳ به دار مجازات آویخته شد. او «سکوت برهها»ی واقعی را برایتان به تصویر میکشد:
۴۱ سال دارد و اهل بروجرد است. هفت ساله است که همراه با مادر و خواهر و دو برادرش به قصد زیارت کربلا روانه عراق میشود. پدرش را هیچ وقت ندیده به او گفتهاند که سرباز بوده، همین. خانوادهاش در عراق ماندگار میشوند. یکی از برادرهایش در کاظمین قهوهخانه میزند و آن یکی یعنی تقیشان در بغداد. ظاهرا علیاصغر با مادر و خواهرش هم در همین کاظمین میمانند. از چهاردهسالگی انحرافات جنسیاش را بروز میدهد و شروع به تعرض به پسربچهها میکند، مادرش برای اینکه به راه بیاید میخواهد زنش بدهد، اما علیاصغر اعتنایی ندارد.
در کاظمین هنوز زوار زیادی رفت و آمد نمیکنند پس کار و کاسبی چندان رونقی ندارد همین میشود که علیاصغر و مادر و خواهرش روانه بغداد میشوند پیش آن یکی برادری که آنجا قهوهخانه دارد. علیاصغر در بغداد هم دست از رذالت برنمیدارد و همچنان مشغول همان کارهاست، آنقدر ادامه میدهد که دیگر جزو اشرار شهر به شمار میآورندش و حتی کار به جایی میرسد که تحت نظر پلیس قرار میگیرد، اما چه فایده! روزها در قهوهخانه برادر کاسبی میکند و روزی شانزده قرانی را که درمیآورد همه را شبهنگام صرف آن کار دیگر خود میکند. کمی بعد فکر بهتری به سرش میزند، فکری که دستیابی به کودکان را برایش راحتتر میکند، طَبَق آجیلفروشی بر سر میگذارد و مدتی جلوی در مدارس زیر این پوشش جدید به کار کثیف خود ادامه میدهد تا اینکه به اتهام تعرض به پنج نفر از کودکان افراد متمول شهر به ۹ سال زندان محکوم میشود.
پس از پایان دوران محکومیت، از برادرش میخواهد که زنش بدهد تا دست از این کارها بردارد، ولی برادر دیگر دست از او شسته. پس دوباره همه چیز را از سر میگیرد، جسورتر از پیش. پس از مدتی باز گیر میافتد این بار به این جرم که حسن نامی را که شاگرد یک نجاری بوده فریب داده و همراه با پنج نفر دیگر به او تعرض کرده است. حسن از او شکایت میکند و علیاصغر دستگیر میشود، حکم این دفعهاش دو سال حبس است.
پس از اتمام دو سال زندان، آنقدر گاو پیشانی سفید شده که دیگر پلیس اطمینان نکند همینطور رهایش کند، پس تحت نظرش میگیرند و مکلفش میکند که یک ساعت از شب گذشته بیشتر نباید بیرون از خانه باشد، برای اینکه از این فرمان تخطی نکند هم هر شب یک پلیس درب منزل او کشیک میدهد. علیاصغر که بیش از همیشه دست و پایش را بسته میبیند راه دیگری به سرش میزند: «چون دیدم برای اطفال این همه حبس و تحت نظر و دقت پلیس و عدم آزادی را متحمل میشوم تصمیم گرفتم که بعدا هر طفلی را که با او مرتکب میشوم به قتل برسانم» و با همین استدلال در بغداد نزدیک به ۲۴ - ۲۵ کودک را سر میبرد و بیشتر جنازهها را دفن و بعضی را هم در شط غرق میکند. به قدری در این کار مهارت یافته که به هیچ وجه ردی از خود بجا نگذارد، با این حال آخرین جنایت در بغداد نزدیک است کار دستش بدهد که به ایران میگریزد. خودش آخرین فقره جنایتش در بغداد را بعدا به پلیس ایران اینطور اعتراف میکند: «قتل اخیری که مرتکب شدم در اطاقی بود در منزل حسین ملاک واقع در محله شهرنو بغداد که در همان جا ساکن بودم طفلی را همسایه من آورده معرفی نمود که پس از ارتکاب او را کشتم. طفل دیگری از قضیه مطلع و رفت اطلاع بدهد جنازه را در همان اطاق گذارده فرار کردم از بیراهه قریب یک ماه و نیم پیاده آمده خود را به بروجرد رسانیده به هر نحوی بود اقوام خویش را پیدا کرده در منزل خاله خود مانده آنها ورقه هویتی برای من گرفته...».
