به قلم امیر جکمن
شبی که ولورین چشم به جهان گشود ، ماه به دو نیم بود ، نیمی به عین تاریکی و نیمی در زلفای روشنایی ،ابرها در آسمان به سمت سرنوشت خویش قدم بِزَدَند وجنگل آرامتر از هر شب دگری بود و جغدها بروی شاخه درختان به پاسبانی شب مشغول بودند
اندک نوری افتاده بروی پرده ، نمایی ژرف انگیز ساخته بود ، پدر در گوشه ای از خانه در کاسه صبر خود نشسته بود و خواهر روبروی پرده منتظر کنار رفتن آن بود تا برادر خویش را به دو چشم بنگرد
صدای ناله مادر میان جیغ و فریادهای نوزاد خف شد و قابله نوزاد را بروی دو دست از پشت پرده نمایان کرد
پدر سایه پسر را بدید و ذوق و شکوه پدرانه خود به بیرون بریخت
و خواهر از خوشحالی پرده های محرمیت را زودتر از موعد کنار کشید و تا جسه برادر را بیند
پدر اورا در آغوش گرفت و آرامی به زبان آورد:
ولورین پا به این جهان گذاشته
آری
نامش را ولورین خواهم گذاشت
مدتی سپری گشت و روزی پدر که پسر را به آغوش گرفته بود و با او بازی کودکانه میکرد در شگفتی صحنه ای عجیب غرق شد
وقتی فرزند دستش را منقبض میکرد سیخک های کوچکی از مشت وی نمایان میشد
او را به روی میز پهن کرد و مادر و خواهر را نیز در این نگریستن صحنه عجیب شریک کرد
این عضو اضاف از بدن فرزند مدتی ابتدایی برایشان عجیب بود اما به مرور به امر عادت بدیل گشت
پدر از ترس اینکه فرزندش را عجیب الخلقه نامند از بردن نزد طبیب امتناع کرد
یک روز صبح که آفتاب در حال روزی دادن به زمین سبز شالیزار بود و پرندگان و چرندگان روز دیگری را برای زیستن در پیش داشتند
طبق عادات ، پدر به جنگل رفته بود تا درخت ها را به زمین بیافکند و از آنها وسائل نیازه انسان را سازد و مادر در باغچه مشغول برچیدن توت فرنگی های تازه بود
خواهر وظیفه نگه داری از برادر را برعهده داشت
اندکی برادر را بروی میز غذا خوری به امان خود گذاشت تا مشغول آماده کردن طعامی برای صبحانه باشد
فرزند روی میز شیطنت کرد و خود را به سویی غِل داد که ناگه به زمین بیافت و سرش به شدت آسیب بدید
خون کف خانه را سرخ رنگ کرد
خواهر وحشت کرد و برادر را در آغوش گرفت
نورزاد جیغ و داد میکشید که مادر شنید و ترسان و لرزان از در خانه وارد شد
خون را بدید و جیغ بکشید
خواهر مدام سر برادر را دست میکشید اما اثری از پارگی نبود
گویی آسیبی ندیده باشد
مادر فرزند را از وی بگرفت و وارسی کرد و در تحیر فرو رفت
جای هیچ زخمی نبود
آنها به سِری پنهان از فرزند رسیده بودند
او رویین تن بود ، موجودی که هرگز به زخمی نمیرد مگر به مرگ طبیعی
پدر که بیامد ماجرا را به وی نقل کردند
پدر احساسی تیره بگرفت
از فرزندش کمی ترس به دل گرفت
اما همیشه در در قلبش این حس را پنهان کرد
ده سال گذشت و پسر کمک یار پدر در روزی خانه گشته بود
اندک سوادی از خواهر آموخته بود و مقداری رحم و محبت از مادر همراه داشت
هرگز رنگ آموزگار سواد را ندید چون پدرش از نمایان شدن وی در نگاه های عام ترس داشت
یک عصر که هوا دلپذیر و صاف بود و جنگل پاکیزه تر از همیشه در سایه نور خورشید می درخشید ولورین همراه پدر به جنگل رفته بود تا کمک دست وی باشد
پدر در گوشه ای از جنگل مشغول تبر زدن در تن درختان تنومد بود و ولورین کمی خود را از پدر دور کرد تا جنگل را در پهنای وسیع تر بنگرد
همینطور که قدم به قدم از پدر فاصله میگرفت و خود را در دنیای جنگل غرق میکرد ، صدای فریاد پدرش را شنید، وحشت کرد و تنش به لرزه افتاد ، نفس زنان به سمت پدر دوید همینطور که به پدر نزدیک تر میشد نگاهش به خون ریخته شده در چمنزارها افتاد، گلهای سفید ، رنگ خون به خود گرفته بودند
رد خون را دنبال کرد ، صحنه ای دردناک اورا در ترس و نفرت غرق کرد
یک ببر با هیبتی بزرگ شانه پدر را به دندان گرفته بود
یکی از دستان پدر از تنش جدا شده بود پدر متوجه حضور ولورین گشت و با دست سالمی به آرامی به او اشاره میکردکه فرار کند
