دانلود فیلم: 480 - 720 - 1080 - دوبله - کمکی - کمکی - کمکی - زیرنویس فارسی
بنام انکه جان را فکرت اموخت
سلام ب همه دوست معمولیا - جاست فرندا - اونلی فرندا - سوشیال فرندا و دیگر گونه های فرندز
عیدتون مبارک ممنون انگار چ زود یادمون رفت همین ایام بود ی تعداد زیادی حادثه منا براشون اتفاق افتاد
متاسفانه فراموشی بدترین وبهترین یار ادمیزاده
امیدوارم فقط تو این فراموش کردنا دوستامونو فراموش نکنیم
دوستای ادم کسایین ک حرفی ک حتی ب همسرتم شاید نتونی بزنی رو میتونی راحت باهاشون درمیون بزاری
یادمون باش از دوستامون نمتونیم بک آپ بگیریم
فقط باید سیوشون کنیم
تو این قسمت از کافه فیلم خاستم ب همین بهانه چندتا از ابعاد عشق رو در سینما بررسی کنیم
عشق و خیانت - عشق و فداکاری - عشق و انتقام - عشق و حسرت و....
بفرمایید کافه فیلم
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نام اثر : Casablanca (کازابلانکا) - 1942
کارگردان: Michael Curtiz (مایکل کورتیز)
یکی از پرکارترین کارگردانان تاریخ سینما، در 24 دسامبر 1886 با نام «مانو کرتژ کامینر» در بوداپست اتریش-مجارستان (امروزه مجارستان) بدنیا آمد. در 17 سالگی خانه را به قصد عضویت در یک سیرک ترک کرد. سپس مدتی در دورههای آموزشی بازیگری تئاتر شرکت کرد و در چند نمایش نقش اول را بر عهده داشت و در نهایت در 1906 از مدرسه هنرهای دراماتیک فارغ التحصیل شد. از 1912 با نام «میهالی کرتژ» شروع به فیلمسازی کرد و سپس مدتی نیز به دانمارک رفت و در آن کشور به بازیگری، دستیاری و کارگردانی پرداخت. در 1914 دوباره به کشورش بازگشت و قبل از ادامه فیلمسازیاش مدتی در پیاده نظام کشورش به خدمت مشغول شد. در آن دوران اگر چه شاید نتوان گفت که او بهترین کارگردان مجارستانی بوده، اما قطعا پرکارترین آنها بود. به شکلی که فقط در 1917 حدود 14 فیلم ساخت که در اکثر آنها همسر اولش «لوسی دورین» ایفای نقش میکرد. او در مجموع حد فاصل سالهای 1912 تا 1919 حدود 46 فیلم ساخت تا اینکه در همان سال با روی کار آمدن دولت کمونیستی در مجارستان و ملی اعلام شدن صنعت سینما کشورش را ترک کرد و مشغول فیلمسازی در دیگر کشورهای اروپا مثل سوئد، آلمان و فرانسه شد. با نام «مایکل کرتژ» در یک دوره هفت ساله 21 فیلم ساخت تا اینکه در 1925 از همسرش جدا شد و یک سال بعد به هالیوود رفت، نام خود را به مایکل کورتیز تغییر داد و مشغول به همکاری با کمپانی برادران وارنر شد.
در هالیوود برای دومین بار ازدواج کرد که دومین همسر او «لیلی دامیتا» نیز یک بازیگر بود که این ازدواج نیز یکسال بیشتر دوام نیاورد. اولین فیلمهای او در هالیوود فیلمهایی مطابق شرایط و بازار روز و به لحاظ هزینه نیز متوسط بودند ولی او همچنان پرکار بود. سرعت او در فیلمسازی تا حدی بود که تا پایان عمرش به طور متوسط حدود سه فیلم در هر سال ساخت. اشاره به تمامی 172 فیلمی که او ساخته یا حداقل فقط فیلمهایی که در طول 35 سال در هالیوود ساخته (که بالغ بر 108 فیلم میشوند) و تقریبا از تمامی ژانرها و گونههای مختلف سینمایی نیز نمونههایی در بین آنها یافت میشود حتی به طور گذرا نیز احتیاج به یک کتاب دارد و تنها میتوان مروری بر موفقترین و مطرحترین این آثار داشت.
موفقیتهای کورتیز در هالیوود در 1929 با فروش بسیار خوب «کشتی نوح» در گیشه شروع شد و جای پای کورتیز را در هالیوود کاملا محکم کرد. او در همین سال با آخرین همسرش «بس مردیت» که فیلمنامهنویس بود ازدواج کرد که این ازدواج تا پایان عمر کورتیز پابرجا بود اما بر خلاف آنچه قابل تصور است این دو همکاری چندانی به شکل رسمی با هم نداشتند. در 1932 «دکتر ایکس» و در 1933 «راز موزه مجسمههای مومی» را ساخت که در هر دو از شیوه تکنی کالر دو رنگ استفاده کرده بود و نیز هر دو مضمونی جنایی و ساختاری دلهرهآور داشتند. فیلمهایی مثل «کاپیتان بلاد» محصول 1935، «حمله هنگ سبک» محصول 1936، «ماجراهای رابین هود» محصول 1938 و «شاهین دریا» محصول 1940 فیلمهایی بودند که مطابق سلیقه مخاطب روز ساخته شده بودند و داستان آنها حول و حوش قهرمانی شمشیر زن و جذاب در سالهایی دور (که بیشتر «ارول فلین» نقش آنها را ایفا میکرد) میگذشت که در نزاع با شر، ماجراهای بسیاری را از سر میگذراند و طبیعتا در نهایت موفق به پیروزی و یا نجات معشوق میشد که در این فیلمها عموما رگههای طنز بسیاری نیز یافت میشد. اما در برخی نمونهها کورتیز کمی روند را تغییر داد و تلخی و عشق بد فرجام را نیز به کارهایش اضافه کرد که به عنوان نمونه میتوان از «زندگی خصوصی الیزابت و اِسکس» محصول 1939 نام برد. بعضا این فیلمهای ماجراجویانه در زمان حال و فضایی نظامی نیز اتفاق میافتادند («گذرگاه سانتافه» محصول 1940). در کنار اینها او کمدیهایی نیز ساخته است که مضمون خانوادگی و عامیانهتری دارند و فارغ از ماجراجوییهای عجیب داستانهایشان نیز در زمان حال میگذرد مثل «نمونه کامل» محصول 1937 که به نوعی کمدی رمانتیک نیز به حساب میآید و یا حتی کمدیهای بعضا اخلاق گرایانهای مثل «ما فرشته نیستیم» محصول 1955 که چند سال پیش در هالیوود بازسازی نیز شد. کورتیز همچنین چند فیلم زندگی نامهای نیز در کارنامه دارد که گاه بر مبنای زندگی واقعی افراد مشهور ساخته میشدند مثل «یانکی دودل دندی» محصول 1942 راجع به زندگی یک خواننده (که یکی از معروفترین کارهای کورتیز نیز هست) و یا «جیم تورپ، قهرمان امریکا» محصول 1951 که راجع به زندگی یک ورزشکار است، و گاه نیز بر مبنای شخصیتی واقعی ولی بدون در نظر گرفتن داستان واقعی زندگی آن شخص مثل «شب و روز» محصول 1946 که در خصوص زندگی یک ترانه سرا است. معروفترین فیلم کورتیز یعنی «کازابلانکا» در همین دوران و در سال 1942 ساخته میشود و اسکار کارگردانی را برای کورتیز به ارمغان میآورد در حالی که او یک بار برای «یانکی دودل دندی» هم کاندید این جایزه شده بود. کازابلانکا داستان رمانتیک عشقی ناکام است که به رغم ساخت سریع آن، به شکلی که دیالوگها در لحظه نوشته و اجرا میشدند، شاید به خاطر انتخاب خوب عوامل و بازیگرانش جزو ماندگارترین فیلمهای تاریخ سینما شد. از دیگر فیلمهای کورتیز میتوان به «فرشتگان آلوده صورت» محصول 1938 و «میلدرد پیرس» محصول 1945 با رویکردی اخلاق گرایانه و حتی ضد نظام سرمایهداری، یک وسترن به نام «داج سیتی» محصول 1939، فیلمهایی موزیکال مثل «کریسمس برفی» محصول 1954، و حتی اقتباس از آثار معروف ادبیات مثل «مصری» محصول 1954 بر مبنای «سینوهه» و «هاکلبری فین» محصول 1960 نام برد. آخرین فیلم کورتیز «کومانچیروها» محصول 1961 فیلمی ماجرایی است راجع به نفوذ یک پلیس به دارو دسته یاغیانی که به سرخپوستان مشروب و اسلحه میفروشند که این فیلم نیز مثل اغلب فیلمهای آخرش به هیچ وجه جذابیت کارهای دهه سی و چهل او را نداشت . مایکل کورتیز یک سال پس از ساخت آخرین فیلمش در دهم آوریل 1962 بر اثر سرطان درگذشت. مشهور است که او هرگز نتوانست زبان انگلیسی را کاملا درست یاد بگیرد و از این جهت حرفهای عجیبی از او مثل یادگارهایی در تاریخ سینما باقی مانده است. یکی از معروفترین آنها زمانی است که او خواسته بود یکی از دستیارانش را به خاطر اهمال در انجام وظیفهاش توبیخ کند، به همین خاطر سر او داد زده بود :« اگر قرار شد دفعه بعد باز هم یه احمق این کار رو انجام بده، خودم انجامش می دم».