اما انگار جنایت در مغز استخوانش رسوخ کرده باشد، آرام و قرار ندارد پس از یکی دو هفته، گوشوارههای خاله خود را میدزدد و باز به عراق برمیگردد. این بار در بغداد مشغول قالیبافی میشود، اما یک روز که برای فروش گوشوارهها به بازار رفته دستگیرش میکنند. چند روزی توقیف است و بعد پسرخالهاش رضایت میدهد. علیاصغر دوباره به ایران میآید، اول به قم و بعد تهران. (برگرفته از اعترافات اصغر قاتل مندرج در اطلاعات؛ ۱۷ اسفند ۱۳۱۲).
چگونه به دام میافتد؟
ساعت ۱۰ صبح روز یکشنبه دهم دیماه به اداره تامینات خبر میرسد که سر بریدهای در خرابه شترخان نزدیک نجفآباد (در جنوب تهران) پیدا شده. فورا شماری از ماموران به محل اعزام میشوند. آنان سر بریده را در وسط چهارطاقیِ قسمت شرقیِ خرابه میبینند در حالی که با آلت برندهای قطع و چشمهایش بیرون آورده شده. به دنبال جنازه میگردند و دو متر آن طرفتر جسد عریانی را که کنار دیواری دفن شده پیدا میکنند. میخواهند لباسهای مقتول را بیابند که یکهو در زیر دیوار برج که بلندتر از بقیه جاهاست به جنازه دیگری برمیخورند؛ این یکی سرش از پشت جدا شده و پیراهن و شلوار کهنهای رویش افتاده است. ماموران کنجاوتر میشوند و بیشتر میگردند، این بار در همان نزدیکی سر بریده سومین مقتول را هم پیدا میکنند، سری که پیکرش کمی آنطرفتر و کاملا عریان در زیر خاک دفن شده است. فورا همه چیز را به مقامات بالاتراطلاع میدهند.
حدود یک ماه بعد در اوایل اسفند ۱۳۱۲ یکی از ماموران تامینات در حین پیگیری پرونده یادشده، سر بریدهای را در حوالی جلالیه پیدا میکند. جنازه این یکی پس از تجسسهای فراوان در قنات امینآباد زیر قلعه دولتآباد به دست میآید؛ جوانی حدودا سی ساله که سرش از جلو بریده و عریان در قنات انداخته شده است.
بالاخره روز پنجشنبه دهم اسفند ۱۳۱۲ یک ساعت به ظهر مانده، دو نفر از مامورین مربوطه دور و بر چاههای قنات امیناباد به فردی برمیخورند که یک سینی حلبی با مقداری بامیه برای فروش در یک دست و یک پیت در دست دیگرش است، پس از تفتیش در پیت یک دست لباس، کلاه و کفش پیدا میکنند و یک چاقو در جیب فردِ مشکوک. فورا دستگیرش میکنند و معلوم میشود که لباسها متعلق به نفر آخری بوده که کشته است.
اعتراف به جزئیات هشت جنایت
اصغر قاتل در اداره تامینات به همه جنایاتش اعتراف میکند. او جزئیات هشت فقره قتلی را که در تهران مرتکب شده اینطور برای مامورین توضیح میدهد:
۱- طفلی که جز لاتها و ولگرد و سیزده سال بیشتر نداشته و غالبا او را در مسجد شاه دیده بودم تقریبا هشت ریال به تدریج از من گرفته بود و وعده میداد تا اینکه یک روزی قبل از ماه رمضان طفل را در مسجد شاه رویت نموده و اظهار کردم تاکنون مقداری وجه دریافت کردهای، ولی چیزی نفهمیدم بیا با هم برویم و چهار ریال به تو خواهم داد. طفل مزبور راضی شده و همراه آمد تا از دروازه ماشین بیرون رفته او را به خرابه شترخان برده با مشت به پهلوی او زده و جبرا عمل خود را انجام داده، چون خیال کردم که شاید به حال آمده و از دست من شکایت کند دو مشت دیگر محکم به شکمش زدم بیهوش افتاد و با چاقوسرش را بریدم. در این موقع که سرش را میبریدم به هوش آمده التماس و گریه میکرد بعد از اینکه فراغت حاصل نمودم جنازه او را در همان محل با پیراهن سفید و شلوار پارهپاره دفن و از طریق دروازه حضرت عبدالعظیم به شهر مراجعت نمودم.
