سحا ممبینی شاکرابی - درخت ( یه درخت سربلند پر غرور که سرش داره به خورشید میرسه ... )
توی تنهايی يک دشت بزرگ
كه مثل غربت شب بی انتهاست
يه درخت تن سياه سربلند
آخرين درخت سبز سرپاست
رو تنش زخمه، ولی زخم تبر
نه يه قلب تير خورده، نه يه اسم
شاخه هاش پر از پر پرنده هاست
كندویِ پاکِ دخيل و طلسم
چه پرنده ها كه تو جاده كوچ
مهمون سفره ی سبز اون شدن
چه مسافرا كه زير چتر اون
به تن خستگيشون تبر زدن
تا يه روز تو اومدی بی خستگی
با يه خورجين قديمیِ قشنگ
با تو نه سبزه، نه آينه بود، نه آب
يه تبر بود با تو با اهرم سنگ