نویسنده: Julius J. Epstein (جولیوس جی اپستاین), Philip G. Epstein (فیلیپ جی اپستاین)
تهیه کننده: هال بی. والیس, جک ال. وارنر
موسیقی: مکس استینر
فیلمبردار: آرتور ادستون
تدوین: اون مارکس
بازیگران :
همفری بوگارت/ ریک بلین.
در زمان بازی در کازابلانکا در اوج شهرت قرار داشت. بوگارت سه بار کاندید دریافت اسکار بهترین بازیگری مرد برای فیلمهای شورش در ناوشکن کین ، ملکه آفریقایی و کازابلانکا شده بود که تنها برای ملکه آفریقایی توانست اسکار را تصاحب کند. بوگارت از جمله بازیگرانی که بود که همواره در نقشهای آدمهای خوشگذران و باهوش ظاهر می شد ( که شباهت زیادی به زندگی شخصی اش داشت ). حضور او در کازابلانکا شاید شبیه ترین نقش به زندگی شخصی بوگارت بوده باشد که اتفاقاً او را در همه جای دنیا با همین نقش به شهرت رساند! اما هرچه قدر که بوگارت در دنیای سینما خوشحال و دست نیافتنی بود ، زندگی شخصی متزلزلی داشت. او 3 ازدواج ناموفق داشت
که همگی آنها باعث شد تا او تمرکزش بر روی سینما را از دست بدهد. اما ازدواج آخرش با لوران باکال سبب شد تا او مسیر حرفه ای خود را باز یابد و بار دیگر تبدیل به بوگارت افسانه ایی شود. بوگارت سرانجام در سال 1957 بر اثر سرطان ریه دار فانی را وداع گفت. باکال تا لحظه ی مرگ در کنار بوگارت ماند.
اینگرید برگمن/ ایلزا لاند.
او را اغلب با نگاه های معنا دارش بخاطر می آورند. برگمن در سینما به نماد زنانی رنج کشیده تبدیل شد که بجای آه و ناله، با چشمانش تمام رنجهایش را منتقل می کرد. برگمن را باید ستاره بی رقیب دهه ی 40 آمریکا به حساب آورد. وی اصلاً یک سوئدی بود و به لطف بازسازی یکی از فیلمهایش به نام اینترمتسو در آمریکا، که توسط دیوید سلزنیک معروف صورت گرفت، توانست ورودی مقتدرانه به هالیوود داشته باشد. برگمن بعد از دیده شدنش به لطف اینترمتسو بود که توانست در کازابلانکا و در روبروی همفری بوگارت ایفای نقش کند و تبدیل به چهره ایی دست نیافتنی شود. چهره ذاتاً زیبای برگمن در آن دوران ، مورد علاقه بسیاری از فیلمسازان و چهره پردازان قرار داشت. چهره پردازان در آن دوران بر این اعتقاد بودند که چهره برگمن به حدی زیباست که احتیاج به گریم ندارد!. یکی از نکات جالب درباره او در فیلم کازابلانکا این بود که همسر بوگارت در آن مقطع ، نسبت به رابطه ی بین او و بوگارت مشکوک بود و اعتقاد داشت که برگمن و بوگارت بصورت پنهانی با یکدیگر رابطه دارند! که البته تمام اینها شایعه بود و این دو تنها در هنگام فیلمبرداری همدیگر را ملاقات می کردند. برگمن در طول دوران بازیگری اش توانست 6 بار کاندید دریافت اسکار بهترین بازیگر زن برای فیلمهای زنگ ها برای که به صدا در می آید ، چراغ گازی ، ناقوس های کلیسای سنت مری ، ژاندارک ، آناستازیا ، قتل در قطار سريع السير شرق و سونات پاییزی شود که از این بین برای فیلمها چراغ گازی ، آناستازیا و قتل در قطار سریع السیر شرق توانست اسکار را تصاحب کند. برگمن سرانجام در روز 29 آگوست سال 1982 که روز تولد او محسوب می شد ، در سن 67 سالگی بر اثر ابتلا به سرطان درگذشت.
پول هنرید/ ویکتور لاژلو.
کلاد رینس/ کاپیتان لوییس رنو.
کنراد ویت/ سرگرد هاینریش استراسر
گرین استریت/ سینیور فراری
پیتر لوری/ اوگارته.
دالی ویلسون/ سم.
جوی پیج/ آنینا برندل.
جوایز :
برنده اسکار بهترین کارگردانی, برنده اسکار بهترین فیلمنامه, برنده اسکار بهترین بازیگر مرد. نامزد اسکار بهترین فیلمبرداری سیاه و سفید, نامزد اسکار بهترین تدوین, نامزد اسکار بهترین بازیگر مرد مکمل کلاد رینس
جوایز کسب شده توسط فیلم کازابلانکا
کازابلانکا جوایز زیادی را از آن خود کرد که برخی از این جوایز عبارتند از:
برندهی اسکار بهترین کارگردانی سال ۱۹۴۴
برندهی اسکار بهترین فیلم سال ۱۹۴۴
برندهی جایزه بهترین فیلم برد ملی منتقدین آمریکا سال ۱۹۴۳
برندهی اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی سال ۱۹۴۴
نمرات :
imdb : 8.5
متاکریتیک : 100
روتن تومیتوز : 0.94
-----------------------------------------------------------------------
درباره کازابلانکا :
کازابلانکا را می توان اوج شکوه و جلال ژانرِ رومانس ( عاشقانه ) در تاریخ سینما خواند. دیالوگهای عاشقانه ایی که بین همفری بوگارت و انگرید برگمن در کازابلانکا رد و بدل می شود ، هنوز بعد از گذشت بیش از 70 سال از خلق شدنشان، جذاب و تازه است. اما کازابلانکا تنها یک نامه عاشقانه به سینما نیست؛ ادغام موضوع جنگ و عشق یکی از تلخ ترین و در عین حال زیباترین ویژگی هایی است که در کازابلانکا به چشم می خورد. دیالوگ های تیز و کنایه دار فیلم ، چه در وصف عشق آتشین بین ریک و ایلسا، و چه دربُعد جنگ، تجربه ایی وصف ناپذیر از قدرت کلمات را در عالم سینما به رخ تماشاگر می کشد. تنها درباره کازابلانکا می توان گفت که عاشقانه ترین فیلم تاریخ سینماست که هر عاشق سینما باید آن را ببیند.
--------------------نکاتی که درباره کازابلانکا نمی دانید-----------------------
این فیلم دقیقاً زمانی اکران شد که روزولت و چرچیل در کنفرانس کازابلانکا شرکت داشتند. زمانیکه رزولت از کازابلانکا به آمریکا برگشت، درخواست کرد که این فیلم در کاخ سفید نمایش داده شود چون معنای نام کازابلانکا در زبان اسپانیایی ، کاخ سفید است.
کمپانی سازنده فیلم اعلام کرد که قرار است تا رونالد ریگان ( رییس جمهور آمریکا ) در کازابلانکا ایفای نقش کند و تا آغاز فیلمبرداری هم نام او به عنوان بازیگر فیلم عنوان می شد اما بعدها اعلام شد که ذکر نام او به عنوان بازیگر فیلم تنها حربه ایی بود تا نام او به نوعی در صدر اخبار روز باشد.
قرارداد برگمن در آن دوران در اختیار دیوید او. سلزنیک بود و تهیه کنندگان باید برای حضور برگمن در فیلمها رضایت او را جلب می کردند. هال بی . والیس ، تهیه کننده کازابلانکا ، برای متقاعد کردن سلزنیک ، نویسندگان فیلمش را به سراغ او فرستاد تا شرحی از داستان فیلم به او بدهند تا موافقت او برای حضور برگمن را دریافت کنند. یکی از نویسندگان فیلم که بعد از 20 دقیقه توضیح دادن داستان برای سلنزیک خسته شده بود، یکجورایی گفت : آه، عجب بدبختی گیر کردیما! آقا جون فیلم یه چیز تو مایه های فیلمِ آشغالِ الجزایر است! بعد از این جمله سلزنیک قبول کرد تا برگمن در فیلم حضور پیدا کند.