۲- چهار روز از این واقعه گذشت یک طفل سفیدرویی که او را هم در مسجد شاه دیدم به او گفتم: «میآیی با هم برویم بگردیم؟ هرچه بخواهی به تو میدهم.»، چون لباسش خیلی پاره بود گفتم: «بیا برویم برای تو لباس بخرم.» بالاخره حاضر شد که یک تومان بگیرد. ۵ قران به او دادم و خودم جلو از درب مسجد خارج و او هم دنبالم آمد، یکدفعه ملتفت شدم که فرار کرده است. فردا صبح او را در بازار دیدم یقهاش را گرفته راضی نشد، تا اینکه وعده یک تومان دیگر به او دادم و به هر قسمی بود او را فریفته و به خارج شهر رفتیم. بیرون دروازه اظهار کرد: «یک تومان دیگر را بده.» گفتم: «حاضر است.»، ولی در باطن گفتم پولی به تو بدهم که کیف کنی، تو را هم به پهلوی آن یکی میخوابانم. به هر طوری بود او را به خرابه شترخان برده یک دیوار فاصله به آن محل طفلِ اولی قبلا ۵ ریال به او داده پس از انجام کار مطالبه پنج ریال دیگر را کرد گفتم: «پریروز دادم»، چون مشاجره کرد با لگد به شکمش زده افتاد زمین. نشستم روی او چهار مشت محکم دیگر به شکمش زده از حال رفت. فورا لباسهایش را تمام درآوردم که به کلی لخت شد بعد موهای سرش را گرفتم با دست پیچاندم تکانی خورد، ولی حرف نمیتوانست بزند سرش را از جلو با چاقو بریدم خاکهای پای دیوار را با استخوانی کنده جسدش را دفن و سر را هم در چهارطاقی دیگری دفن و لباسهای او را به طرف شهر آوردم که در عرض راه سی شاهی به شخص راهگذری فروختم.
۳- در روز دیگر رحیم نامی را در مسجد شاه دیدم با او صحبت کردم فحاشی کرد گفتم: «فحاشی نکن هرچه بخواهی میدهم» شش هفت تومان پول داشتم به او ارائه داده گفت: «دو قران بده ناهار بخورم، تو در همین جا بمان برمیگردم.» دو قران به او دادم. تا عصر معطل شدم نیامد. برخاستم بروم، در بازار او را دیده سه قران دیگر خواست که فردا در مسجد حاضر باشد قبول کرده سه قران دادم. فردا باز منتظر شده نیامد. بیرون در خیابان محلایستگاه او را دیده اظهار کرد: «وجوهی که گرفته بودم باختم چند قران دیگر بده.» باز به او پول داده بنا شد بیاید. پای معرکه رسیده او را گم کردم. فردای آن روز در خیابانی که به طرف سر قبرآقا میرود مشارالیه را ملاقات [کردم]خودش عذرخواهی کرد گفت: «حاضرم برویم حمام.» گفتم: «حمام خوب نیست برویم بیرونهای شهر.» از دروازه حضرت عبدالعظیم بیرون آمده رفتم در شترخان در همان چهارطاقی که طفل دومی را کشته بودم. پس از فراغت یک تومان دیگر مطالبه کرد با مشت زدم به شکمش افتاد زمین فورا دو مشت دیگر زدم که بیهوش شد. لباسهای او را از تنش خارج نموده و با چاقو سر او را بریده و جسد را پای دیوار دفن و سرش را در اطاق دیگر متصل به همان چهارطاقی خاک کردم که به طوری با مهارت سر میبریدم که ابدا لباسهایم خونی نمیشد.
