در زمانهای بسیار قدیم...
در زمانی که هیچ نبود
زمانی بود برای جمع شدن و شروع...
شروع این گونه شد که سخن به عمل آید و کسی که اولین سخن به جا آورد ذکاوت بود که خود را اینگونه معرفی کرد: عزیزان من! دوستان من! اگر سوالی نیس و همه شما میدانید که چرا اینجایید بی معطلی شروع کنیم...
هریک از آنها خودرا معرفی کردند و سپس پیشنهادی برای شروع دادند و در میان آنان پیشنهاد بازی که از سمت دروغ روانه شده بود مورد پذیرش جمع قرار گرفت
ذکاوت گفت:بسیار خب اما بازی چه باشد؟
صبر گفت: به نظرم قایم باشک خوب است و همگی به یکباره تایید نمودند...
دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه ... همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد... اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و هریک در جایی پنهان شدند و ماند صبر از آنها... و بالاخره یافت آنجایی که گمان کرد برنده بودنش را تضمین میکند
دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه بالاخره پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش.
هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد من آمدم...
و اولین کسی را که پیدا کرد عجله بود زیرا عجله، عجله کرده بود و نتوانسته بود برای انتخاب مکان درست فکر کند و تصمیم بگیرد بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، و همچنین صبر را که پشت عجله پنهان شده بود یکی یکی همه را پیدا کرد به جزعشق و از یافتن عشق نا امید شده بود.
حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است. دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد
شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند...
بله ! او کور شده بود!
دیوانگی با ناراحتی فراوان گفت: ای وای من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه میتوانم جبران کنم این اشتباهم را...؟!؟
عشق پاسخ داد: من هرگز دیگر مثل روز اول نخواهم شد اما اگر میخواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی...
و اینگونه بود که از آنروز به بعد عشق و دیوانگی همواره همراه هم اند ! و الباقی پشت سر آنها