بدجور ضربه خوردم. ضدحال از این بدتر نمی شد. همه اش هم تقصیر حماقت خودم بود. بعضی وقت ها که به او فکر می کنم، دلم می خواهد زار زار گریه کنم، به خودم و همه کس و ناکسم فحش بدهم یا دودستی بزنم بر سر خودم. شاید بعد از این همه مدت، با گفتن قضیه کمی آرام بشوم. بگذار همه بدانند؛ من چه قدر ضایع هستم.
![](http://uupload.ir/files/osgw_عکس-پروفایل-تنهایی-زیبا-پسرونه-300x300.jpg)
همهی بدبختی من از ساعت سه بعد از ظهر یک روز پاییزی شروع شد. درجایگاه ویژه نشسته بودم و داشتم کورس اسبدوانی سنداسکی را نگاه می کردم.
راستش را بخواهید یک جورایی گمان می کردم خودم را اُس کردم، که در جایگاه ویژه نشستهام. تابستان پیش از آن شهر و دیار خود را به همراه هری وایت هِد و یک کاکاسیاه به نام برت ترک کرده بودم. آن سال هری دو اسب داشت و در کورس پاییزه شرکت می کرد. من و برت هم مهتر یا به قول معروف قشوچی اسب ها بودیم. وقتی که به خانوادهام گفتم می خواهم قشوچی اسب های هری بشوم، مادرم زد زیر گریه و اشک بود که می ریخت. خواهرم میلدرد که همان پاییز می خواست در شهرمان معلم شود، مدام لیچار بارم می کرد. می گفتند آبروریزی است که یکی از خانواده ما بشود قشوچی اسب. به گمانم میلدرد فکر می کرد، شغل من نگذارد او کاری را که سال ها آرزوی آن را داشت به دست آورد.
اما بهر طریقی که بود من باید کار می کردم و کار دیگه ای هم پیدا نمی شد. دیگر نوزده سالم شده بود و نمی توانستم همه اش در خانه بنشینم. روزنامه فروشی و چمن زنی هم به سن و سال من نمی آمد. فسقلی هایی که جلوی مردم خودشیرینی می کردند، این سری کارها را از من می قاپیدند. پسری بین آنها بود که دائما می گفت: "چمن می زنم و آب حوض می کشم تا پول های خود را برای رفتن به دانشگاه پس انداز کنم". حالم را به هم می زد. همه اش شب ها بیدار بودم و نقشه می کشیدم؛ چگونه می توانم حالش را بگیرم بی آنکه کسی متوجه من شود. دوست داشتم وقتی راه می رفت یک آجر بردارم و بزنم بر ملاجش یا مینداختمش زیر یک گاری. بگذریم، اصلا ولش کنید.
بهر طریقی بود کارم را با هری شروع کردم. برت هم آدم باحالی بود. حسابی با هم جور بودیم. او یک سیاه گنده و چهارشانه بود. چشم هایش نرم و مهربان بودند. در دعوا کسی حریف او نمی شد. برت یک مادیان سرعتی بزرگ و سیاه داشت به اسم باسفالوس. من هم یک اسب اخته کوچیک داشتم به اسم دکتر فریتز. آن پاییز در هر مسابقه ای که هری دلش می خواست اسب من برنده می شد.
![](http://uupload.ir/files/e3w8_screenshot2020-04-30at9.25.33am-fffa104653934548b994b45335967273.png)
روز های پایانی ماه جولای با قطار سفرمان را آغاز کردیم. اسب ها را سوار واگن مخصوص کردیم. اینگونه از این مسابقه به آن مسابقه و از این شهر به آن شهر می رفتیم. نمی دانید که چقدر حال می داد. الان بعضی وقت ها فکر می کنم این بچه های تیتیش مامانی دانشگاه رفته هیچی حالیشان نیست. آنها هیچ وقت با یک کاکا سیا مثل برت دوست نبودند، هیچ وقت دزدی نکردند، هیچ وقت یک پیک عرق هم نزدند، یاد نگرفتند چگونه فحش بدهند یا چگونه اسب ها را برای مسابقه آماده کنند. بگذریم. هیچی حالیشان نیست. آخه هیچ وقت این کار ها را نکردند.