۴- مدتی گذشت یک طفل چهارده ساله را در میدان سپه دیدم. به هر نحوی بود او را فریب داده طرف دروازه حضرت عبدالعظیم برده، چون اظهار خستگی کرد به وسیله اتومبیل تا کنار [دروازه]ماشین رفتیم. نان و حلوا برای او خریده خورد، سپس به طرف سید ملک خاتون رفته در یک گودالی مقصود خود را انجام داده با لگد به شکمش زدم که افتاد. چاقو را کشیدم سرش را از جلو بریدم بدنش را در همان گودال و سرش را در گودال دیگری دفن کردم.
۵- شش هفت روز دیگر از حمالی مراجعت میکردم، بیرون دروازه شهرنو یک پسره را دیدم پرسیدم: «کس و کار داری؟» گفت: «خیر.» مقصود خود را به او گفتم قبول کرد. دو قران به او دادم برود ناهار بخورد. به وقت مراجعت نکرد. فردا او را در خیابان امیریه دیده بردمش به خرابه بیرون دروازه شهرنو و فردا صبح دنبال او رفته ملاقاتش نکردم، روز بعد مجددا او را دیده و همراه خود بردم باز دو روز دیگر او را ملاقات نموده، چون یک قران طلب داشت و مطالبه کرد به هر طوری بود مجددا او را همراه برده از خیابان پهلوی رفتیم پشت جلالیه، چون هشت قران مطالبه کرد و من ندادم اظهار کرد: «به آژان میگویم.» فورا لگدی به او زده و لباسهای او را کندم و با چاقو سر او را بریدم. جسدش را همانجا پای دیوار گذارده و سرش را هم آوردم در محل دیگر دفن کردم.
۶- قریب یازده روز از واقعه فوق گذشت روزی در میدان سپه حبیبالله عراقی را که به اتهام سرقت یک رأس الاغ در عراق حبس بود و من هم برای گوشواره خاله خود که سرقت کرده بودم حبس بودم و با او آشنا شدم ملاقات نموده از او سوال کردم: «کی مرخص شدی؟» اظهار کرد: «خیلی وقت است» و به من گفت: «یک جایی را سراغ کن با هم برویم دستبردی بزنیم.» آن روز گذشت، دو روز بعد در خیابان چراغبرق او را دیده و گفتم: «سرقت خوبی از حضرت عبدالعظیم کردهام و اموال را در خارج شهر مخفی کردم بیا برویم» به اتفاق از دروازه ماشین خارج شده رفتیم سر یکی از چاههای قنات امیناباد (در هفتصد متری دولتآباد) آنجا نشستیم که خستگی بگیریم ضمن صحبت با مشت یک بکسی زدم به گیجگاه او گفت «چرا میزنی؟» یک لگد انداختم برای دلش. برخاست که مرا بگیرد با حلقه چرخ اتومبیل که در راه پیدا کرده بودم زدم روی دلش، دومرتبه پرید با من گلاویز بشود یک بکس دیگر زدم به دماغش که خون جاری شد و بیهوش شد. او را به رو خوابانیده کت را از تنش کنده و پیراهنش را نیز خارج نمودم. چشمهای خود را باز کرد، یک مشت محکم به پهلویش زدم که استفراغ نمود. او را کشیدم به طرف حلقه چاه و با استخوانی که آنجا بود گودالی حفر کرده سرش را با چاقو از بدن جدا کرده و به کلی او را لخت و سر چاه را که مسدود بود باز کردم. چون چند عدد طیاره بالای سرم نمودار شد فورا لباسها را روی جسد انداخته و خودم نیز پهلوی جنازه نشسته تا اینکه طیارهها متفرق شدند. فورا جسد را در چاه انداخته گفتم «حالا برو اسبابها را بیرون بیاور.» و سرش را در همان نزدیکی دفن کردم و هرچه توانستم استخوانهای اسب و شتر مرده که در اطراف بود جمع کرده ریختم روی چاه.