میشله مورگان فرانسوی از هال بی والیس درخواست دریافت 55 هزار دلار دستمزد برای بازی در این فیلم را داشت اما والیس ترجیح داد تا به انگرید برگمن 25 هزار دلار برای بازی در فیلم پرداخت کند و از خیر مورگان بگذرد!
به خاطر اینکه فیلم در زمان جنگ جهانی دوم ساخته شد ، سازندگان فیلم به دلایل امنیتی موفق نشدند تا اجازه فیلمبرداری در فرودگاه را کسب کنند. به همین دلیل آنها از یک نوع مقوا به شکل هواپیما استفاده کردند و صدا را هم به آن اضافه کردند تا شکلی طبیعی بگیرد! این ترفند سالها بعد در فیلم بیگانه نیز مورد استفاده قرار گرفت.
اتفاق جالبی که درباره کازابلانکا رخ داد این بود که این فیلم در تاریخ 26 نوامبر 1942 تنها در نیویورک به نمایش در آمد و تا ژانویه ی سال آینده در لس آنجلس روی پرده نرفت. به همین دلیل کازابلانکا به همراه دیگر فیلم های ساخته ی در سال 1943 ، در اسکار 1944 شرکت کرد و با فیلم های ساخته شده در سال 43 به رقابت پرداخت!
دولی ویلسون که ایفاگر نقش سَم در فیلم بود ، یک طبل نواز بود و مهارت نواختن پیانو را نداشت. به همین دلیل در سکانس هایی که او پیانو می نوازد ، در پشت دوربین یک پیانیست، قطعه های مورد نظر را می نواخت و ویلسون نیز با تقلید حرکات دست او ، پیانو می نواخت!
دیالوگ " تو جنگ رو دوست داری ، من زنها را دوست دارم " از کاپیتان رنولت ، ابتدا قرار بود به این صورت باشد " تو از جنگ لذت می بری ، من از زنها لذت می برم " اما بنا به مصلحت آن روزهای جامعه ترجیح داده شد که این دیالوگ تغییر کند.
از جمع بازیگران فیلم تنها همفری بوگارت ، دولی ویلسون و جوی پیچ آمریکایی بودند.
اغلب بازیگرانی که در نقش نازی ها حضور داشتند، در واقع یهودیان آلمانی بودند که در آن دوران از دستِ نازی ها فرار کرده بودند!
دیالوگ مشهور " جمالتو عشق است! " که در فیلم گفته می شود ، جزو 5 دیالوگ برتر انجمن فیلم آمریکا شناخته شده است.
بلند قد بودن برگمن یکی از مشکلات فیلم بود. برگمن چند سانتی متر از همفری بوگارت بلندتر بود و این چیزی نبود که استودیو از آن راضی باشد. بنابراین در زمان فیلمبرداری، جعبه ایی در زیر پاهای بوگارت قرار می دادند تا قد او با برگمن برابری کند!.
کازابلانکا از طرف مجله سرگرمی های هفتگی لقب سومین فیلم برتر تاریخ سینما را کسب کرده است.
والیس ( تهیه کننده فیلم ) علاقه ایی نداشت تا بوگارت در فیلم همواره کلاهی بر سر بگذارد. به نظر هالیس این کار باعث می شد تا بوگارت شبیه به گانگسترها شود!
در اولین سکانسی که از ریک به نمایش در می آید، او در حال شطرنج بازی کردن است. شطرنج، بازی مورد علاقه همفری بوگارت بود.
-----------------------دیالوگ های فراموش نشدنی --------------------------------
یک: روزی که تو از پاریس رفتی حتی ما نمیدونستی که من چی کشیدم ... فقط کاش میدونستی که چقدر دوست داشتم و چقدر هنوز دوست دارم.
---
ایلسا : می تونم یه داستان برات تعریف کنم ؟
ریک : پایان تعجب آوری داره ؟
ایلسا : هنوز پایانش رو نمی دونم .
ریک : بسیار خوب تعریف کن شاید ضمن تعریف کردن پایانی براش پیدا کنیم .
ریک : فکر میکنم بهت گفته بودم که دیگه هیچوقت این آهنگو نزنی سام!
----
(اینگرید برگمن): ما هم واسه عاشق شدن عجب وقتی گیر آوردیم؛ درست وقتی کل دنیا داره از هم میپاشه...
ریک: این اسلحه رو مستقیما به سمت قلبت نشونه گرفتم.
=============================خلاصه=============================
داستان فیلم:
زمان داستان فیلم در اوایل دسامبر ۱۹۴۱ و کمی پیش از حمله به پرل هاربر است. در پی آسیبهای جنگ به اروپا، شمار زیادی از مردم این قاره به دنبال مهاجرت به آمریکا و رسیدن به سرزمینی امنتر هستند. راه دریایی که از لیسبون پرتغال به آمریکا میرود پر شده است و بسیاری ناچارند خود را به بندر کازابلانکا (دار البیضا) در مراکش که در دست دولت ویشی فرانسه است برسانند تا از آنجا شانس پرواز بهسوی آمریکا را بیابند.
ریک بلِین (همفری بوگارت)، آمریکایی بدبین و چشم و دلسیری است که در کازابلانکا کافه شبانهای را به نام کافه آمریکایی ریک میگرداند و همواره پذیرای مشتریان سرشناسی همچون کارگزاران فرانسوی و فرماندهان نازی است.
شبی یکی از بزهکاران جزء به نام اوگارت پس از کشتن دو سرباز آلمانی دو برگهٔ عبور بدست میآورد و برای فروش آنها به کافه ریک میآید. با این برگهها میتوان آزادانه به پرتغال و مناطق تحت اشغال آلمان و از آنجا به آمریکا سفر کرد. پیش از آنکه اوگارت بتواند گذرنامهها را به دلال و مشتری رد کند، پلیس فرانسه به فرماندهی لویی رنو او را دستگیر میکند.
در همان هنگام، عشق پیشین ریک، ایلسا لاند (اینگرید برگمن) با شوهرش، ویکتور لازلو رهبر جنبش پایداری چکسلواکی که نازیها همه جا در بدر به دنبالش هستند، از راه میرسد.
دیدار دوباره ریک و ایلسا برای هر دو با طغیان احساسات همراه است و پسنگاههای فیلم، داستان آشنایی آن ها را در پاریس برای بیننده بازگو میکند. این دو دلباخته پس از گذراندن دورانی عاشقانه در آن شهر قرار میگذارند که به همراه یکدیگر از پاریس بروند ولی در لحظه آخر، ایلسا به محل قرار در ایستگاه قطار نمیآید و تنها نامهای را برای ریک میفرستد که توضیح زیادی بهجز ابراز علاقه و ممکن نبودن همراهی بیشتر با ریک در آن نیست.
دیدار اتفاقی و دوباره این دو در کازابلانکا پس از سالها بر سؤالات شکلگرفته در ذهن ریک میافزاید. لحن تلخ و سرخورده ریک مجال توضیح علل پیمان شکنی ایلسا در پاریس را به ایلسا نمیدهد و دیدارهای این دو همواره با سوءتفاهمها همراه است.
با گذشت چندین روز از اقامت ایلسا و شوهرش ویکتور لازلو، تنشها میان نیروهای آلمانی و لازلو بالا میگیرد و او تهدید به مرگ میشود. این زوج هماکنون بهشدت نیازمند بهدست آوردن برگههای عبور هستند. بزرگان شهر تقریباً مطمئن هستند که این برگهها در دست ریک است. (و همینطور هم هست.)
شبی ایلسا پنهانی و تنها به دیدن ریک میرود تا گذرنامهها را از او بگیرد. ریک درخواستش را رد میکند. ایلسا نخست با تپانچه تهدیدش میکند ولی در ادامه، احساسات بر او غلبه میکند و به ریک میگوید که هنوز عاشق اوست. ایلسا میگوید روزی که در پاریس با ریک آشنا شد، به او گفته بودند همسرش، ویکتور، به هنگام فرار از بازداشتگاه نازیها کشته شدهاست، ولی در همان روز که قرار بود با ریک برود، از زنده بودن همسرش آگاه میشود. پس بهناچار بی خبر ریک را ترک میکند تا به کمک شوهرش بازگردد.
