دفارژ چنان که گویی این فکر را به زور از کله اش بیرون کشیده اند گفت : «آخه میدونی ، خیلی طول کشید ! »
مادام دفارژ تکرار کرد :« خیلی طول کشید ! » و افزود :« چه وقت طول نکشیده ؟ تلافی و انتقام همیشه مدتی وقت می خواد . این یک قاعده ی کلی است »
دفارژ گفت :« مگه چه قدر وقت میگیره تا صاعقه یکی رو از بین ببره ؟»
مادام به لحنی آرام پرسید :« ولی تو اینو به من بگو : چه قدر میکشه تا این برق و صاعقه به وجود بیاد و رو هم جمع بشه ؟»
دفارژ با قیافه در هم کشیده سر برداشت ، تو گویی نکته ی مهمی در این گفته بود .
مادام دفارژ گفت :« درسته ، زمین لرزه در یک لحظه یه شهرو نابود می کنه . قبول دارم! ولی تو اینو به من بگو : فراهم اومدن زمین لرزه چقدر می کشه ؟»
دفارژ گفت :« قطعا خیلی می کشه »
« ولی وقتی آماده شد به موقعش اتفاق میفته و هر چی را هم که جلوش بیاد خورد و خاکشیر می کنه . ضمنا تا اتفاق نیفتاده همیشه دست اندر کاره و بی آنکه کسی اونو ببینه یا صداشو بشنفه آماده میشه . و این خودش مایه ی تسلی ست . اینو فراموش نکن .»
در حالی که بارقه ی خشم از چشمانش جستن می نمود دستمال را گره زد ، گویی آن را بر گردن یکی از دشمنانش محکم می کند . و سپس هم چنانکه دست راستش را پیش آورده بود و به مدد آن سخنانش را تاکید می داد گفت :« من به تو قول می دم که هر چند مدتهاست تو راهه بالاخره هر چی باشه تو راهه و یه روزی میرسه و خاطر جمع باش که نه برمیگرده و نه هم وایمیایسته . و اطمینان داشته باش که لحظه به لحظه جلو میاد . همین نگاهی به دور و برت بکن و زندگی اونهایی رو که میشناسیم در نظر بگیر و در قیافه ی اونهایی که میشناسیم دقت کن و همین عصیان ها و نارضایی هایی رو که این ژاک بازی ها هرروز و هر ساعت به اون ور میرند در نظر بگیر – تو میگی این وضع میتونه دوام داشته باشه ؟ این طرز فکر مسخره است ! »
آقای دفارژ که همچون شاگردی که در مقابل معلم شرعیات ایستاده باشد دستها را به پشت برده و سر را اندکی به سوی او متمایل ساخته بود گفت :« همسر شجاع من ، من این چیزهایی را که گفتی قبول دارم . ولی آخر خیلی طول کشید ... و حتی ممکنه ، خودت هم میدونی ، ممکنه به عمر ما وصال نده »
مادام دفارژ چنانکه گویی یکی دیگر از دشمنانش را خفه می کرد گره دیگری به دستمال زد و پرسید :« باشه ، وصال نده – چطور میشه ؟»
دفارژ به لحنی که هم بوی شکوه و شکایت می داد و هم اعتذار از آن می تراوید گفت :« خوب ، اونوقت پیروزی را به چشم نخواهیم دید .»
مادام دفارژ ذر حالی که دستش را با شدت و حدت به تاکید کلمات تکان می داد گفت :« ولی بالاخره ما هم به وقوعش کمک کرده ایم . هیچ یک از این کارهایی که میکنیم بی خود و بیهوده نیست . ولی من دلم قرصه که این پیروزی رو میبینم . تازه اگه هم نبینم ...و اگه یقین هم داشتم که نمی بینم باز هم اگه هر یک از این اشراف مستبد رو دستم می دادند ....»