۷- پنج شش روز از این مقدمه گذشت در خیابان چراغبرق علی شَل قواد را دیدم، احمد نام خراسانی را به من معرفی کرد. طفل مزبور شانزده هفده سال داشت و خیلی وجیه و سر و لباسش هم خوب بود. گفت: «اگر او را میپسندی دو تومان باید بدهی» قبول کردم. سه قران به علی داده احمد را با خود برده به طرف منزل که در کاروانسرای حبیب زوارهای نزدیک دروازه حضرت عبدالعظیم است. هرچه کردم لباسهای خود را بکند نشد، گفت: «عادت ندارم» و برخاسته و گفت: «منزل تو خوب نیست میخواهم بروم» مطالبه دو تومان را کرد بالاخره به وعده دادنِ یک تومان دیگر او را راضی کردم که شب را بماند و لباسهای خود را کنده و خوابید. وقتی مطمئن شدم که خواب است برخاسته لحاف را از روی او کنار کشیده سنگی که به وزن سه من بود و در گوشه اطاق بود برداشته با قوت به شکمش زده گفت: «آخ» و از خواب پرید. با مشت محکم به دلش زده بیهوش شد. پیراهنش را بیرون آوردم و موی سر او را گرفته کشیدم او را نزدیک گودالی که در اطاق بود. گوشش را با دندان گاز گرفته که خون جاری شد و خون را خوردم گفتم: «احمد امشب تو مهمان رحیم هستی» یواش یواش ناله میکرد. چاقو را کشیده سر او را از بدن جدا کردم و چشمهایش را با دست باز کرده گفتم: «احمد مرا میشناسی یا نه؟ چقدر مرا اذیت کردی!» با چاقو زدم توی چشمش که آب از چشمش جاری شد، بعد دماغش را بریده گوشتش آویزان شد، خواستم از گوشتش بخورم تلخ بود. قدری نشستم خستگی درآوردم بعد برخاسته دستهای او را از کتف بریده، پاهایش را ابتدا از زانو و بعد از ران جدا کردم گذاشتم کنار اطاق. تن و سرش را در یک گونی گذارده تا صبح گونی را برداشته از کاروانسرا خارج و در خرابه بیرون دروازه حضرت عبدالعظیم در کوره انداختم و مراجعت نموده بقیه جسد را در همان گونی کرده و به همان طریق در همان محل انداختم و خاک را روی آن ریخته و مراجعت کرده خونهایی که در اطاق بود با خاک مخلوط و خوب پاک کرده که آثاری باقی نماند فوری آمدم خیابان چراغبرق علی را دیدم گفتم: «این کی بود به من معرفی کردهای ۲۳ تومان پول مرا برداشته فرار کرد.» گفت: «صدایش را در نیاور. من او را پیدا میکنم.» در باطن گفتم: «مگر روز قیامت.» برگشتم آمدم منزل کت و شلوار و کمربند او را آورده به یک نفر دستفروشی دوازده قران فروختم.
۸- شش روز دیگر گذشت صبح در میدان سپه یک طفل پانزده ساله را دیدم ایستاده میلرزد به او گفتم: «بچه اهل کجا هستی؟» گفت: «کرمانشاهی» او را آوردم قهوهخانه نهار و چای به او خورانیده و گفتم: «برای تو وسیله کاسبی و فروش بامیه تهیه خواهم کرد» و قرار شد او را پهلوی خود نگاهدارم. از بازار حلبیسازها یک سینی خریده و یک پیتِ جای بنزین هم تهیه کرده شب او را بردم منزل شامخوردیم، خوابیدیم. آمدیم خیابان چراغبرق سیصد عدد بامیه برای او خریده و میگفت که اسم او حسن است. او را در میدان برای فروش بامیه گذارده و خودم برای پاک کردن یکی از مغازهها رفته، شب هرچه منتظر حسن شدم نیامد. روز بعد او را دیده مجددا پنجاه عدد بامیه دیگر برای او خریده گفتم: «بیا برویم حضرت عبدالعظیم در راه میفروشیم»، ولی مقصودم این بود که او را هم بفرستم پهلوی رحیمی نزدیک دولتآباد. آمدیم سرِ چاه نشستم. گفت: «چرا اینجا نشستی» گفتم: «میخواهم خستگی در کنم» سر صحبت را باز نموده گفتم: «من به تو چه بدی کرده بودم که تو اینطور کردی؟» او را خوابانیده و مقصود خود را به عمل آورده و با مشت روی دل او زدم، غلطید و گفت: «چرا دیگرا مرا میزنی؟» لگد دیگری زده کت او را از تنش کنده موهای او را گرفتم هرچه التماس میکرد گوش به حرف او نداده با همین چاقو سر او را بریدم و پای خود را روی کمرش گذاشتم و با چاقو چشمهای او را بیرون آوردم و جسدش را انداختم توی چاه قنات و سرش را در زمین چاله کنده دفن کردم و لباسهای او را در پیت ریخته به طرف شهر میآمدم که مامورین مرا دستگیر کردند. (اطلاعات؛ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۱۲).