همان شب ایلسا که احساس سرگردانی عاطفی میکند از ریک میخواهد تا او به جای هر سه نفر فکر کند و برای بیرون آمدن از این مخمصه چارهای بيانديشد. در آخرین لحظه ریک با پذیرش خطرهای زیاد، در فرودگاه، برگههای عبور را به زن و شوهر میسپارد و آنان را به سوی آمریکا فراری میدهد.
=================================نقد و بررسی==========================================
پالینکیل-نیویورکر : اصلا آن فیلم بزرگی که میگویند نیست, ولی یکجور رمانتیسم آبکی بخصوص و جذابی دارد و هیچوقت هم به شما فشار نمی آورد که آن حس و حال و چرخشهای دراماتیک اش را جدی بگیرید.
----------------------------
شیکاگو سان تایمز - راجر ایبرت : این فیلم به این علت محبوب است که انسان های درون فیلم خیلی خوب هستند.در مورد قهرمان مقاومت هم ، با اینکه آنچنان سخت است دوس
ت داشتن او ، اما از نظر ظاهری موقر ترین شخصیت داستان است. ریک هم نه قهرمان است و نه انسانی بد. او تنها کاری را انجام می دهد که برای کنارآمدن با مسئولان و سازمان ها لازم است.
در تاريخ سينمای کلاسيک فيلمهای معروف بسياری وجود دارد، فيلمهايی پر محتوا، فيلمهايی با جلوه های هنری يا اصالت هنری و با اهميت سياسی بيشتر. فيلمهای ديگری هم هستند که احتمالا ما در رده بندی بهترين فيلمهای تاريخ سينما بالاتر از کازابلانکا قرار می دهيم. ولی وقتی قرار است دست روی فيلمهايی بگذاريم که شخصا دوستشان داريم و راحت تر بگويم وقتی پيش يک دوست صميمی اعتراف می کنيم دير يا زود حرفمان به اين چند کلمه آشنا می رسد:
ـ من واقعا ديوونه کازابلانکا هستم.
ـ منم همينطور !
کازابلانکا فيلمی است که معيارهای عادی را تغيير داد:
بيشتر از خود “همفری بوگارت” عمر کرد، در زمان تغيير سليقه ها به حياتش ادامه داد و به تمامی کسانی که می خواستند با رنگی کردن آن زيبايي اش را از بين ببرند، دهن کجی کرد. کازابلانکا جهش کرد تا دل کسانی را که چند دهه بعد از ساخته شدنش به دنيا آمده بودند را ببرد. دير يا زود و معمولا قبل از ۲۱ سالگی همه اين فيلم را می بينند و البته به فيلم محبوبشان هم تبديل می شود. واقعا حرف نداره …!
در سال ۱۹۹۲ کازابلانکا ۵۰ سال داشت. در تاريخ سينما ۵۰ سال زمان طولانی است، زيرا سينما خودش فقط ۱۰۰ سال قدمت دارد. ولی در مقايسه با زمان اين فقط يک لحظه است.
بعضی از عوامل سازنده فيلم هنوز در قيد حياتند اما ستاره ها همه دارفانی را وداع گفته اند. آخرين بازيگر فيلم هم ”کرت بوا“ (همان جيب بری که به مسافران هشدار می داد مواظب جيب برها باشند!) بود که در سال ۱۹۹۲ درگذشت.
و اما در مورد خود فيلم:
صحنه های کليدی فيلم در حقيقت همانهايی هستند که ورود غير منتظره “الزا” را به کافه “ريک” تعقيب می کنند. در بين فيلمهای کلاسيک کمتر فيلمی را می توان پيدا کرد که با تماشای مکرر آن احساساتان نسبت به تماشای فيلم برای نخستين بار بيشتر شده باشدو کازابلانکا از همين دست فيلمهاست که خودش را پس از چند بار تماشا نشان می دهد!
وقتی برای اولين بار به تماشای فيلم می نشينيم هيچ چيز از رابطه عاشقانه بين ريک و الزا در پاريس نمی دانيم، پس جريان را به سادگی دنبال می کنيم. هنوز مجبوريم اين رابطه عاشقانه را ( که ظاهرا موضوعی فرعی به نظر می رسد) را رمز گشايی کنيم. ما متوجه می شويم که اين رابطه معنايی دارد ولی کاملا آن را نمی فهميم. اما بعداْ در زمانی که فيلم رو به جلو می رود ما خاطرات پاريس را تجربه می کنيم. آنگاه به عمق احساسات الزا پی می بريم و در آخر فيلم به نتيجه گيری ميخکوب کننده اش می رسد.
اما برای بار دوم که فيلم را نگاه می کنيم هر کلمه ای که بين ريک و الزا ردوبدل می شود و هر چيز کوچکی که در رفتار و نگاهشان مشاهده می شود برای ما با يک دنيا نيش و کنايه همراه می شود. هنگامی که برای اولين بار فيلم را نگاه می کنيم به اندازه کافی خوب به نظر می رسد، اما برای بار دوم محشر است.
در حقيقت ذات اين فيلم طوری است که تماشای مکرر را طلب می کند. اگر شخصی را می توانيد پيدا کنيد که تا بحال اين فيلم را نديده است، کنارش بنشينيد و با همديگر فيلم را تماشا کنيد. متوجه می شويد که حواس شما به فيلم بيشتر از حواس دوستتان است. البته دوست شما آدم بی احساس و زمختی نيست! ولی نمی تواند مثل شما متوجه تلخی خاصی بشود که پشت هر نگاهی وجود دارد و به تدريج هم پررنگ می شود و با هر كلمه ای افزايش می يابد.
درتماشای اول ممكن است بيننده حتی متوجه جريانهای جانبی فيلم هم نشود مانند داستان فرعی زن جوانی كه حاضر است هركاری انجام بدهد تا به شوهرش جهت خارج شدن از كازابلانكا كمك كند .
اگرچه آشنا شدن با فيلم كمك زيادی در انتقال احساس می كند اما از طرف ديگر هم باعث می شود تا نقطه ضعف هايی مشخص شود كه در تماشای اول به چشم نيامده است . بعنوان مثال برای خود من زمانی پيش آمد كه متوجه شدم از شخصيت “ويكتور لازلو” (با بازی پل هنرید) زيادخوشم نمی آيد. او يك قهرمان مقاومت است و در عين حال خيلی بی مزه و بی حس ! اگر در زمان صلح سر از يك سازمان سياسی در بياورد خيلی راحت با يك حكومت خودكامه و ديكتاتوری كنار می آيد . وقتی در پايان فيلم ريك (همفری بوگارت) در مورد چيزهايی كه بين او و الزا (اینگرید برگمن) اتفاق افتاده دروغ می گويد تا وجهه الزا را در نظر او حفظ كند لازلو اصلا عين خيالش هم نيست ! در حقيقت به نظر من اواصلا لياقت الزا را ندارد . ريك می گويد كه جای او در كنار ويكتور است ولی آيا ويكتور به او توجهی می كند و يا اصلا به اونيازی دارد؟ او در حين يك فرار طولانی با كارش و با قهرمانيش ازدواج كرده است . شبهای متعددی وجود خواهند داشت كه الزا “همچنان كه زمان می گذرد” راگوش كند و متوجه اشتباهش در سوار شدن به آن هواپيما بشود.
مثل تمام كسانی كه نسبت به فيلمهای مورد علاقه شان خيلی حساسند من هم نكاتی را در رابطه با اين فيلم و شخصيتهايش پيدا كرده ام كه دانستن آنها می تواند جالب باشد :
چيزی كه در مورد ريك جالب به نظر می رسد و مرا حسابی تكان داده است عشق او نسبت به الزا نيست بلكه توانايی او در پيدا كردن چيزی فراتر از عشق است .
شخصيت لازلو هم مثل يك خوك می ماند چون هم خر را می خواهد هم خرما را ! او چه جور مبارز جدی مقاومت است كه زنش را با خود به اين طرف و آن طرف می كشاند و او را در معرض خطرات بی مورد قرار می دهد. تنهاتوجيه برای ما اين است كه بگوئيم خودپسندی او نياز به تعريف و تمجيدهای زنش دارد. يك قهرمان واقعی حتما كازابلانكا را به تنهايی ترك می كرد هم بخاطر كارش هم بخاطر خير و صلاح زنی كه دوستش دارد. لازلو آنقدر كودن است كه حتی نمی تواند ببيند بين ريك و الزا چه می گذرد. فيلم سعی می كند تا به ما بفهماند كه الزا هر دومرد را دوست دارد ولی ما می توانيم بفهميم كه در قلب الزا چه می گذرد … .