اما من همه اینها را بلد بودم. برت بهم یاد داد، چگونه یک اسب را خوب قشو کنم، بعد از مسابقه زخم هایش را بانداژ کنم و هزار تا چیز دیگر که آدم باید بداند. آنقدر قشنگ پای اسب ها را بانداژ می کرد که اصلا نمی فهمیدی پای آنها زخم شده. گمان می کنم اگر کاکاسیاه نبود، سوارکار محشری می شد. درست مثل مورفی و والتر کاکس می پرید روی اسب.
وای! چه حالی می داد. شنبه یا یک شنبه می رسیدی به یک شهر ییلاقی. سه شنبه هم مسابقه شروع می شد تا بعد از ظهر جمعه. سه شنبه دکتر فریتز می رفت برای مسابقهی یورتمه 25/2 و بعد از ظهر پنج شنبه هم باسفالوس در کورس سرعت آزاد، روی همه را کم می کرد. آنقدر وقت داشتی که واسه خودت یک چرخ بزنی، به اراجیف این و آن راجع به اسب ها گوش بدهی، ببینی برت پوز یک عوضی را به خاک میمالد. خیلی چیزها راجع به آدم ها و اسب ها یاد می گیری که تا آخر عمر به دردت میخورد. فقط کافی بود کمی چشم و گوشت را باز کنی.
آخر هفته که مسابقه تمام می شد، هری خیلی زود به خانه برمی گشت تا به کارهایش برسد. من هم باید به کمک برت اسب ها را به گاری می بستم و بعد خیلی آرام به سمت محل مسابقهی بعدی راه می افتادیم. آنقدر باید آرام می رفتیم تا اسب ها خسته و بی جان نشوند.
![](http://uupload.ir/files/xebb_2764861.jpg)
وای! خدای من! کنار جاده! درخت های گردو ، بلوط ، جوزالش و یک عالمه درخت دیگر! همه قهوه ای و سرخ! آن بوهای خوب! برت هم که یک ترانه به اسم "رود عمیق" می خواند! دخترهای ترگل ورگل دهاتی لب پنجره ها! وای! نگو! در برابر من، باید بروید مدرک های دانشگاه خود را بذارید لب کوزه و آبش را بخورید! من این جور جاها درس خواندم.
اگر بعد از ظهر یک روزی مثل شنبه به یک شهر کوچک می رسیدیم، برت می گفت: "یه کم اینجا علالی تلالی کنیم". یک جایی اصطبلی کرایه می کردیم، به اسب ها آب و غذا می دادیم. بعد لباس پلوخوری های خود را از جعبه در می آوردیم و تنمان می کردیم.
شهر پر بود از کشاورز هایی که دهانشان از تعجب باز مانده بود. زیرا می دیدند که ما در کار اسبدوانی هستیم. بچه ها هم که انگار هیچ وقت یک کاکاسیا ندیده بودند، همین که در خیابان اصلی راه می افتادیم پا می گذاشتند به فرار.
همه این قضایا پیش از ممنوعیت الکل و این شِر و وِرها بود. هر دو باهم می رفتیم به یک مشروب فروشی. آدم بود که دور ما جمع می شد. همیشه یک شاسکولی پیدا می شد که ادعا می کرد اسب ها را خوب میشناسد. بلند بلند شروع می کرد سوال کردن. من هم تا می توانستم خالی می بستم. می گفتم صاحب اسب ها هستم. سریع یک یارویی می گفت: "افتخار می دهید به ویسکی دعوتتان کنم". چشم های برت داشت به قول خودش از حدقه بیرون می زد. دست خودش نبود. می گفتم:"هوم ، خُب ، باشه. موافقم. یک پیک با هم می زنیم، روشن شیم". وای! چه مشروبی! چه قدر حال می داد!
