فصل اول : رناردیر
«میخوام بازی کنم» پل در حالی که پیراهن ماتیاس را میکشید فریاد میزد : «بیا بازی کنیم! حالا نوبت منه!»
ساعت ها بود که برادرهای دو قلویش را در حال بازی پینگ پونگ تماشا میکرد و حالا حوضله اش سر رفته بود. باران سنگینی میبارید و از خانه ماندن متنفر بود. کار جالبی برای انجام دادن نداشت. میخواست روی چمن های محوطه بدود اما برادرانش ترجیح میدادند در ساختمان سفید بزرگ بمانند تا خیس نشوند.
ماتیاس به او توجهی نمیکرد پس پل پایش را لگد کرد و به پیراهن فلورنتین آویزان شد.زمانیکه برای بازی بیرون میرفتند ، دو قلو ها مراقب برادر کوچکترشان بودند.پل فقط سه سال داشت و دو سال از آن ها کوچکتر بود اما میخواست تمام کارهایی که انجام میدهند را تجربه کند.مانند سایه همه جا دنبالشان می کرد.
فلورنتین قبول کرد و در حالی که راکت را به او میداد گفت : «خیلی خب باشه ، باید خنده دار باشه چون راکت از کل دستت بزرگتره!»
ماتیاس سرویس را زد و توپ از مقابل پل عبور کرد.حتی آن را ندید.با ضرربه دوم ، ماتیاس محکم تر توپ را زد.این بار پل توپ را دید اما امکان نداشت بتواند عکس العملی سریع انجام دهد.
فلورنتین خندید و گفت : «بی خیال ، باهاش آروم بازی کن ! فقط یه بچه است ! بهش شانس بده!»
این بار توپ بسیار آرام تر حرمت کرد و پل که تمرکز کرده بود ضربه ای به آن زد و توپ را از روی تور عبور داد.توپ روی لبه میز خورد و قبل از اینکه ماتیاس بتواند به آن برسد روی زمین افاد.پل یک امتیاز گرفته بود و برادرش اصلا خوشحال نبود.ماتیاس گفت :«چه ضربه شانسی زدی! اینو از کجا یاد گرفتی؟»
پل شانه بالا انداخت ؛ مدتها بود که بازی برادرانش را تماشا می کرد!هر چه بیرون تاریک و تاریک تر میشد ، او داخل خانه در پینگ پونگ پیشرفت می کرد.پل عاشق خودنمایی مقابل برادرهای بزرگترش بود و استعدادش در ورزش کمکش میکرد.مادرشان یه ئو آن ها را به خانه فراخواند.
اقامتگاه رناردیر در رویس آن بری بهترین جا برای زندکی نبود اما بدترین هم نبود.یه ئو از اقلیتی که که در کنارشان زندگی میکرد ، راضی بود.بیشتر خانواده ها در رناردیر از کشورهای آفریقایی مانند گینه ، سنگال یا مالی به فرانسه آمده بودند و عاشق به اشتراک گذاشتن موسیقی رقص و غذاهایشان بودند.ماتیاس و فلورنتین و پل دوستان زیادی برای بازی داشتند که در کنار آنها و در محله میدانست که در امان خواهد بود.پل وقتی به خانه رسید از برادرانش پرسید که آیا میتواند با آنها فردا فوتبال بازی کند . هر هفته این سوال را میپرسید و برادرانش با قاطعیت به او نه میگفتند.آنها نگرانش بودند و ممکن بود آسیب ببیند.فلورنتین این بار با ملایمت پاسخ داد : «وقتی چهارساله شدی ، بهت قول میدم میتونی با ما بازی کنی»
فصل دوم : خانواده پوگبا
آنتونی فاسو پوگبا ، پدر خانواده بود و هر چند وقتی که پل 2 سال داشت از هم جدا شدند ولی خانه شان نزدیک یکدیگر بود.در گینه فوتبالیست بسیار خوبی بود اتما زمانی که در 30 سالگی به فرانسه آمد ، پیدا کردن یک تیم خوب برای او سخت بود.به فوتبال ادامه داد چون عاشق بازی بود ولی هرچه سنش بالا میرفت ، درگیر آسیب دیدگی های بیشتری میشد.زمانی که پسرهایش به دنبا آمدند،دوران فوتبالش تمام شده بود اما مطمئن بود فرزندانش از او بهتر خواهند شد.پل هر هفته برای بازی برای تیم محبوبش مارسی به خانه پدرش میرفت و البته عاشق بازی های رونالدینیو در پاری سنت ژرمن بود.آنتونی همیشه از پسرهایش میخواست تا با دقت فوتبال ببینند.بازی را ضبط میکرد و به عقب میزد تا بتواند حرکتشان در زمین به آن ها یاد دهد.
پل 4 ساله شده بود و میخواست با برادرانش و دوستانشان در محله رناردیر رای اولین بار پا به توپ شود.آنتونی نیز آمده بود تا بازی او را ببیند.پل به سختیدر مقابله بچه های بزرگتر می جنگید و برادرهایش از او محافظت نمی کردند.توپ زیر پای پل به آرامی حرکت میکرد.
پل بسیار دریبل میکرد و کسی نمیتوانست او را متوقف کند.بعد از چند بازی پل دید که پدرش دارد به ممدو کمک میکند و از پدر پرسید :«برای چه به ممدو کمک میکنی؟!» آنتونی با خنده کفت : « دارم به تو کمک میکنم اگر میخوای بعترین باشی با مقابل بهترین ها بازی کنی الان بازی برات راحته.»
ممدو تمام حرکات او را میدانست و نمیتوانست از او رد شه.او توپ را همش از دست میداد و هم تیم هاش میکفتن:
-توپ رو پاس بده!
-نمایش کافیه!
پل هر لحظه بیشتر عصبانی میشد،برای کمک نگاهی به پدر انداخت ولی آنتونی هیچی نگفت.میخواست خودش راه حل پیدا کند.دفعه بدی که صاحب توپ شد پل ضربه آرامی به آن زد و شبیه به پاس چیپ در عمقی داد و موسی را به زیبایی صاحب توپ کرد و او توپ را درون دروازه قرار داد.آنتونی با خوشحالی دست میزد و بلند گفت «خیلی سریع یاد میگیری»
ماتیاس و فلورنتین قوی بودند ولی پل تکنیکی.آن ها یک تیم به نام خانواده پوگبا تشکیل میدادند و شکست ناپذیر بودند.فلورنتین مدافع و پل میانه میدان و ماتیاس در خط حمله.
هیچ کس جلودارشان نبود.آن ها به پل لقب "لاپیچو" را دادند که به معنای کلنگ بود.فلورنتین گفت :«به این خاطر که به جای اینکه برای خودت بازی کنی در خدمت تیم هستی و برای آن بازی میکنی» . پل عاشق این لقب بود.
ادامه دارد...