صدای دست زدن و تشویق از طرف دگر جنگل بیامد
آری ، شاه ظالم در کنار نوکران و چاکران خود در کناری ایستاده بود و ببر دستی او درحال تکه تکه کردن یک انسان زنده بود
شاه از دیدن چنین منظره کثیفی لذت میبرد
ببر از حضور ولورین آگاه گشت و غرشی به او کرد
چشمان ولورین ،
چشمانش در گرمای خشمی آتشین درحال ذوب گشتن بود
پنجه هایش را از غلاف بیرون رهاند
و غرشی با تمام توانش کشید
شاه متحیر و شگفت زده از دیدن چنین منظره ای گشت
ببر قدمی بزد و پوزه خونی اش را با زبان خیس کرد
ولورین چو مبارزی میدان دیده قدمی روبروی ببر زد و دندان هایش را به هم فشرد
یک ببر نر بزرگ در برابر یک پسربچه ده ساله
ببر به سمت او تاخت و ضربی کشنده زد ولورین به زمین افتاد اما جراحت اثری نکرد و از روی بدنش محو شد
ولورین به سمت ببر یورش برد و پنجه کوچک خود را در گلوی ببر فرو کرد
خون از گلوی ببر شروع به چکیدن کرد
ببر بار دوم ضربی سنگین بر صورت ولورین زد
صورتش پاره گشت اما به سرعت زخم هایش در بهبودی فرو رفت
ببر کمی عقب رفت و ولورین به سمت او پرید و روی کمرش سوار شد
ببر به جنب و جوش برخاست تا ولورین را بر زمین زند
ولورین با یک دست گردنش را محکم بگرفت و با دست دگر گلوی ببر را در ضربات پنجه اسیر کرد آنقدر به گلویش ضربه زد که ببر تسلیم مرگ شد و بر زمین افتاد
چشمان شاه این لحظه اعجاب آور را در حافظه اش ثبت کرد
ولورین پدر بی جان را در آغوش گرفت
هنوز ته مانده نفسی داشت و با صدایی کم سو و زخم خورده به ولورین گفت: فرار کن ، هر چه زودتر فرار کن
تنفس پدر در اغما ناپدید گشت و چشمان ولورین در قطرات اشک خیس گشت
شاه دو ببر دگر را به سمت ولورین تازیاند
ولورین برای آخرین بار چهره در خون خفته پدر را در ذهنش انگاشته کرد و به به سویی از جنگل شروع به دویدن کرد
.
_به دو چشم دیدم انسانی، انسان دگر را شکار کرد
بر خون او نگریست و پوزخندی زد ، پایش را در خون همنوعش فشرد و با تکبر ، سینه سپر کرد و به سخن آمد:
(ای جماعت درلاک فرو رفته
بنگرید
این صحنه را بنگرید
امروز من انسان شکار کردم
بالاترین خلقت پروردگار را
میبیند چه قدرتمندم )
و جهان درحال فرو رفتن در گودال تاریکی میباشد
ظلمها نه به جمع بلکه به فرد وسیع شده
قدرتمندان خود را خدا خوانند
ثروتمندان حریص تر شوند
و فقرا روز به روز بیشتر در جهنم گرسنگی میسوزند
این جهانیست که ولورین پا به آن گذاشته
شاید خود جهنم یا فراتر از آن
ولورین از چنگ ببرهای تیزدندان شاه جان به سالم به در برد اما در ماورای جنگل خود را گمگشته یافت
روز به خواب رفت و شب برای پاسبانی احضار شد
ولورین در تاریکی شب، تنها به دنبال یافتن مسیر خانه بود
جنگل در شب به آرامش روزش نیست
چشم هایی روشن در سیاهی جنگل ولورین را قدم به قدم تعقیب میکنند
صداهای بی مهابا جنگل را به خانه وحشت گمگشتگان تبدیل میکنند
ولورین آنقدر دور خودش چرخید تا سرانجام جاده ای منتهی به خانه یافت
با تمام توان جاده را دنبال کرد
خانه از دور نمایان شد
سرعت خود را دو چندان کرد و به درب خانه رسید
در نیمه باز بود و خانه در سکوت و سیاهی درآمیده شده بود
پای خود را داخل خانه نهاد
اتدک نوری در سالن خانه نمایان بود
و این نور در قلب سیاهی وحشتناک ترین نقاشی حاصل دست بشریت را خلق کرده بود
منظره ای ظالمانه در برابر چشمان ولورین ظاهر شد
خون از صندلی به روی زمین میچکید
و زمین را سرخ رنگ میکرد
خون مادر بود
مهربانترین موجودی که سراغ داشت گلویش را بریده بودند و دگر صدای محبت انگیز و آرام بخشی از او نمیامد
رد پای اشک روی گونه هایش هنوز خیس بود
پاهای ولورین فلج شد و دگر تاب راه رفتن نداشت
تمام تنش شروع به لرزیدن کرد و چشمانش در داغی اشک سوخت
یک سر خونین بروی میز به ولورین نگاه میکرد
سر خواهر بود