اما این آن چیزی نیست که می خوام برای شما تعریف کنم. آخرای نوامبر برگشتیم شهر خودمان و من به مادرم قول دادم که قشوکشی را برای همیشه می بوسم و می گذارم کنار. چیزهای زیادی هست که آدم باید به مادرش قول بدهد، آخر آنها اصلا کوتاه بیا نیستند.
اما بازم نتوانستم در شهر خودمان کاری پیدا کنم. وضع کار از قبل هم بدتر شده بود. مجبور شدم بروم سنداسکی. آنجا یک کار خوب با آب و غذا و جای خواب پیدا کردم. باید از اسب های آدم خرپولی مراقبت می کردم. غذای آنها خیلی خوب بود! هر هفته هم یک روزِ تعطیل داشتم. شب ها روی یک تخت سفری در یک طویله بزرگ می خوابیدم. کارم فقط این بود، کاه و جو بریزم جلوی یک مشت اسب که حتی با یک وزغ هم نمی توانستند مسابقه بدهند. کار بدی نبود. آنقدر می آوردم که به خانه هم پولی بفرستم.
اما بعد. داشتم برای شما تعریف می کردم. کورس پاییزه به سنداسکی آمد. یک روز مرخصی گرفتم و رفتم تا مسابقات را ببینم. حول و حوش ظهر راه افتادم. لباس پلوخوری ام را پوشیده بودم. کلاه دربی را که شنبهی قبل خریده بودم گذاشته بودم سرم. یقه ام هم آهاردار و سفت بود.
![](http://uupload.ir/files/7xqp__39_bar_crammed_with_patrons_at_sammy_39_s_bowery_follies_39_photographic_print_-_alfred_eisenstaedt_art_com.jpeg.jpg)
اول از همه رفتم مرکز شهر و مثل جنتلمن ها شروع کردم به قدم زدن. من همیشه به خودم میگم: "ظاهرتو جلو بقیه حفظ کن"! آن روز هم درست همین کار را کردم. چهل دلار در جیبم بود. یک سر رفتم هتل بزرگ وست هاوس. یک راست رفتم جلوی دکه سیگار فروشی هتل و گفتم: "سه تا سیگار برگ بیست و پنج سنتی بهم بدید". لابی و بار هتل پر بود از سوارکار و غریبه های خوش تیپی که از این ور و آن ور آمده بودند. خودم را قاطی آنها کردم. در بار یارویی بود با یک عصا و کراوات گره بزرگ و بقچه ای. ریختش حالمو بهم می زد. من دوست دارم یک مرد، مرد باشد و شیک لباس بپوشد، اما نه اینقدر فیس و افاده داشته باشد و خودش را بگیرد. با خشونتی کنارش زدم و یک گیلاس ویسکی سفارش دادم. مردیکه یک جور بهم نگاه کرد انگار دعوایش می آمد. اما نظرش عوض شد و نق هم نزد. یک گیلاس ویسکی دیگر هم سفارش دادم، تا به او یک چیزی را بفهمانم! بعد زدم بیرون. رفتم به طرف پیست اسبدوانی. وقتی رسیدم بلیط بهترین صندلی را در جایگاه ویژه برای خودم خریدم. دیگر داشتم زیادی قیافه می گرفتم و پز می دادم.
حالا دیگر من در جایگاه ویژه نشسته بودم و تا دلتان بخواهد خوشحال بودم. از آن بالا قشوچی ها را می دیدم که داشتند اسب ها را می آوردند. شلوار آنها کثیف بود و پتوی اسب ها از شانه هایشان آویزان بود. درست همان کاری را می کردند که یک سال پیش، من انجام میدادم. دوست داشتم هم آن بالا در جایگاه ویژه باشم و احساس بزرگی کنم و هم میخواستم آن پایین باشم، به آدم های آن بالا نگاه کنم و بیشتر احساس بزرگی و مهم بودن بهم دست بدهد. هر کدامش حال خودش را داشت.