“بوگارت” هیچ وقت آنقدر احساس برانگيز ظاهر نشده است، مردی كه همراه بطري اش سيگار به لب در تنهايی نشسته و غرق در افسوس و دلتنگی می باشد . بی رحمی اي كه با آن الزا را موردحمله قرار می دهد واقعا دردناك و شكنجه آور است. چون اين طرز حرف زدن بيش از آن كه الزا را ناراحت كند خود ريك را زجر می دهد. او روی زخم خودش نمك می پاشد .
الزا در فهميدن اين مطلب كمی كند ذهن به نظر می رسد ولی در حقيقت اين يكی از حقه های فيلم است كه الزا را هميشه ودر هر اتفاقی كه می افتد كمی عقبتر از جريان قرار می دهد .
اگر همانطور كه در افسانه فيلم آمده است و حقيقت داشته باشد و صحنه نهايی فيلم تا روز آخر نامشخص بوده است و اينكه برگمن نمی دانسته كه بالاخره الزا نصيب كداميك از مردها می شود تاحدودی گيج ومنگ بودن اورا توجيه می كند . ولی متاسفانه اين افسانه دهان پركن نمی توانسته حقيقت داشته باشد چون اعتقادات عمومی حاكم بر هاليوود آن روزها نمی توانست اجازه بدهد الزا مردی را كه قانونا همسرش بوده به خاطر مردی كه عاشقش است ترك كند .با اين وجود برگمن هنوز هم كاملا متقاعد كننده به نظر می رسد . وقتی كه در فرودگاه از يك مرد جدا شده ودر كنار مرد ديگری می ايستد او دوپاره شده است . پريشانی و سردرگمی عاطفی در حضورمردی كه دوستش دارد همواره يكی ازخصوصيات بارز بازيگری برگمن بوده است. در فیلم “بدنام” ساخته “هيچكاك” كه فيلمی با درون مايه ای كمابيش شبيه كازابلانكا است كری گرانت كه عاشق برگمن است مجبور می شود به خاطر هدف برترش در مبارزه با دشمن وانمود كند كه اين گونه نيست و اينجاست كه می توانيم خصوصيت بارز برگمن را ببينيم .
كارگردانی “مايكل كورتيز” هم از هر نظر كاملا صرفه جويانه بوده است . نكته قابل توجه اين است كه او تصويری را ارائه می دهد كه برای درك آن، بيننده بايدكاملا در آن غرق شود. او به راحتی اينكار را انجام می دهد بدون آنكه كسی اصلا متوجه اين شود كه اين صحنه ها اصلا كارگردانی هم داشته است! مايكل به طور معمول از همان شيوه روايی و داستان گويی سينمای كلاسيك استفاده می كند همانطوری كه “گريفيث” آن را تعريف كرده است و در هزاران فيلم ساخته شده قبل ازكازابلانكا به كار رفته است : آماده كردن نما ـ حركت ـ مديوم ـ نما ـ كلوزآپهای متعدد ـ نماهای ديد اشخاص و عكس العمل ها .
آيا نمايی دركازابلانكا هست كه بدون در نظر گرفتن بقيه فيلم و فقط برای خودش فيلمبرداری شده باشد؟من كه فكر نمی كنم ! كورتيز همه كاره فيلم و داستان است او حتی از شخصيتهای فيلم هم گوی سبقت را ربوده است هيچ كس نمی پرسد كه آن نمای محشر را در كازابلانكا ديده ای ؟ چون هيچ نمای محشری كه از ساير نماهای ديگر متمايز باشد وجود ندارد و اگر كسی هم اين طور فكركند دچار اوهام شده است .
وقتی از “هوارد هاكز” خواستند تا فرمول يك فيلم بزرگ را تعريف كند گفت : سه صحنه عالی بدون صحنه بد . كازابلانكا در فرمولش اين كار را با ۴ صحنه انجام داده است!
================================تحلیل فیلم==============================
نقاط قوت
نوستالژی برای بزرگترها
یکی از محبوبترین عاشقانههای تاریخ
اجراهای بهیادماندنی هامفري بوگارت و اینگرید برگمن
فیلمبرداری متفاوت
موسیقی متن جذاب و دلنشین
شخصیت پردازی زیبا
نقاط ضعف
ندارد
بازیگری :
نکته شاید مهمی که درباره بازیگران عصر کلاسیک سینما ارزش یادآوری دارد، این است که به دلیل شرایط اقتصادی و حتی فنی سینمای آن دوران، فیلمها عموماً کمتحرک بودند و در اغلب موارد از استودیو به عنوان لوکیشن استفاده میشد تا در هزینههای تولید صرفهجویی شود؛ و البته بازیگران مجبور میشدند هنرشان را در نماهای درشت به اجرا بگذارند و نماهای دور - بیشتر در آثار وسترن - استفاده میشد. بنابراین، بازیگران سینمای کلاسیک بیشتر بازیگران نماهای نزدیک بودند و شاید برای همین بود که کوتاهی قد همفری بوگارت در برابر اینگرید برگمن در کازابلانکا (۱۹۴۲) کمتر توجهها را جلب کرده و داستان و بازی ستارههای فیلم، نگاههای مخاطبان را معطوف خود کرده است.
همفری بوگارت یکی از شمایلهای سینمای کلاسیک است که با گذشت دهها سال از مرگش همچنان بهواسطه آثارش در یادها مانده است. او در طول دوران کاریاش نقشهای چندان متفاوتی بازی نکرد اما در کمال شگفتی، بیلی وایلدر برای یکی از نقشهای رمانتیک سابرینا (۱۹۵۴) انتخابش کرد که دست بر قضا یکی از ضعیفترین بازیهای دوران بازیگریاش را رقم زد.
خیلیها او را با فیلم ماندگار مایکل کورتیز به یاد دارند و نقش ریچارد بِلین، معروف به ریک، که کافهای را اداره میکند. او برای خودش اصولی دارد. سر میز مشتریانش نمیرود و گوشهگیر است و کسی دلیلش را نمیداند. تنها کسی که از راز او باخبر است، دوست پیانو نوازش سام است. تمام آنچه درباره ریک، تا پیش از دیدنش میشنویم، بهسادگی هرچه تمامتر و با انتخاب بازیگرانی بجز بوگارت، بر باد میرفت. این نشان میدهد که هر نقشی، هرچند هم که استادانه نوشته شده باشد، تا بازیگر مناسبی آن را بازی نکند، وجود خارجی ندارد.
مواجهه بوگارت با پیتر لوره (در نقش اورگاته و یکی از قدرندیدهترین بازیگران دوران کلاسیک) در همان ابتدا شمایلی را ترسیم میکند که فیلم تا پیش از ظاهر شدن ریک برایش ترسیم کرده است. بوگارت در نقش ریک و در این سکانس تعیینکننده، تلفیقی باورپذیر از تمام خصایص یک نقش عمده را بروز میدهد. آنچه بیش از هر امر دیگری در چهره بوگارت نمایان است، چشمان غمزده اوست؛ چشمانی نگران که در سکوت به جهان اطراف خیره میشوند. ریک وقتی با اورگاته درباره آن اوراق عبور حرف میزند، چشمانش برق میزنند و حتی در یکی از موارد نادر شاهد تبسم او هستیم. اما زمانی که پلیسها برای دستگیری اورگاته وارد عمل میشوند، خونسردی توأم با بیتفاوتی بوگارت میتواند به شخصیتپردازی او تنوع ببخشد. «فاز» بعدی بازی بوگارت مواجههاش با سرگرد اشتراسر آلمانی است که مثل تمام نازیها به زمین و زمان بدبین است. تبسمهای شوخوشنگ بوگارت در این سکانس و دست انداختن سرگرد و رفقایش، وجه دیگری از شخصیت ریک را به نمایش میگذارند. اگر به چهره بوگارت دقت کنیم، زمانی که میخواهد طرف مقابلش را به سخره بگیرد، ابروها را کمی بالا میدهد. دهانش را نیمهباز میکند و انگار دارد فرد روبهرو را سبکوسنگین میکند. بیتفاوتی او نسبت به حرفهای سروان رنوی فرانسوی و توجه ظاهریاش به آلمانیها، بهخودیخود نشان میدهد که رنو تا چه حدی بازیچه دست نازیهاست. پیش از این سکانس، شاهد حرف زدن رنو و ریک بودهایم. کلود رینز بهتمامی در نقش رنو فرو میرود اما بوگارت مشخصاً در دو لوکیشن جلوی کافه (زمانی که هواپیمایی در حال ترک کازابلانکا از بالای سرشان میگذرد) و لوکیشن دفتر ریک (وقتی پول مشتری برنده را به یکی از کارکنانش میدهد) بازیاش بهتمامی به سخره گرفتن رنو و آلمانیهاست. ریکِ بیتفاوت و حتی طماعِ این سکانس - او سر رفتن لازلو با رنو شرط میبندد - با ورود الزا ناگهان بههم میریزد. شاید بهتر باشد بگوییم بوگارت با ورود الزا بههم میریزد، زیرا این بوگارت است که به شخصیت ریک جان داده است.