افسوس میخورم که یک نفر دیگر را در نظر داشتم بکشم، ولی موفق نشدم!
ند روز پس از دستگیری اصغر قاتل، یکی از خبرنگاران روزنامه اطلاعات با اکراه هرچه تمامتر برای مصاحبه با او راهی اداره تامینات میشود، او در همین گفت وگوی کوتاه این جانی کودکان را بسیار خونسرد میبینید کسی که با افتخار از جنایاتش حرف میزند و میخندد:
ممکن است شرحی یکی از قتلهایی که کردهای برای من بیان کنی؟
بدون پول خیر!
چقدر باید بدهم؟ حاضرم.
[با خنده] شما دو قران بدهید، آن یک نفر دیگر هم که آنجا نشسته یک قران، آن یک نفر دیگر هم یک قران تا شرح بدهم.
... حالا کدام یک از قتلها را میخواهید بگویم؟
قتل احمد را بگو.
بسیار خوب، ولی شرطش این است علی شَل هم بیاید اینجا بنشیند ... مرد بیا اینجا بنشین تا تفصیل احمدی را که برایم آوردی نقل کنم.
[علی شل هیچ نمیگفت، سرش را کمی پایین انداخته بود و گاهی نگاههای غضبناکی به علیاصغر میکرد، ولی علیاصغر با خنده حرف میزد.] یکی از روزها همین که از قهوهخانه علی پلویی در خیابان چراغبرق بیرون آمدم به این آقا مشهدی علی شل برخوردم. این علی شل گفت «یک احمد خراسانی هست خیلی وجیه، ولی دو تومان باید به او بدهی و سه قران هم به من بدهی تا بیاورم.» گفتم «حاضرم.» احمدی را به من معرفی کرد و سه قران به او دادم. با احمد راه افتادیم هوا تاریک شده بود در خیابان فردوس به احمد گفتم: «چرا کنار میروی؟ بیا با هم برویم.» گفت: «تو برو منزل من میآیم.»
من رفتم به منزل در کاروانسرای حبیب زوارهای نزدیک دروازه حضرت عبدالعظیم آتش روشن نمودم اطاق را گرم کردم. بعد از یک ساعت احمدی وارد شد. گفتم: «احمدلباسهایت را بکن» گفت: «من عادت ندارم» با لباس خوابید. بعد از یک ساعت بلند شد و مطالبه دو تومان را کرد. گفتم: «چطور؟ تو میخواهی بروی باید امشب اینجا بمانی» گفت: «منزل تو خوب نیست میخواهم بروم.» گفتم: «چطور؟ این رختخواب از رختخواب توی قهوهخانه بدتر است؟» گفت: «نمیتوانم بمانم.» دو تومان را به او دادم و بنای التماس را گذاشتم که شب را آنجا بخوابد، حاضر نشد. خلاصه یک تومان دیگر به او دادم و سه ساعت تمام (علیاصغر در حال خشم) این احمدی توی سرما مرا ایستاده معطل کرد. (با لبخند) توی دلم گفتم باید هر طور هست تو را نگه بدارم و پیش رحیمت بفرستم. پس از سه ساعت گفتگو و التماس بالاخره راضی شد شب را بماند. کت و شلوارش را کند و زیر متکا گذاشت و خوابید. اما من دیگر خوابم نمیبرد یک قدری که گذشت و فهمیدم خوب خوابیده است بلند شدم سنگ بزرگی که توی اطاق بود بلند کردم لحاف را از رویش کنار زدم و سنگ را محکم روی شکمش نواختم. یکمرتبه از خواب پرید و بلند شد، ولی مهلتش ندادم با مشت (مشتهای خود را گره کرده نشان میداد) به پهلویش زدم بیهوش شد بعد لختش کردم و موهای سرش را گرفته از رختخواب بیرونش آوردم که رختخواب خونی نشود. کشاندم کنار گودال...