خُب ، درست جلوی من ، آن روز در جایگاه ویژه یارویی بود با دو دختر هم سن و سال من. مرد جوان آدم خوبی بنظر میرسید و معلوم بود کارش درست است. از آن تیپ آدم هایی بود که دانشگاه میروند و بعدا وکیل یا سردبیر روزنامه یا چیزی در همین مایه ها میشوند. اما اصلا خودش را نمی گرفت و فیس و افاده نداشت. بعضی از این جور آدم ها خوب هستند، او هم یکی از خوب ها بود.
خواهرش و یک دختر دیگه همراهش بودند. خواهرش برگشت و به عقب نگاه کرد. ابتدا همین جوری بود و هیچ منظوری نداشت. از آن تیپ دخترها نبود. یک دفعه زل زدیم در چشم های یک دیگر.
نمی دانید چی بود! وای! یک هلوی پوست کنده بود! یک لباس نرم تنش بود. لباسش یک نمه آبی می زد. خیلی خوشگل بود. وقتی بهم نگاه کرد، هر دوی ما سرخ شدیم. بهترین دختری بود که تا حالا در عمرم دیدم. اصلاً فیس و افاده نداشت. خیلی شسته رفته حرف می زد، بدون آن که مانند معلم یک مدرسه رفتار کند، یا از این جور آدم ها باشد. منظورم این است که وضع آنها خوب بود. شاید پدر آنها دستش به دهنش می رسید، ولی آن قدر ها هم مایه دار نبود که دخترش فیل دماغ بشود. شاید یک دواخانه یا یک خشکبار فروشی در شهرشان داشتند یا چیزی در همین مایه ها. هیچ وقت بهم نگفت. من هم نپرسیدم.
اوضاع ما هم این قدرها بد نبود. پدربزرگم اهل ولز بود و در آن کشور ... نه بگذریم. بیخیال.
دور اول کورس تمام شد. مرد جوان دو دختر را تنها گذاشت و رفت تا شرط ببندد. من می دانستم می خواهد چه بکند. اما اصلا بلند حرف نزد که دور و بری هایش بفهمند که مثلا او این کاره است. کاری که بعضی ها انجام میدهند. اصلا از این تیپ آدم ها نبود. اندکی بعد، برگشت و من شنیدم که به دخترها گفت که روی چه اسبی شرط بسته. وقتی که مسابقه شروع شد همه آنها نیم خیز شدن. حسابی هیجان زده بودند و مثل همهی آدم هایی که شرط می بندند، صورتشان عرق کرده بود. اسبی که رویش شرط بسته بودند آن جلوها بود و گمان می کردند اگر یک ذره بجنبد، از همه جلو می زند. اما این طور نشد چون مال این حرف ها نبود.
![](http://uupload.ir/files/q69t_بارگیری.jpeg.jpg)
چند لحظه بعد، اسب ها برای کورس سرعت 18/2 به صف شدند. بین آنها اسبی بود که من بخوبی می شناختمش. این اسب از اسب های باب فرنچ بود اما صاحبش خودش نبود. صاحب این اسب مردی بود به اسم آقای ماترز اهل ماریتا در همین ایالت اُهایو.
این آقای ماترز خیلی خرپول بود. چند معدن زغال سنگ داشت و خانه اش هم یک کاخ بود، بیرون از شهر. این مرد عاشق اسب بود. اما خودش یک مسیحی پریزبتریان بود و احتمالاً زنش از خودش هم معتقدتر بود. به خاطر همین بود که هیچ وقت خود او اسب هایش را در مسابقات شرکت نمی داد. در تمام پیست های اسبدوانی اُهایو شایع شده بود که هر وقت می خواست یک اسب را ببرد به کورس، اسب را می داد به باب فرنچ و بعد به زنش می گفت که آن را فروخته.
