بسیاری اعتقاد دارند که فیلمهای ابرقهرمانی نشان دهندهی بخش هنری سینما نیستند. این مسئله به خودی خود اشکالی ندارد زیرا این فیلمها ادعایی در مورد چنین قضیهای ندارند. البته با توجه به این که این فیلمها در حال حاضر بخش بزرگی از سینما را در اختیار دارند، به نظر من وقت آن است که کمی با دقت بیشتری در مورد نقطه ضعفهایی که دارند صحبت کنیم.
تئوری دلیل موجه
فردی به نام آرش را در نظر بگیرید. آرش که در حال خروج از خانه برای رسیدن به قراری مهم است متوجه میشود که موبایل خود را جا گذاشته. آرش درون خانه میماند تا موبایل خود را پیدا کند و در مقابل این استرس برای او به وجود میآید که ممکن است نتواند به قرار مهمی که دارد برسد.
همین قصه یک خطی را میتوان به طیف گستردهای از فیلمها بسط داد. در اکثر موارد شخصیت اصلی در راه رسیدن به هدفی هست اما تهدیدی سر راه او سبز میشود که رسیدن به هدف را تاخیر میاندازد. در فیلمهای عادی، بیشتر موارد جان یک انسان به خطر میافتاد و حال قهرمان باید برای نجات او تلاش میکرد. از آنجایی که قهرمانان اونجرز بسیار قویتر از این حرفها هستند، نجات جان یک فرد برای آنها چالش چندانی محسوب نمیشود.
برای مثال در این صحنه در فیلم اونجرز قطعا جان عده زیادی از دست رفته اما فیلم به هیچ عنوان چنین حسی را به شما القا نمیکند.
به همین خاطر در فیلمهای ابرقهرمانی این دغدغه بیشتر از اندازه بزرگ میشود تا با یک چالش واقعی برای ابرقهرمانان طرف باشیم. برای مثال در سری اونجرز با گروه بزرگی از دشمنان طرف هستیم که به زمین حمله کردهاند و حال قهرمانان اونجرز وظیفه دارند تا از سیاره ما محافظت کنند.
وقتی چنین اتفاق مهمی آنهم در چنین ابعاد بزرگی رخ میدهد، جان میلیونها میلیون انسان به خطر میافتد و قطعا صدها هزار نفر در چنین حملههایی جان خود را از دست خواهند داد.
چنین اتفاقی در فیلمهای اونجرز هم رخ میدهد و برای مثال در این فیلمها ساختمانهایی را میبینیم که با برخورد هیولایی بزرگ یا مقدار زیادی مهمات از بین میروند. اما فیلم به نشان دادن همین صحنه انفجار اکتفا میکند. یعنی هیچ وقت ما داخل این ساختمان بزرگی که احتمالا صدها نفر در آن قرار دارند را نمیبینیم و متوجه سرنوشت آنها هم نخواهیم شد.
در واقع این هیولاهای بزرگ و ابرقهرمانها با محیط مثل یک اسباب بازی برخورد میکنند و همین قضیه هم باعث میشود تا از تاثیرگذاری این فیلمها، حداقل برای من کاسته شود.
چرخهی تکرار
اکثر ابرقهرمانهایی که به دنیای سینمایی مارول راه پیدا کردهاند شخصیتهایی دوست داشتنی با ویژگیهای جالبی هستند و به همین خاطر هم طرفداران بسیار زیادی دارند. مشکل اصلی با فیلمهای ابرقهرمانی این است که سازندگان برای آن که بتوانند گروه بزرگی از مخاطبین را تحت تاثیر قرار دهند، معمولا از سادهترین خط داستانی برای پیشبرد قصه استفاده میکنند.
سالانه چندین فیلم ابرقهرمانی عرضه میشوند که در آنها قهرمان خوب ماجرا با یک سری چالش روبرو میشود، چالشی که احتمالا از چالش قسمت قبلی فیلم این ابرقهرمان بزرگ است اما بازهم شخصیت اصلی راهی برای مقابله با آن پیدا میکند و چالش را به سرانجام میرساند. البته فیلمهای ابرقهرمانی دیگری هم هستند که سعی میکنند بیشتر از کاراکترهای خاکستری استفاده کننده اما نتیجه کار معمولا بسیار بد میشود.