این لحظه برای هر بازیگری میتواند یک چالش جدی باشد. مردی که تا اینجا شاهد اتوریتهاش بودهایم، ناگهان و با دیدن زنی در کافهاش فرو میریزد و این فروپاشی مرحلهبهمرحله صورت میگیرد. ابتدا با ورود الزا و نواختن آن آهنگ قدیمی و پیدا شدن سروکله ریک برای اعتراض به سام و رودررویی با اینگرید برگمن و مکثی که برای نخستین بار در بازی بوگارت شاهدش هستیم؛ یکه خوردن او برای ما که در حال حاضر از همه چیز بیخبریم، حتی تا حدی میتواند اغراقآمیز باشد. در تمام لحظاتی که برگمن در کافه - در نخستین دیدارش با ریک - حضور دارد، بوگارت با مهارت نقش آدمی را بازی میکند که اقتدارش را از دست داده است و حتی انگار تا حدی گیج میزند. او سر میز مشتریاش مینشیند - باز هم باید اشاره کنیم که تا بازیگری نقشی را اجرا نکرده، نمیتوان گفت که یک نقش به شکلی درخشان «نوشته شده» است؟ - ششدانگ حواسش به الزا است و نیمنگاهی هم به ویکتور لازلو دارد. بعد از بازگشت دوباره الزا شاهد وجه دیگری از فروپاشی شخصیت ریک در بازی بوگارت هستیم. او ناگهان به هیولایی بیعاطفه بدل میشود و چنان الزا را له میکند که انگار باید بپذیریم در همدلی با شخصیت ریک دچار اشتباه شدهایم.
بوگارت بازیگر صحنهای رمانتیک نیست هرچند که در کازابلانکا باید صحنه پاریس را با بازی او ببینیم. بوگارت بیشتر در طول حیات کاریاش نقشهایی را بازی کرد که مانند سم اسپید در شاهین مالت (۱۹۴۱) یا مانند هری مورگن در داشتن و نداشتن (۱۹۴۴) یا مثل وینسنت پاری در گذرگاه تاریک (۱۹۴۷)، دیکسن استیل در در مکانی خلوت (۱۹۵۰) یا گلن گریفین در ساعات ناامیدی (۱۹۵۵) شمایل قهرمانی را دارد که به هر حال به انتهای خط رسیده است. در فیلم جان هیوستن، وقتی عشقش قاتل از آب درمیآید یا مجبور میشود برای اثبات بیگناهیاش صورتش را جراحی پلاستیک کند یا از زندان گریخته و مرگ در انتظارش ایستاده، همه و همه شمایل مردی تنها، بهآخرخطرسیده و شکستخورده را بازی میکند. گفتنی است که این شمایلنگاری در واقع ربطی به مفهوم برساخته بازیگر مؤلف ندارد. در کازابلانکا نیز بوگارت همچنان آدمی است که همه چیزش را بربادرفته میبیند و رفاقتش با سروان رنو تنها و تنها باعث دلخوشی تماشاگران میشود و بس!
بوگارت بازیگری بود که همواره فاصلهاش را با نقشهایش حفظ میکرد و این را از پس نگاه سرد و خیرهاش میتوانیم ببینیم. اما او این فاصله را با تبحری مثالزدنی به گونهای بازی میکند که مخاطبانش نهتنها آن را احساس نمیکنند بلکه این تصور را در موردش دارند که همفری بوگارت در نقشهایش فرو میرود و با آنها یکی میشود. حفظ پرسونای بازیگری و در عین حال نگه داشتن فاصله بازیگر با نقشی که در حال اجرای آن است، خصیصه مهمی است که کمتر بازیگران سینما به آن توجه کردهاند. بازیگران اکتورز استودیو و سبک «متد» در شمار بازیگرانیاند که آرزویشان یکی شدن با نقش است که این البته داستان دیگری است و در مجالی دیگر باید به آن پرداخت.
نقد فیلم کازابلانکا: رمانتیکترین فیلم سینمای جهان!
فیلم کازابلانکا به کارگردانی مارتین کورتیز Michael Curtiz و تهیه کنندگی هال بی. والیس در سال ۱۹۴۲ ساخته شده است. فیلمنامهی این فیلم که از مهمترین فیلمهای رمانتیک سینمای جهان است در واقع بر اساس اقتباسی از نمایشنامه همه به کافه ریک میآیند Everybody Comes to Rick’s اثر موری بارنت Murray Burnett و جوان آلیسون Joan Alison نوشته شد.
همانطور که پیش تر نیز گفته شد، اگر مخاطب سینمای بین الملل باشید به احتمال بسیار زیاد فیلم کازابلانکا را دیده اید و حتی شاید چند بار هم به تماشای آن نشسته باشید. دلیل این اتفاق به راستی چه چیز میتواند باشد؟ فیلمهایی نظیر کازابلانکا که به این شکل جهانی و همه گیر میشوند و قادرند تا نزدیک به یک قرن همچنان از پر بازدیدترین و محبوب ترین فیلمها باقی بمانند.
در تحلیل فیلم کازابلانکا باید به این نکته اشاره کرد که یکی از اتفاقهایی که این فیلم را برای همیشه جاودانه کرد، ساخت فیلم و اکران آن در زمان جنگ جهانی دوم بود. فیلم کازابلانکا درست در خلال سالهای جنگ جهانی دوم و جنایتهای بشری ساخته شد و توانست از این فاجعهی جهانی برای روایت داستان خود، استفادهی بهینهای کند. این موضوع باعث شد که کازابلانکا از عاشقانههای معمول هالیوودی متمایز شود.
این فیلم، عشق را به عنوان پدیدهای پر قدرت در کنار پدیدهی قدرتمند دیگر یعنی جنگ و قدرت قرار میدهد و این تناقض در نهایت به نوعی به هماهنگی با یکدیگر میرسند. ماجرای اصلی فیلم شاید عشقی است که درگذشتهای بحرانی تجربه شده و نهایتا به جدایی و عدم وصال ختم شده است، حالا صاحبان همان عشق در بحرانی دیگر با یکدیگر روبرو شده اند. این رویارویی را میتوان نقطهی عطف کازابلانکا دانست.
هنرنمایی Ingrid Bergman, Humphrey Bogart و Paul Henreid در فیلم کازابلانکا Casablanca
رویایی دو نفر که علی رغم میل زیادشان به یکدیگر هرگز نتوانسته اند لذت وصال آرام و امن را تجربه کنند. این اتفاق نیز موضوعی تازه و بعید نیست. میتوانیم در اطرافمان انسانهای زیادی را ببینیم که مدعی هستند، عشقهای بی وصال و غم انگیزی را تجربه کرده اند. اما اینکه یکی از این عشقها تبدیل به کازابلانکا شود و عشقی دیگر تبدیل به ملودرامی کم ارزش، بسته به موضوعات بسیاری است.
شاید به نظر برسد که احتمال اینکه جنگ، مهاجرت، عشق و در به دری و دوری از وطن بودن در داستانی کلاسیک جمع شود و سرانجامی مانند سرانجام کازابلانکا داشته باشد بسیار کم است. قطعا همینطور است. همهی ما شاهد فیلمهای بسیاری بوده ایم که در آنها فیلمساز هر آنچه حادثه و موضوع میتوانسته را وارد داستان خود کرده تا آن را هر چه بیشتر تاثیر گذار از کار دربیاورد. اما نتیجهای جز باسمهای شدن و شلوغی بیش از حد اثر بر جای نمانده است.
در نقد فیلم کازابلانکا باید گفت که موضوعات مختلف که هر کدام دارای اهمیت زیادی هستند، به گونهای پازل وار کنار یکدیگر چیده شده اند که قادرند یکدیگر را کامل کنند. در مواجههی اولیه با کازابلانکا مخاطب دست فیلمساز و روایتگر را به راحتی نمیخواند بلکه روایت به گونهی زندگی واقعی پیش میرود.
در مواجههی اولیه با کازابلانکا مخاطب دست فیلمساز و روایتگر را به راحتی نمیخواند بلکه روایت به گونهی زندگی واقعی پیش میرود.