همین جور که گفتم آن روز باب با یکی از اسب های آقای ماترز به مسابقه آمده بود. اسم اسب "اِبوت بِن اَهِم" بود یا چیزی در همین مایه ها. این اسب مثل برق تند می رفت. هیچ اسبی به گرد پایش نمی رسید. یک اسب اخته بود که مارک 21/2 داشت اما می توانست در 08/0 و 09/0 هم شرکت کنه.
حالا من چگونه این اسب را می شناختم. سال قبلش که با برت کار می کردم، کاکاسیاه دیگری را می شناخت، که برا آقای ماترز کار می کرد. یک روز که در کورس ماریتا مسابقه نداشتیم و هری هم رفته بود خانه، با هم رفتیم سراغ این کاکاسیاه.
همه رفته بودند تا کورس اسبسواری را ببینند. هیچ کس نبود بجز رفیق برت. همه سوراخ سمبه های کاخ آقای ماترز را نشان ما داد. برت یک بطری شراب در کمد اتاق خواب آقای ماترز پیدا کرد. قایمش کرده بود. حتما زنش خبر نداشت. با آن کاکاسیاه همه بطری شراب را سر کشیدند اما انگار خیلی روشن نشدند. بعد کاکاسیاه ما را برد و این اسب، همین اَهِم را می گویم، نشان ما داد. برت همیشه از خدایش بود که یک سوارکار بشود، اما چون سیاه بود هیچ وقت چنین اجازهای به او نمی دادند.
رفیقمان اجازه داد برت اسب را ببرد بیرون و در پیست اختصاصی آقای ماترز کمی سوارش بشود. آقای ماترز یک دختر بچه داشت که یک جورایی می خورد مریض باشد. اصلاً هم خوشگل نبود. یک دفعه معلوم نشد از کجا سر و کله اش پیدا شد. با هر بدبختی که بود سریع اسب را بردیم به طویله، نگذاشتیم سه بشود.
آن روز بعد از ظهر در کورس سنداسکی ، آن جوان همراه دو دختر بدجوری حالش گرفته شده بود. آخر در شرط بندی باخته بود. خود شما بهتر می دانید این یعنی چه. یکی از دخترها دوستش بود و آن یکی هم خواهرش. خودم فهمیدم.
پیش خودم گفت: "به درک! باید کمکش کنم".
وقتی آرام زدم پشت شانه اش، خیلی خوب با من برخورد کرد و تحویلم گرفت. از همان اول تا آخر هم خودش و هم دخترها با من خیلی خوب رفتار کردند. تقصیر آن ها نبود.
وقتی برگشت به سمت من، اطلاعاتی را که راجع به "ابوت بن اهم" داشتم به او گفتم. گفتم: "دور اول یک سنت هم روی این اسب شرط نبند آخه دور اول مثل یه گاو که بستنش به خیش شخم زنی میدوه. اما دور بعدی برو پایین و هر چی داری روش شرط ببند که هیچ اسبی به گرد پاش نمی رسه". همه اش همین را به او گفتم.
هیچ وقت آدم محترم تر از او ندیدم. یک مرد چاق کنار خواهرش نشسته بود. تا آن موقع خواهرش دوبار به من نگاه کرده بود. من هم همینطور. هر دوی مان سرخ شده بودیم. حالا برادر او چیکار کرد؟ برگشت و از مرد چاق خواهش کرد جایش را با من عوض کند تا بروم کنار آنها.
وای! خدای من! کارم در آمده بود. چه قدر من احمق بودم رفتم بار هتل تا توانستم ویسکی زدم، همه اش به خاطر اینکه آن مرتیکه عصا و کراوات داشت.
آن دختر حتما می فهمید. باید درست کنارش می نشستم و دهانم افتضاح بوی الکل می داد. از خجالت می توانستم خودم را از بالای سکوها پرت کنم پایین، بپرم وسط پیست و از همهی اسب ها جلو بزنم.
