"من فوتبال را فقط به صورت تفریحی دنبال میکردم و رشته اصلی من بسکتبال بود و حتی برای تیم جوانان بسکتبال ایران هم انتخاب شدم و ماجرا از اینجا شروع شد که روزی با دوستان به تماشای بازی آموزشگاهی که تیم مدرسه ما هم در آن شرکت داشت رفتیم.
به گزارش طرفداری، در همان روز دروازهبان تیم مدرسه ما آسیب دید مربی تیم مرا صدا زد و گفت ناصر بیا درون دروازه بایست من هم گفتم آقا اصلاً من نمیتوانم من فقط گاهی فوتبال بازی میکنم اون هم هافبک تیم نه دروازهبانی!! مربی دست بردار نبود و میگفت تو قد بلند داری و بسکتبالیست هم بودی حتماً میتوانی چند توپ هوایی رو بگیری. خلاصه با اصرار مربی و با ترس و لرز و دلهره رفتم درون دروازه. آن روز برای من یک روز به یاد ماندنی و خاطرهانگیز است. خودم هم باورم نمیشد که چرا با وجود آنکه برای اولین بار درون دروازه ایستاده بودم اینقدر خوب توپ میگرفتم. بازی که تمام شد همه تماشاگرانی که برای دیدن مسابقه آمده بودند تشویقم کردند."
به سرنوشت اعتقاد دارید؟ اگر اعتقاد ندارید فقط جملات بالا را یک بار دیگر مرور کنید!
چه کسی فکرش را می کرد روزی پسری که عضو تیم ملی جوانان بسکتبال است و در رشته خود در حال پیمودن مسیر درستی است، ناگهان تغییر مسیر بدهد.
بیشتر آدم ها در مسیری که برای آن ها ساخته شده زندگی می کنند. آن ها می ترسند که راه دیگری را جستجو کنند. با این حال بین آن ها کسانی هستند که تمام موانع را کنار می زنند، مسیر دیگری را انتخاب می کنند. آن ها آزادی را درک می کنند. اشتباه نکنید! هر کسی نمی داند چگونه از این آزادی استفاده کند ولی کسی که برای آن جنگیده به خوبی ارزش آن را می داند.
درست مثل ناصر حجازی، همان مردی که زیر بار باید ها نمی رفت و اگر زمانی فکر می کرد آن جا ماندنی نیست کوله بارش را می بست و می رفت.
آن روزها استقلال را به یاد دارید؟ انگار سرزمین آبی به دنبال مردی از جنس خودش می گشت، مردی که نه فقط در عمل بلکه در حرف هم عاشقانه دلسوز استقلال باشد.
می گویند اگر عاشق کاری باشید که انجام می دهید، در آن به همه چیز می رسید... ناصر حجازی با پیراهن آبی رنگ استقلال به همه چیز رسید، قهرمانی در لیگ ایران و قهرمانی در آسیا...
گویی ناصر حجازی و استقلال داستان عاشقانه ای بودند که قرار نبود هرگز به پایان برسند، داستان عاشقانه ای که حتی با وجود خداحافظی ناصر حجازی از دوران بازیگری اش هم به پایان نرسید و بخشی از دوران مربیگری خود را هم در استقلال گذراند...
می گویند وقتی برای مدتی طولانی در یک مکان بمانید، همانند آن است که تبدیل به آن مکان شدید.
نام ناصر حجازی و استقلال انگار با هم عجین شده بود. ناصر حجازی در دوران بازی همان دستان مطمئنی بود که با آن می شد غیر قابل دسترس ترین و دست نیافتنی ترین جام ها را هم لمس کرد و در دوران مربیگری همان پدر دلسوزی بود که آبی ها نیاز داشتند تا بالای سرشان باشد..
عمر همه ما می گذرد، همه ما آدم ها روزگاری از این دنیا می رویم... مهم نام است... وقتی می رویم باید از خود بپرسیم نسل های آینده ما را چگونه به یاد می آورند؟ آدم های بزرگ کسانی هستند که علاوه بر محبوبیت خودی ها، احترام حریف را هم دارند.
2 خرداد 1390 بود که تیتر خبرگزاری ها یک چیز بود:
عقاب از شهر کلاغ ها پرید
باور نمی کردیم، ناصر حجازی رفت؟ چشم هایمان را بار دیگر می بستیم و برای دقایقی تمام خاطرات را مرور می کردیم و بعد دوباره همان سوال را می پرسیدیم، ناصر حجازی رفت؟
ناصر حجازی درست مثل عقابی بود که در شهر کلاغ ها گیر کرده بود، کلاغ هایی که برای به دست آوردن جایگاه هر کاری می کردند، سعی می کردند به هرکسی ضربه بزنند اما ناصر حجازی بالاتر از آن ها بود، حتی اگر می خواستند هم نمی توانستند در آن ارتفاع پرواز کنند...
بسیاری از نسل های بعد هرگز ناصر حجازی را نخواهند شنید اما شکی نداریم همیشه از او به نیکی یاد می کنند، مردی که رویاهایش را محکم چسبید و نگذاشت هیچکس رویاهایش را از آغوشش بگیرد.... مردی که شبیه هیچ کس نبود، خودش بود؛ ناصر حجازی...