زندگی واقعی بدون آن که موزیک دلهره آور و صحنههایی اغراق آمیز داشته باشد قادر است مدام ما را غافلگیر کند و احساسات متنوعی را از درون ما بیرون بکشد. فیلم کازابلانکا نیز دقیقا توانایی آن را دارد که غافلگیریهایی از جنس زندگی واقعی را متوجه مخاطبان خود کند. کازابلانکا نیز مانند تمام آثار مشهور در دنیا دارای نقدهای مثبت و منفی بسیاری است.
این فیلم را برخی از منتقدین در جهان به شدت کوچک شمارده اند. یکی از منتقدینی که نظر خوبی به این اثر ندارد، پالینکیل است. او در نشریهی نیویورکر چنین اظهار کرد:
” اصلا آن فیلم بزرگی که میگویند نیست, ولی یک جور رمانتیسم آبکی بخصوص و جذابی دارد و هیچوقت هم به شما فشار نمیآورد که آن حس و حال و چرخشهای دراماتیکاش را جدی بگیرید.”
فیلم کازابلانکا نیز دقیقا توانایی آن را دارد که غافلگیریهایی از جنس زندگی واقعی را متوجه مخاطبان خود کند. کازابلانکا نیز مانند تمام آثار مشهور در دنیا دارای نقدهای مثبت و منفی بسیاری است.
اما علی رغم آن چه که منتقدین میگویند، واقعیتی که وجود دارد و آن را با تجربه میتوان اظهار داشت این است که کازابلانکا فیلمی است که با گذشت بیش از ۷۰ سال هنوز کهنه و ملال آور نشده است. شاید بسیاری از فیلمهای عاشقانهی قدیمی کلاسیک را ببینیم و حس کنیم که خوب است اما دیگر حرفی برای گفتن ندارد.
اما در مورد فیلم کازابلانکا نمیتوان چنین فکری را هم کرد زیرا ممکن است که موضوعاتی که در آن مطرح میشود، به نوعی برای مخاطب عادی و حتی تکراری نیز باشد اما شخصیتها و حس هایشان چنان انسانی است که به هیچ وجه این احساسات را نمیتوان محدود به زمان و جغرافیایی خاص کرد.
شاید بهترین تعبیر برای این بیان این موضوع را منتقدی به نام مورای برونت به کار برده است. او دربارهی فیلم کازابلانکا میگوید: “واقعیتِ دیروز، واقعیت امروز، واقعیت فردا”.
کازابلانکا فیلمی است که با گذشت بیش از ۷۰ سال هنوز کهنه و ملال آور نشده است.
لازم به ذکر است که یکی از دلایل این ماندگاری، شخصیت پردازی و بازی بازیگران فیلم کازابلانکا بوده است. برای مثال شاید ریک (همفری بوگارت) بهترین مثال باشد. در دقایق نخست کازابلانکا، بیننده نمیتواند پیش بینی کند که شخصیت ریک که مردی جدی، غیر احساساتی و حتی پول دوست فیلم در روند ماجرا تبدیل به ریکی شود که شاید یکی از عاشق ترین شخصیتهای درام جهان را بازی و حتی زندگی میکند.
ریک در روند فیلم کازابلانکا نه به شکل ناگهانی بلکه با ریتمی شبیه به زندگی، تبدیل به انسانی دیگر میشود که این انسان شبیه ریک دقایق نخست فیلم نیست. اما او دوباره قابلیت اینکه به ابتدای فیلم بازگردد را همچنان در خود حفظ میکند و این باعث میشود که مخاطب ریک اول داستان را هیچ گاه فراموش نکند.
در نهایت نکتهای میتوان در نقد و تحلیل فیلم کازابلانکا اظهار کرد این است که کازابلانکا علی رغم تمام نقد و تحلیلهایی که از روز اول اکران خود تا به امروز داشته است، فیلمی است که فاکتورهای اثری بزرگ را به عنوان یک درام در خود داشته و همچنان نیز دارد.
از کافه ریک کازابلانکا تا کافه دایی ناصر پل چوبی
فیلم کازابلانکا Casablanca ساختهی مایکل کورتیز Michael Curtiz با هنرمندی اینگرید برگمن و همفری بوگارت یکی از ماندگارترین عاشقانههای تاریخ سینماست. داستان فیلم در دوره اشغال فرانسه میگذرد که کازابلانکا راهی برای اروپاییان شده تا از این طریق به امریکا سفر کنند. کافه ریک یکی از کافههای مهم شهر است. اما با بازگشت السا (اینگرید برگمن Ingrid Bergman)؛ معشوقه قدیمی ریک (همفری بوگارت Humphrey Bogart)، داغ این عشق قدیمی تازه میشود.
فیلم کازابلانکا Casablanca در اسکار توانست اسکار بهترین فیلم، بهترین فیلمنامه اقتباسی و اسکار بهترین کارگردانی را از آن خود کند. گرچه در رشتههای دیگری از جمله بهترین بازیگر نقش اول (همفری بوگارت) نیز نامزد شده بود که نتوانست آن را کسب کند.
در طی این سالها تحلیلها و نقدها و نگاههای بسیاری نسبت فیلم کازابلانکا شده است. در این نوشته سعی شده این شاهکار عاشقانهی سینمایی با عاشقانهی دیگری از سینمای ایران یعنی پل چوبی ساختهی مهدی کرم پور و نویسندگی خسرو نقیبی و هنرمندی هدیه تهرانی، بهرام رادان و مهناز افشار مقایسه شود. شایان ذکر است که این بررسی به دور از ویژگیهای کمی و کیفی هر دو فیلم است و بیشتر به تشابهات و الهامی که کارگردان ایرانی سالهای بسیار بعد از ساخته Michael Curtiz داشته است پرداخته میشود.
اساسی ترین اشتراک فیلم کازابلانکا و پل چوبی، روایت داستان بر اساس بستری تاریخی-سیاسی میباشد. در اصل داستانی عاشقانه در گذر از یک واقعهی سیاسی و سرنوشت ساز رخ میدهد و نیروی محرکه هر دو داستان میباشد. در فیلم کازابلانکا این واقعه، اشغال بخشی از اروپا توسط نازی هاست و در پل چوبی واقعهی سال ۸۸ این بستر را میسازد.
اساسی ترین اشتراک فیلم کازابلانکا و پل چوبی، روایت داستان بر اساس بستری تاریخی-سیاسی میباشد.
بر اثر این جریانات میباشد که معشوقه قدیمی مجبور به بازگشت یا ماندگاری میشود. در فیلم کازابلانکا السا برای رفتن به امریکا مجبور به آمدن به کازابلانکاست. و در طی آن و رفتن به کافه، با ریک رو به رو میشود.
حال آنکه در پل چوبی نازلی (هدیه تهرانی) پس از جریانات سال ۸۸ و دستگیر شدن همراهش مجبور به ماندن در تهران میشود و در گذر از آن با عاشق قدیمیاش امیر (بهرام رادان) رو به رو میشود. در کمتر عاشقانهی سینمایی است که وقایع سیاسی، نقشی تعیین کننده در داستان داشته باشند یا اصلا بستر درام را فراهم سازند.
از دیگر اشتراکات مهم فیلم کازابلانکا و پل چوبی، وجود لوکیشن کافه است. ناگفته نماند که کافه ریک در کازابلانکا بسیار تاثیرگذارتر از کافه دایی ناصر در پل چوبی میباشد و نقش محوری تری را ایفا میکند و از صرف یک کافه معمولی میگذرد و تبدیل به مکانی میشود که مهم ترین وقایع فیلم از جمله دیدار دو عاشق قدیمی، دستگیری ضد آلمانی ها، قرارهای السا و ریک، فرار السا و همسرش و دیگر اتفاقات در این کافه اتفاق میافتد.
همچنین کافه به مثابهی جهان ریک میباشد. خانه، محل کار و تمام زندگی ریک، همین کافه میباشد. آن قدر که نامش بر آن نقش بسته شده است. اما در پل چوبی، کافه دایی ناصر چنین قدرت و تاثیر گذاری ندارد. درست است که اولین دیدار نازلی و امیر در این پاتوق قدیمی اشان رخ میدهد و همچنین در برحهای برای امیر به مثابه پناهگاه و خانهای عمل میکند اما بیش از این تاثیر دراماتیک دیگری ندارد.
چینش شخصیتهای فیلم کازابلانکا با پل چوبی نیز کمی تفاوت دارند و به نظر میرسد این تغییر به دلیل بومی کردن پل چوبی و منطبق ساختن آن با فرهنگ ایرانی میباشد. د
و اما لوکیشن دیگری که در فیلم کازابلانکا اهمیت دارد و نطفهی ماجرای عاشقانه السا و ریک در آنجا بسته میشود، شهر پاریس هست. ادامه این ماجرا در کازابلانکا که از مستعمرات پاریس نیز میباشد رخ میدهد.