"آخه اون از این دخترایی که هیچی حالیشون نیست نبود". حاضر بودم هر چی داشتم و نداشتم بدهم تا یک آدامسی، چیزی به من میدادند و بجوم تا بوی الکل از دهانم برود. خوب شد! آن سیگاربرگ های بیست و پنج سنتی در جیبم بودند. فوری یکی را دادم به برادرش، یکی دیگر را هم خودم آتش زدم. آن وقت مرد چاق بلند شد و جایش را با من عوض کرد. حالا من درست کنار دختره نشسته بودم.
آنها خودشان را معرفی کردند. اسم دوست دختر پسره الینور وودبری بود. بابای این دختر در شهر تیفین کارخانهی بشکه سازی داشت. خود پسر هم اسمش ویلبر وسن بود. اسم خواهرش هم لوسی وسن.
گمان کنم همین اسم های قلنبه سلنبهی آنها کار خودش را کرد. خودم را حسابی گم کردم. یک آدم که قبلاً قشوچی بوده و حالا هم در یک طویله کار می کند، هیچی نیست! نه از کسی بهتره و نه از کسی بدتر. همیشه همین فکر را کردم و همجا هم گفتم.
خود شما بهتر می دانید آدم چه می کشد. چیزی در آن لباس های قشنگ بود، در آن چشم های زیبا و مهربانش ، در نگاه های مان و سرخ شدن های ما.
نمی توانستم ناامیدش کنم.
خودم هم نمی فهمیدم دارم چه کاری انجام می دهم. گفتم "اسمم والتر ماترزه ، خونه مون هم تو ماریتای اُهایو". بعد به هر سهی آنها شاخدارترین دروغی را که تا حالا در عمر خود شنیده بودند را گفتم. گفتم که" بابام صاحب ابوت بن اهمه. حالا هم قرضی دادتش به باب فرنچ تا کورس بده. آخه دون شأن خونواده ما بود تا تو اسبدوانی شرکت کنیم". چشای لوسی وسن داشتن برق می زدن و من تا توانستم خالی بستم.
به او از خانهی ما در ماریتا گفتم ، آن اصطبل های بزرگ و آن خانه بزرگ آجری روی تپه ها، درست بالای رودخانه ی اُهایو. حواسم جمع بود که بگونهای حرف بزنم که فکر نکنند دارم لاف می زنم. من یک حرفی را شروع می کردم اما می گذاشتم آنها خود بقیهی حرف ها را از زیر زبانم بیرون بکشند. به گونهای نشان می دادم که زیاد تمایلی ندارم راجع خودم حرف بزنم. خونواده ما کارخانهی بشکه سازی نداشت و از وقتی که چشم هایم را باز کرده بودم، همیشه هشتمان گرو نهمان بود. پدربزرگم در ولز ... بگذریم ، بی خیال.
همین جور با هم گرم گرفتیم ، انگار که هزار سال بود هم دیگر را میشناختیم. به آنها گفتم که "بابام به باب فرنچ خیلی اعتماد نداشت و منو قایمکی فرستاده بود سنداسکی تا ببینم چه کار میکنه".
هر چی که از "ابوت بن اهم" می دانستم را به آنها گفتم. گفتم که دور اول مثل یک گاو لنگ مسابقه می دهد و می بازد. اما بار دوم کسی به گرد پایش هم نمی رسد. برای این که حرفم را به آنها ثابت کنم از جیبم سی دلار درآوردم و به ویلبر وسن دادم. ازش خواستم اگر زحمتی نیست، بعد از دور اول پایین برود و با هر نرخی که دلش می خواهد روی "ابوت بن اهم" شرط ببندد. به او گفتم که نمی خواهم باب فرنچ یا هیچ کدوم از قشوچی ها من را ببینند.
