-هی! باتوام پاس بده!پاس بده!
-بگیر و بزنش تو گل!
شوت زد.
گل شد.
داورسوت زد بازی تموم شد.
-هی افرین افرین! رفتیم کشوری
همه خوشحال بودند.
بابی بهترین بازیکن و مهاجم گلزنشون اونا روبرده بود مسابقات کشوری انگلیس.
همه بهش میگفتن نابغه
بابی فقط 13سالش بود اما همه میگفتن میشه کاپیتان تیم ملی انگلیس.
اونا خیلی سختی کشیده بودن. توهوای برفی بارونی و دمای 40درجه تمرین کرده بودن تا نوجوانان نیوکاسل روببرن کشوری!
مرربی تیم مث دیوونه ها شده بود. بایدم میشد نوجوانان نیویکاسل رو به لطف بابی برده بود برای اولین بار مسابقات کشوری انگلستان!
بابی پدرش رو دیدکه روسکوها نشسته بود و تشویقش میکرد.
پدرش اومد پایین و به پسرش گفت:بابی! برای بازی فردا بلیت گرفتم!
-مگه فردا تو سنت جیمزه؟
-اره بامنچستریونایتد بازی داریم
-پس سخته بازی
-اره مت بازبی داره تیمشونو قوی میکنه!
-ممنون بابا
بابی طرف مربیش رفت.
ازش پرسید:مربی! مسابقات کشوری کی هست؟
-یک ماه دیگه
-ممنونم
ادامه دارد.................................
فالو کنید تا بک بدم و از قسمت های بعدی اگاه بشید
درضمن داستان واقعی هست اقتباسی از زندگی سربابی رابسون