همان موجودی که خنده هایش دنیای وی را سفید رنگ میکرد
چشمانش به سمت وی باز بود
همان چشمان آبی رنگ و دلربای خواهر بود که حال در کام مرگ قامت برادر را مینگرد
تن بی سر خواهر آرام به روی صندلی تکیه داده بود
هر دو در آرامش و سکوت به خواب ابدی رفته بودند
گویی حادثه ای رخ نداده
وحشت در قلب ولورین رخنه کرد
موجوداتی را غلتیده در خون بدید که تمام وجود او بودند
گوشش در غوغای سکوتی سنگین فرو رفته بود و چشمانش فقط رنگ تیره میدید
سربازان شاه که در سایه ها کمین کرده بودند اورا در دام انداختند و به غل و زنجیر بستند و اورا در قفس بیانداختند
خانه را با شعله هایی از ظلم به حرارت آتش سپردند
آخرین منظره ای که ولورین به آن خیره گشته بود سوختن خانه پدری بود
سوختن گرمای خانواده و تمام خاطرات زندگی اش ، دوران تراژدیک وحشیانه ولورین از آن شب آغاز شد
شبی که اورا به نزد شاه ظالم میبردند تا اورا تبدیل به حیوانی درنده در میدان رزم نمایشی تبدیل کند
خانه نو ولورین شبیه خانه پدری نبود
نه از محبت و صمیمیت مادر خبری بود و نه حس امنیت پدر و خنده ها و نگاه های انرژی دهنده خواهر ،
خانه نوی وی فقط چند متر بود با میله های فولادین
پاهایش با زنجیر پیوند خورد و شلاق ها، خط یادگاری روی بدنش مینداخت
همسایگانش موجودات درنده و دندان تیز بودند
ولورین روزها در میانه میدان برای عموم نمایش خون بازی اجرا میکرد و شب ها با تکه گوشتی پخته و کاسه ای مشروب در رویای جنون سیر میکرد
خشمگین بود
از خودش
از نعمتی که بر او بخشیده شده
به خود صدمه میزد اما کارا نبود
بارها پنجه هایش را در گلوی خود فرو کرد اما کارا نبود
مرگ از ولورین شکست می خورد
گاهی به سوی آسمان فریاد میکشید و با پروردگاری که مادر مهربان به او نشان داده بود سخن میگفت
ولورین از این که رویین تن آفریده شده نفرت داشت
از پروردگار نفرت داشت که اورا اینچنین آفریده
مرگ از پیکار با او خسته بود
در میدان نبرد از عمد شکست میخورد تا گلادیاتورها و دیوها و درندگان اورا بکشند اما این معادله احمقانه ای بود
گاهی خورد را بی جان در میدان رها میکرد تا کفتارها گوشت بدنش را به دندان بکشند
هر چه از او می خوردند تمامی نداشت
زخم هایش پیله میبست و دوباره متولد میشد
مدتی گذشت و وی این ننگ را پذیرفت
ناچار به مبارزه بود چه با خود چه با غیر خود
طولی نکشید که ولورین یگانه جنگجوی رزم نمایش شد
آسته آسته در میان مردمان سرزمین دال مشهور گشت تا جایی که برای دیدن رزم های او از سکه هایشان میگذشتند
مردمان از شاه نفرت داشتند و از ستم های وی نا امید بودند
ولورین را قهرمان خود پنداشتند ، به وی لقب لوگان دادند ، لوگان جنگجوی افسانه ای سرزمین دال بود
حال گویی سرزمین دال ، لوگان دگری زاده
ولورین کینه ای پر از زخم را در قلبش کاشت و کاسه صبر لبریز کرد تا روزی رسد انتقام خانواده اش را از شاه بگیرد
شهره وی به بلاد های دور رسید و تاجران و اشراف زادگان از خاورهای دور برای تماشای رزم وی فرسخ ها میپیمودند
تا بیست سالگی در میدان رزم جنگید و قریب به ۴۰۱ گلادیاتور جنگی را به زانو درآورد
آدمیان را از جنگیدن آسوده میکرد درندگان را از زندگانی محو میکرد
و نسل دیوها را در سرزمین دال منقرض میکرد
ده سال اینگونه با مرگ و زندگی پیکار کرد تا اینکه روزی به وی خبر آوردندند شاه از دنیا رفته و پسرش جای او به تخت نشست
حسرت بزرگی برای ولورین به جا ماند و هرگز نتوانست جان شاه را خود ستاند
خاندان شاه خاندان کوژ پشت ها نام داشت که صدها سال بر سرزمین دال حکومت کردند و هر کدام از آنها کثیف تر و خبیث تر از دگری بود
شاه جدید هیچ شناختی از ولورین نداشت و علاقه ای به رزم های نمایشی و قهرمانان ملی نداشت دستور داد ولورین را داخل کوه آتشفشان بیاندازند تا در مذاب داغ جان به جان آفرین تسلیم کند...
ممنون که خوندید❤