همه نویسندگان بزرگ توافق دارند که ساخت یک شخصیت اصلی که به جای پروتاگونیست، آنتاگونیست داستان باشد کار بسیار سختی است. برای مثال به داستان مکبث از شکسپیر توجه کنید: با دلاوری از اسکاتلند به نام مکبث طرف هستیم که به خاطر وسوسههای همسر و جادوگران، تصمیم به قیام علیه پادشاه میگیرد و به فردی قاتل و نفرت انگیز تبدیل میشود. مکبث به عنوان شخصیت اصلی جنگ ناحق بزرگی راه میاندازد و در آخر سر هم کشته میشود. در بین همه این اتفاقات، شکسپیر سرنوشت مکبث را بهگونهای طراحی کرده که ما با وجود نفرت انگیز بودن این شخصیت، تا انتهای داستان با او همراه میشویم و حتی با وجود جنایتهایی که کرده هم در انتهای داستان دلمان برایش میسوزد.
اما در فیلم ونوم که آن هم بر اساس یک آنتاگونیست شکل گرفته نویسندگان فیلم به جای آن که شخصیت ادی بروک را پیچیده کنند و از نقاط قوت اصلی او که شر بودنش است استفاده کنند، به شدت از خشم او کاستهاند تا مخاطب بتواند با این کاراکتر ارتباط برقرار کند. ونوم که یکی از بزرگترین ضدقهرمانهای تاریخ کامیک بوک است، به یک شخصیت مهربان تبدیل میشود که به هر کسی که در سر راهش میبیند سلام کرده و به فقرا کمک مالی میکند. چنین اتفاقی باعث میشود که این شخصیت نه تنها برای مخاطب قابل لمس نباشد، بلکه از آن ابهت همیشگی خود هم دور شود.
درست است که پایان اونجرز: اندگیم ما را غافلگیر میکند و اتفاقات بسیار مهمی هم برای شخصیتهای داستان رخ میدهد. اما از آنجا که اکثر فیلمهای ابرقهرمانی به خاطر سودآور بودن چندین قسمتی هستند، در بخش اعظمی از این فیلمها شاهد اتفاقاتی مهم و چالشهای بزرگی هستیم که قهرمانها بعد از گذشت از آنها فراموششان میکنند و از آنها طبق پیشبینیها عبور خواهند کرد. به همین خاطر، چرخه تکرای بهوجود آید که اجازه ایجاد تحولی ماندگار در شخصیت قهرمان را نمیدهد.
همه فیلمهای ابرقهرمانی اینگونه نیستند
در این میان فیلمهای ابرقهرمانی گوناگونی هستند که شخصا با آنها ارتباط زیادی برقرار کردم. برای مثال، در انیمیشن The Incredibles با جلوه دیگری از ابرقهرمانها طرف هستیم. همزمان با حملهای که به شهر صورت گرفته، نویسنده از عنصر خانواده برای مهم کردن سرنوشت شخصیتها استفاده کرده.
به طور واضحتر، شخصیتهای اصلی داستان که همگی اعضای یک خانواده هستند، درگیر نجات برادر کوچکترشان میشوند. گم شدن برادر کوچک و تهدید شدن سلامتی او اتفاقی است که بسیار راحتتر از حمله موجودات غولآسا به ساختمانهای بزرگ میتوان با آنها ارتباط برقرار کرد و به همین خاطر هم هست که این فیلم همزمان هم نظر دوستداران فرم کلاسیک سینما و فیلمهای ابرقهرمانی را به دست آورده است.
آن بخش از فیلم شوالیهی تاریکی کریستوفر نولان که مردم در دو کشتی توسط جوکرر به دام انداخته شدهاند را به یاد آورید. در آنجا نولان بهگونهای داستان را جلو میبرد که سرنوشت هر کدام از کشتیها به مردمی که در کشتی دیگر قرار گرفتهاند بستگی دارد. در واقع نولان نه تنها انسانیت در قرن بیست و یکم را به چالش میکشد، بلکه کاری میکند تا سرنوشت تمام انسانهایی که درون این کشتیها قرار گرفتهاند برای ما مهم شوند؛ اتفاقی که کمتر در فیلمهای ابرقهرمانی سالهای اخیر شاهد آن هستیم.
به نظر من، اگر فیلمهای ابرقهرمانی میخواهند مانند ژانر وسترن رو به افول نروند و از سینمای روز حذف نشوند، باید دست به نوآوری و ریسکهایی در نگارش فیلمنامه و پردازش شخصیتها بزنند. به این خاطر که کاراکترهای فیلمهای کامیک بوکی مثل فیلمهای وسترن به یک کلیشه تبدیل نشوند.
چقدر با نظر من موافق یا مخالف هستید؟ دیدگاه خود را در بخش نظرات با ما در میان بگذارید.