همان طور که میدانیم، پاریس شهره به عاشقیت است. در نتیجه بستر خوبی برای پردازش یک داستان عاشقانه میباشد. همچنین کازابلانکا علاوه بر آنکه شهر گذار به امریکا هست، به نوعی شهر گذار از عاشقیت قهرمانهای داستان هم میباشد.
این لوکیشن در فیلم پل چوبی، نوستالژی تهران قدیم است. نازلی و امیر با پرسه در محلات قدیمی تهران و مهم ترینشان محلهی پل چوبی که نطفه عاشقیشان هم همانجا بسته شده، به خاطرات عاشقانه اشان سر میزنند.
چینش شخصیتهای فیلم کازابلانکا با پل چوبی نیز کمی تفاوت دارند و به نظر میرسد این تغییر به دلیل بومی کردن پل چوبی و منطبق ساختن آن با فرهنگ ایرانی میباشد. در هر دو فیلم ما با یک مثلث عشقی رو به رو هستیم.
اساسی ترین اشتراک فیلم کازابلانکا و پل چوبی، روایت داستان بر اساس بستری تاریخی-سیاسی میباشد.
اما در فیلم کازابلانکا این مثلث بین السا و همسرش و ریک اتفاق میافتند که خب در آن فرهنگ جنبه متفاوت تری دارد. حال آنکه در پل چوبی اضلاع این مثلث را نازلی و امیر و همسرش شیرین (مهناز افشار) تشکیل میدهند. چرا که اینجا ما با خیانت امیر مواجه هستیم که خب به لحاظ شرعی مشکل چندانی ندارد.
از عناصر مهمی که در فیلم کازابلانکا وجود دارد، موسیقی است. موسیقی که به نوعی در جایگاه موزیک متن عاشقانهی السا و ریک قرار میگیرد و هر دو با شنیدنش به روزهای پاریس برمیگردند. در پل چوبی نیز در اولین دیدار نازلی و امیر، موسیقی به درخواست نازلی در کافه دایی ناصر پخش میشود که اعتراض امیر را مبنی بر یادآوری خاطره عاشقانهاش را در پی دارد. و بعدا متوجه حضور نازلی میشود. عینا مانند فیلم کازابلانکا که السا از پیانیست میخواهد موزیک مشترکشان را بنوازد و همین واکنش از سوی ریک دیده میشود.
حضور شخصیت السا در فیلم کازابلانکا مدتی پس از شروع فیلم است. بدین معنی که مقدمهی فیلم شکل گرفته است و پس از مدتی نسبتا طولانی در فیلم ظاهر میشود. در پل چوبی نیز بدین صورت است. حضور او در نیمهی فیلم اتفاق میافتد و تقریبا تا انتها ادامه مییابد.
و اما لوکیشن دیگری که در فیلم کازابلانکا اهمیت دارد و نطفهی ماجرای عاشقانه السا و ریک در آنجا بسته میشود، شهر پاریس هست. ادامه این ماجرا در کازابلانکا که از مستعمرات پاریس نیز میباشد رخ میدهد.
و اما در خصوص پایان بندی، هر دو دارای پایان بندی نسبتا یکسانی هستند. در فیلم کازابلانکا ریک تلاشش را میکند تا کارهای مجوز خروج السا و همسرش را درست کند و آنها را از کازابلانکا به امریکا فراری دهد و معشوقهاش را به دست همسرش بسپارد و خود در تنهایی خویش ادامه دهد.
تنهایی و بزرگواری که تبدیل به پرسونای بازیگری بوگارت شده است. شخصیت ریک تبدیل به یکی از عاشق ترین مردهای سینمای تاریخ میشود. مرد عاشقی که برای نجات معشوقهاش از خویش گذر میکند و او را به مرد قانونیاش میسپارد.
در پل چوبی نیز امیر تدارکات آزادی شریک نازلی را از زندان انجام میدهد و آنها را راهی میکند تا از ایران بروند. حال آنکه امیر چندان نمیتواند شمایل یک مرد عاشق فداکار را ایفا کند چون اصولا بر خلاف ریک در موقعیت چندان دراماتیکی قرار نمیگیرد. نازلی بر خلاف السا، به مانند جرقهای است که خاطرات دورهای را یادآورش میشود و پس از رفتنش تمام میشود. حال آنکه در پایان فیلم کازابلانکا السا برای ریک ماندگار است.
گرچه شخصیت السا و نازلی نیز با یکدیگر تفاوت هایی دارند. السا شخصیتی است که در دوگانگی انتخاب بین همسر و معشوقش قرار دارد. همسرش را به عنوان همسر دوست دارد، اما از معشوقش نیز نمیتواند بگذرد.
Casablanca
التماس و عاشقانگی را در چشمهای درخشان از اشک و پر تمنای اینگرید برگمن به خوبی میتوان مشاهده کرد. نازلی اما در پل چوبی در دوگانگی دیگری قرار میگیرد که بیشتر به ریک شباهت دارد.
حتا تصمیم نهاییاش نیز بی شباهت به تصمیم ریک نیست. نازلی بین ماندن در ایران و سرگیری عاشقانه اشان با امیر و یا رها کردن او در زندگیاش با شیرین باید انتخاب کند. و در نهایت راه دوم را برمیگزیند و با آنکه عشق اول بوده، بزرگوارانه از زندگی زناشویی امیر خارج میشود و زندگی خودش را پی میگیرد.
این رفتار نازلی به سیمای زن مقتدر و درونگرای بازیگری هدیه تهرانی نیز شباهت بیشتری دارد. آمدن نازلی در پل چوبی، بهانهای است برای آنکه امیر به زندگی زناشوییاش نگاه دوبارهای بیندازد حال آنکه آمدن السا در فیلم کازابلانکا بیدار کردن دوبارهی حس عاشقانهی ریک میباشد و فرصتی برای او به وجود میآورد که با اینکه عاشقانه السا را دوست دارد، بین نگه داشتنش به هر قیمتی و رهسپار کردنش پی زندگی پرآینده با همسرش، دومی را برگزیند و از خود بگذرد. آیا این همان معنای عاشقی نیست؟!
آمدن نازلی در پل چوبی، بهانهای است برای آنکه امیر به زندگی زناشوییاش نگاه دوبارهای بیندازد حال آنکه آمدن السا در فیلم کازابلانکا بیدار کردن دوبارهی حس عاشقانهی ریک میباشد و فرصتی برای او به وجود میآورد که با اینکه عاشقانه السا را دوست دارد، بین نگه داشتنش به هر قیمتی و رهسپار کردنش پی زندگی پرآینده با همسرش، دومی را برگزیند و از خود بگذرد. آیا این همان معنای عاشقی نیست؟!
و اما در پایان و با تمام اشتراکاتی که دربارهی این دو فیلم گفته شد، باید اذعان داشت که پل چوبی حتا در ایران هم ماندگار نشد و این در حالیست که فیلم کازابلانکا شهرت و ماندگاری جهانی را داراست. این عامل ماندگاری یا فراموش شده گی، از وجوه اشتراکات فیلم نمیآید. بلکه چگونگی به کارگیری این عوامل در فیلمها میباشد.
در فیلم کازابلانکا تمام عواملی که گفته شد در خدمت درام فیلم هستند و یک زنجیرهی مشترک را تشکیل میدهند و علت و معلول یکدیگر میباشند و نبود هر کدام، پارگی زنجیر و یکدستی داستان را منجر میشود. روایتی که در فیلم کازابلانکا شاهد آن هستیم،
یک روایت سلسله مراتبی و پله پلهای است که از ابتدا تا انتهای داستان با آن پیش میرویم. حال آنکه در پل چوبی، این اشتراکات چندان با یکدیگر چفت و بست نمیشوند و گاه گاهی روابط سلسله مراتبی هم در فیلم دیده میشود اما در کل ما با یکسری اتفاقات جدا از هم رو به رو هستیم.
یکی از این دلایل وجود خرده داستانهای زیادی در فیلم میباشد که چندان کمکی هم به روند کلی داستان نمیکنند. حال آنکه در فیلم کازابلانکا ما با یک داستان واحد رو به رو هستیم که دچار حواشی هم نمیشود و اصلا برای پیشبرد و پرداخت داستانش چندان نیازی هم به خرده داستانهای اضافی ندارد. آن قدر که درام محکم و درست شکل میگیرد و مانند هواپیمای سکانس نهایی به اوج میرسد.
منابع راجر ایبرت نقد فارسی منظوم ارش منادی و...