قبل از هر چیزی میخوام بگم خودم از بیشترین کسایی هستم که عقیده دارم باشگاه بزرگتر از هر بازیکنی هست و همه بازیکن ها میان و میرن و در نهایت این باشگاهه که باقی می مونه. باشگاهی که توی پیروزی ها و شکست ها طرفدارش هستیم و طرفدارش می مونیم. مثل یک تکه از قلبمون شده، با گوشت و خون مون در هم آمیخته
اما اینجا میخوام از یه جنبه احساسی موضوع رو نگاه کنم. از وقتی فهمیدم مسی رفتنی هست و به احتمال زیاد میره سیتی، حسی مثل غروب آخر هفته های دلگیر بهم دست داده. اونم هفته هایی که پر از خوشی و شادیه ولی در لحظات آخر غروب جمعه اش میدونی دیگه به انتها رسیده و داره نفس های آخرشو میزنه و تموم میشه. یه جورایی کل خاطرات اون هفته جلوی چشمت تداعی میشن و زودگذر بودن خودشون رو بهت یاد آور میشن...
حالا داستان مسی هم برام شده مثل همون غروب جمعه های غم انگیز. داستان پسر نحیفی که وارد باشگاه محبوبمون شد، شاید وقتی خیلی هامون هنوز بارسایی نبودیم اومد اینجا، توی این باشگاه رشد کرد، با بیماریش مبارزه کرد، تلاش کرد، قد کشید و همه کار کرد تا بشه خالق خیلی از خوشی های فوتبالی مون توی همه این 15 سال گذشته. هیچوقت حسی رو که روز رفتن رونالدینیو داشتم یادم نمیره. دبیرستانی بودم. فکر می کردم دیگه فوتبال رو میذارم کنار و هیچ چیزی نمیتونه منو دوباره ترغیب به دیدن فوتبال بکنه، تا اینکه این پسر خجالتی و نحیف خودشو توی تیم محبوبم نشون داد
من هیچوقت جنبه های فنی و ورزشی برام دغدغه اصلی نبوده. ناراحتیم بیشتر از اینه که که این داستان داره اینجوری تموم میشه. بحث رفتن یا موندن مسی نیست برام. اصلا فوتبال هیچوقت اونقدر موضوع بزرگی نبوده برام که زندگیمو تحت تاثیر قرار بده. ولی مسئله گذشت زمان و عمر ماست. همیشه با مفهوم زمان مشکل داشتم و ازش متنفر بودم. اینکه عمرمون چقدر زود میگذره و یه ورزی دیگه نیستیم. تموم میشیم. به آخرش میرسیم. مثل این داستان عاشقانه. و شاید پایان هرکدوم از ما هم به تلخی پایان مسی در بارسا باشه. به همین تلخی، و به همین غیر قابل انتظار بودن.
پایان تلخ داستان مسی توی بارسا برام مثل خوردن یه سیلی محکم از زمان هست!
حواسمون به عمرمون باشه...!