دور اول تمام شد. "ابوت بن اهم" مثل یک اسب چوبی می ماند. انگار که اصلاً جان دویدن نداشت. آخر از همه هم به خط پایان رسید. آن وقت ویلبر وسن به پایین جایگاه رفت تا شرط بندی کند. من ماندم و دوتا دختر. یک لحظه که خانم وودبری داشت آن طرف را نگاه می کرد ، لوسی وسن ناگهان با شونه اش من را لمس کرد. وای! چه حالی داد.
یک دفعه به خودم آمدم. فهمیدم وقتی حواسم نبوده، آنها تصمیم خود را گرفته بودند. ویلبر پنجاه دلار شرط بست، دخترها هم هر کدام رفته بودند ده دلار از پول خودشان را شرط ببندند. حالم داشت به هم می خورد ، بعدش حالم بدتر هم شد.
خیلی نگران "ابوت بن اهم" و پولشان نبودم. همه چیز خوب پیش رفت. اهم در سه دور بعدی سنگ تمام گذشت و هر سه بار اول شد. ویلبر وسن هم 9 به 2 پول زیادی نسیبش شد. ناراحتی من از چیز دیگری بود.
وقتی ویلبر از شرط بندی برگشت، بیشتر وقت خود را با خانم وودبری گذراند. من و لوسی وسن هم با هم تنها شدیم ، انگار که تنها در یک جزیره دورافتاده و متروک بودیم. ای کاش راهی بود که می شد همه چیز را درست کرد. هیچ والتر ماترزی که به آنها گفتم وجود نداشت و هیچ وقت هم وجود نداشته باشد. اگر هم وجود داشت قسم می خورم روز بعدش می رفتم و یک گلوله حرامش می کردم.
من احمق آنجا بودم. در جایگاه ویژه. خیلی زود مسابقه تمام شد. ویلبر رفت پایین و پولی که برده بودیم را گرفت. یک درشکه کرایه کردیم و رفتیم مرکز شهر. رفتیم هتل وست هاوس و یک شام حسابی سفارش دادیم به اضافهی یک بطری شامپاین.
من با آن دختر بودم. نه آن حرفی می زد نه من. یک چیز را خوب می دانم. به خاطر دروغی که گفتم؛ پدرم مایه داره است و این حرفا به من علاقمند نشده بود. یک جورایی می شد فهمید. بعضی دخترها هستند که در زندگی فقط یک بار پیدا می شوند. اگر نجنبی و کاری نکنی، برای همیشه از دستشان دادی. آن وقت است که پدرت در می آید و دوست داری بروی و از روی پل خودت را بندازی در رودخانه. از ته دلشان یک جورایی به تو نگاه می کنند، که دلت می خواهد، آن دختر بشود زنت، او را میان یک عالمه گل با لباس های زیبا ببینی. دلت می خواهد او دختر بچه هایی که دوست داری را برای تو به دنیا بیارود. دوست داری بهترین آهنگ ها را برایش بنوازند.. وای! خدای من!
![](http://uupload.ir/files/y4i_images.jpeg.jpg)
نزدیک سنداسکی کنار ساحل خلیج جایی هست به نام سیدار پوینت. بعد از شام سوار یک قایق شدیم و رفتیم آنجا. ویلبر ، لوسی و خانم وودبری باید با قطار ساعت ده برمی گشتند خانه. آخر اگر قطار را از دست می دادند باید تا صبح بیرون می ماندند.
ویلبر پول زیادی برای قایق هزینه کرد. واقعاً پسر باحالی بود. در سیدار پوینت چند سالن رقص بود و همینطور چند غذاخوری. یک ساحل هم بود که می شد آن را ادامه داد و رسید به یک جای تاریک. ما هم رفتیم آنجا.
نه من حرف می زدم نه لوسی. داشتم فکر می کردم چه قدر خوب شد که مادرم غذا خوردن با چنگال سر میز را یادم داده بود و بلد بودم که نباید سوپ را بکشم وگرنه حسابی آبروریزی می شد.