یکی دو ساعت بیشتر به صبح نمانده بود. نخوابیدم تا سفیده زد و جنازه را محرمانه بیرون بردم و آثار را از بین بردم بعد فکر کردم جواب علی شل را چه بدهم.
صبح شد آمدم خیابان (رو به طرف علی شل کرد) این آقا مشهدی علی شل را دیدم گفتم «گلی به جمالت این احمدی کی بود که به من معرفی کردی؟» گفت «چطور؟» گفتم «پول مرا برداشته و فرار کرده است.» گفت: «او را پیدا میکنم یک ساعت دیگر میآید به این قهوهخانه.»
یک ساعت دیگر آمدم گفت: «نیامده شاید پولها را برداشته و به خراسان فرار کرده. برو دمِ دروازه مواظبش باش شاید اتومبیلهایی که به خراسان میروند سوار بشود و فرار کند. برو آنجا او را پیدا کن.»
با خود گفتم خوب حُقه زدم. به علی شل گفتم «الان میروم او را پیدا کنم.» بعد رفتم پی کار خودم...
این بود حکایت احمد.
سرها را با یک ضربه جدا میکردی؟
نه با چاقویی که داشتم چندین دفعه به گردن مقتول میکشیدم تا جدا میشد.
آیا پس از کشتن آنها تغییر حالتی برای تو دست نمیداد؟
ابدا، به عکس خیلی خوشحال میشدم.
[و شروع کرد به شرح کشتن رحیم که سومین طفلی بود که در شترخوان کشته بود.] وقتی از شترخوان بیرون آمدم همین که میخواستم وارد دروازه بشوم چشمم به ۳ نفر طفل افتاد که از دروازه بیرون میروند.
دستت را شسته بودی یا خونآلود بود؟
شسته بودم.
من یک نگاه و یک وراندازی به این بچهها کردم فهمیدم خیال دارند بیرونها گردش بروند. آنها هم پشت سرشانبه من نگاه کردند و تیز رد شدند. گفتم باید اینها را تعقیب کنم. دیدم از دست چپ پیچ خوردند و سمت امامزاده گلزرد میروند گفتم اگر بخواهم دنبال آنها بروم در بیابان مرا میبینند بهتر است از راه دیگر وارد شوم. برگشتم به تاخت از خیابان دیگری وارد بیابان شدم دیدم خیلی دور شدهاند. گفتم حالا موقع است یواش یواش از بیراهه به راه افتادم دیدم نزدیکی تپه ایستادند بعد یک نفر پشت تپه ایستاد و دو نفر پایین رفتند. من از سمت دیگر دولا دولا که مرا نبینند جلو رفتم و همین که نزدیک تپه شدم یک مرتبه دویدم. آن بچه مرا دید و صدا زد تا خواستند فرار کنند دو نفر آنها را گرفتم باز یکی از آنها را ول کردم دیگری را ول نکردم و کار خود را انجام دادم.
در بغداد کشتن برای من خیلی راحتتر بود در آنجا به شط میانداختم زحمت دفن و مخفی کردن اجساد را نداشتم. فقط افسوس میخورم که یک نفر دیگر را در نظر داشتم بکشم، ولی موفق نشدم و گرفتار شدم.
آن یک نفر که بود؟
احمد خرسی!
مشروب هم میخوردی؟
چهار سال است توبه کردهام!
سابق چقدر مشروب میخوردی؟
شبهایی که خوش بودم دو بطری عرق میخوردم. (اطلاعات؛ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۱۲).
به نقل از انتخاب.
.