محمد طغانیخانه ویلایی کوچکی دارم که 20 سالی ست با مبلغ ناچیزی به تازه عروس و دامادها اجاره میدهم،خانه از پدرم به من ارث رسیده و بخاطر کهنه ساز بودن محل مناسبی برای زندگی دائم نیست ولیکن برای چندسالی میتواند کمک حال افراد بی بضاعت باشد..
سالها پیش پسرک 18 ساله ای به نام حامد به محل کارم آمد و از آنجا که خانه کوچکم خالی بود تقاضا کرد مستاجر بنده باشد..
پسرک بسیار لاغر بود و موهای مجعد عجیبی داشت،با شور شگرفی سخن میگفت،متین و مودب مینمود و نشاط جوانی در چهره اش نمایان بود.
بعد از احوال پرسی گفت که طبق حرف های بنگاهی محل،میداند خانه فقط برای افراد متاهل است ولی خواسته تیری در تاریکی بزند و از نزدیک جواب نه را بشنود.
آدم خیّری نیستم ولی چیزی در چشمانش دیدم،آرزوهایی که از نوجوانی و کودکی در وجودش تلنبار شده بود و میخواست پله پله آن ها را به واقعیت مبدل کند.
به او گفتم اکنون وقت مناسبی نیست،آدرس منزلی که ساکن بودم و شماره خانه را برایش نوشتم و گفتم ساعت 4 بیا تا حرف بزنیم.
سرتان را به درد نمی آورم،میزبان او بودم و بعد از شنیدن داستان زندگیش کلید خانه را به وی سپردم..
چهار سالی که گذشت، نه مزاحمتی برای همسایه های دیوار به دیوارش درست کرده بود،نه کسی در محله از او شکایتی داشت..
آمد و گفت که میخواهد برود،مقصدش نامعلوم بود و حرف هایش گنگ..
میگفت آسمان گرگان برایش تکراری شده و همانطور که از روستای پیرعلی (دهی در ناکجاآباد گرگان) به شهر آمده و لیسانس گرفته اکنون نیز باید به تهران برود..
برود و سهم خود را از زندگی بگیرد،بجنگد برای چیزی که حقش است.
طی این 12 13 سال همواره در خلوت ذهنم به سمت وی میرفت و معطوف سوالات بی پاسخ میشد..
دیروز در 63 سالگی درس جدیدی از زندگی آموختم..
فهمیدم که زندگی بیرحم است،زیبایی و توان و قدرت میبخشد و سپس به فاجعه ای همه آن ها را از چنگ آدمی می رباید.
دریافتم که گاهی حتی مودب و متین بودن،داشتن استعداد و تلاش کردن هم کافی نیست..
اگر نخواهد بشود برخلاف داستان ها و فیلم ها واقعا نمیشود..
از دست بدشانسی و بداقبالی نمیتوان گریخت..
دیروز شخصی به خانه ام آمده بود..میگفت حامد است.
مگر میشود؟! شکسته بود و خبری از آن موهای پر پیچ و خم بر پیشانی ش یافت نمیشد
به صحبت نشستیم و از این میگفت که چطور تک تک تلاش هایش به بن بست خورده و رویاهایش نابود شده..
جایی برای سکونت نداشت و تقاضای خانه نقلی کهنه م را کرد..