بعد ویلبر و دوست دخترش به قدم زدن ادامه دادند و همین طور در ساحل از ما دور شدند. من و لوسی در تاریکی جایی نشستیم که آب ریشه های درخت های پیر را با خودش شسته و آورده بود. بعد از آن و تا وقتی که برگشتیم به قایق برای رفتن به ایستگاه قطار مثل یک چشم برهم زدن گذشت.
آنگونه که گفتم جایی که نشسته بودیم تاریک بود. ریشه های درخت ها مانند بازوی آدمی بودند. شب را می شد با دست لمس کرد: گرم، نرم، تاریک و به شیرینی پرتقال. هم خوشحال بودم، هم ناراحت بودم و هم دیوانه. هم دلم می خواست گریه کنم، هم دلم می خواست فحش بدهم و هم دلم می خواست بالا بپرم و برقصم.
وقتی لوسی دید ویلبر و دوستش دارند برمی گردند، به من گفت:"باید بریم ایستگاه قطار". او هم دلش می خواست گریه بکند. اما چیزی را که من می دانستم او از آن بی خبر بود و نمی توانست مثل من غمگین باشد. قبل از این که ویلبر و دوستش به ما برسند، سرش را بالا آورد و سریع من را بوسید. سرش را به سرم تکیه داد و داشت می لرزید ... وای! خدای من!
بعضی وقت ها آرزو می کنم سرطان بگیرم و بمیرم. گمان می کنم منظورم را می فهمید. سوار قایق از این طرف خلیج رفتیم به آن طرف، به سمت ایستگاه قطار. در گوشم گفت "من و تو می تونیم از قایق پیاده بشیم و روی آب راه بریم". هر چند احمقانه به نظر می آمد اما منظور او را می فهمیدم.
خیلی زود رسیدیم به ایستگاه قطار. یک گله آدم آنجا بود. انگار همه از کورس پاییزه بر می گشتند. لوسی گفت: "امیدوارم باز زود هم دیگه رو ببینیم، بهم نامه بنویس. من هم بهت نامه می نویسم".
هی روزگار. بخت و اقبال منو ببین.
شاید برای من نامه هم نوشته باشد. حتماً نامه برگشت خورده بوده و رویش نوشته بودند "همچین شخصی اصلاً وجود ندارد" یا چیزی در همین مایه ها.
من را باش که جلوی او خودم را یک آدم حسابی جا زدم. خدا! چه بخت و اقبال مزخرفی دارم من!
قطار آمد. لوسی سوارش شد. ویلبر با من دست داد و ازم خداحافظی کرد. بعد خانم وودبری جلوی من کمی تعظیم کرد و من هم به احترامش خم شدم. قطار راه افتاد. داغون شدم. مثل یک بچه زار زار زدم زیر گریه.
وای! می توانستم دنبال قطار بدوم، حتی ازش جلو بزنم. اما چه فایده؟ تا حالا آدمی به احمقی من دیده بودید؟
قسم می خورم اگر دستم بشکند یا قطار از روی پایم رد بشود به دکتر نمیروم، حقم هست. باید زجر بکشم تا تقاص کارم را پس بدهم.
قسم می خورم اگر مشروب نزده بودم همچین دروغ شاخداری به لوسی نمی گفتم که مجبور شوم او را از دست بدهم.
اگر دستم به آن مرد عصا به دست کراواتی برسد روزگارش را سیاه می کنم. لعنتی. او یک احمق تمام عیار بود. درست مثل خودم که یک احمقم. دیگر هیچ چیز برای من مهم نیست. نه پول، نه پس انداز و نه حتی غذا. " آخه من یه احمقم".
پ ن:معرفی نویسنده در استا قرار داده شده و همچنین در ابتدای متن به صورت هایپرلینک پیوست شده.
https://www.tarafdari.com/user/69834...
روی لینک بالا کلیک کنید و با نویسنده بیشتر آشنا شوید