به نام آنکه جان را فکرت اموخت
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
سلام و عرض ادب خدمت تمام دوستان هنرهفتم و پرده نقره ای
رضا هستم میزبان شما در تخصصی ترین و اولین برنامه بررسی اثار سینمایی ایران و جهان در سایت ... طرفداری
قبل از هر سخنی اینبار نع شرمنده تاخیر بوجود امده ام ک ناراحت و غمگین از پر کشیدن مرد پیر موسیقی سینما هستم
انیو موریکونه :
انیو موریکونه متولد ۱۰ نوامبر سال ۱۹۲۸ آهنگساز، تنظیمکننده و رهبر ارکستر ایتالیایی و فارغالتحصیل آکادمی موسیقی سانتاسیسیلیا بود که از شاخص ترین آثار آهنگ سازی وی ساخت موسیقی فیلم «خوب، بد، زشت» ، «روزی روزگاری در غرب» ، «ماموریت» و «سینما پارادیزو» در دهه ۱۹۸۰ هم از این جملهاند.
این آهنگساز مشهور ایتالیایی و برنده جایزه اسکار و خالق موسیقی فیلم «خوب، بد، زشت» در سن ۹۲ سالگی درگذشت. او دوشنبه در کلینیکی در رم از دنیا رفت. او به تازگی بر اثر زمین خوردن دچار شکستگی استخوان لگن شده بود.(علت فوتش با پدربزرگ پدریم یکیه)
وی با کارگردانان بسیاری چون سرخیو لئونه، برناردو برتولوچی، رومن پولانسکی، فرانکو زفیرلی، اُلیور استون، کوئنتین تارانتینو، جوزپه تورناتوره و پیر پائولو پازولینی همکاری داشتهاست.
موریکونه را شاید بتوان پرکارترین آهنگساز فیلم در جهان دانست. روزنامه گاردین در فوریه سال ۲۰۰۱ با انتشار مقالهای وی را «موتزارت سینما» لقب داد.
او ۶ بار نامزدی اسکار را کسب کرد که برای ساخت موسیقی فیلمهای «روزهای بهشت»، «ماموریت»، «تسخیرناپذیران»، «مالنا» و «هشت نفرتانگیز» بود. او برای این فیلم آخر سرانجام جایزه اسکار را کسب کرد. سال ۲۰۰۶ آکادمی اسکار یک اسکار افتخاری برای مشارکت وی در هنر موسیقی در سینما به وی اهدا کرد. او یکی از ۲ چهره عرصه موسیقی است که در تاریخ اسکار جایزه اسکار افتخاری برای مجموعه آثارش دریافت کرد.
آثار و سوابق موسیقی
مرگ یک دوست در سال ۱۹۵۹
باراباس در سال ۱۹۶۱
یک مشت دلار (۱۹۶۴)
به خاطر چند دلار بیشتر (۱۹۶۵)
خوب بد زشت (۱۹۶۶)
روزی روزگاری در غرب (۱۹۶۸)
روزی روزگاری در آمریکا (۱۹۸۴)
ماموریت (۱۹۸۶)
تسخیرناپذیران (۱۹۸۷)
سینما پارادیزو (۱۹۸۸)
هملت (۱۹۹۰)
باگزی (۱۹۹۱)
افسانه ۱۹۰۰ (۱۹۹۸)
مالنا (۲۰۰۰)
هشت نفرتانگیز (۲۰۱۵)
مکاتبه (۲۰۱۶) و …
و حیف ک نشد ی پست مفصل راجب ایشون برم البته خداروشکر بعضی از دوستانم جور بنده را کشیدن
(و اگه قضاوت و شماتتم نمیکنینم باید اعتراف کنم این غم خیلی بیشتر از از دست دادن جناب کشاورز و گرجستانی و..بود ک البته دلایل شخصی خودمو دارم)
این مدت خیلی گرفتار شدم و پوزش میطلبم برا این تاخیر جانکاه
ایشالا قسمت تک تکتون ک زودتر ازدواج کنین اما دور برم چپ و راست دارن زن میگیرن و هممه هم توقع یاری دارن ک البته انتظار بجایی هم هست سعی میکنم من بعد دوباره نظم سایق رو داشته باشیم
خب برسیم ب برنامه امشب
--------------------------------------------
درباره فیلم
نام اثر : در جستجوی خوشبختی - The Pursuit of Happyness 2006
تهیه کنندگان: تاد بلک ، جیسون بلومنثال ، جیمز لسیتر ، ویل اسمیت ، استیو تیش
کارگردان: گابریل موچینو
نویسنده: استیو کانرد
موزیک متن: آندره گوئرا
فیلمبردار: فدان پمپمیچل
انتخاب بازیگر: دنیس کماین
کارگردان هنری: دیوید اف.کلاسن
طراح صحنه و لباس: شارن دیویس
تدوین: هیوز وینبورن
بازیگران
ویل اسمیت : کریس گاردنر
جدن اسمیت: کریستوفر
ثاندی نیوتن: لیندا
برایان هَو: جی توئیستل
جیمز کارن : مارتین فرومن
جوایز:
برنده جایزه "جشنواره موسیقی ASCAP" برای Andrea Guerra به خاطر برترین فیلم باکس آفیس در سال 2007
نامزد جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد برای "ویل اسمیت" از جشنواره اسکار در سال 2007
نامزد جایزه بهترین بازیگر نقش مرد از جشنواره " Black Reel" برای "ویل اسمیت" در سال 2007
نامزد جایزه بهترین اجرا از جشنواره " Black Reel" برای "جدن اسمیت" در سال 2007
نامزد جایزه بهترین تهیه کننده فیلم از جشنواره " Black Reel" برای Will Smith وTeddy Zee وSteve Tisch وJames Lassiter و Todd Black و Jason Blumenthal در سال 2007
نامزد جایزه بهترین بازیگر نقش مرد از جشنواره منتقدین برای "ویل اسمیت" در سال 2007
نامزد جایزه بهترین بازیگر خردسال از از جشنواره منتقدین برای "جدن اسمیت" در سال 2007
برنده جایزه بهترین فیلم سال از جشنواره Capri, Hollywood در سال 2006
نامزد جایزه بهترین بازیگر نقش مرد از انجمن منتقدان شیکاگو، برای "ویل اسمیت" در سال 2006
نامزد جایزه بهترین فیلم خارجی از جشنواره David di Donatello، برای Gabriele Muccino در سال 2007
نامزد جایزه جشنواره گلدن گلاب برای بهترین موسیقی متن در سال 2007
نامزد جایزه جشنواره گلدن گلاب برای بهترین اجرا در فیلمهای درام، برای "ویل اسمیت" در سال 2007
نامزد جایزه بهترین بازیگر نقش اول مرد از Image Awards، برای "ویل اسمیت" در سال 2007
نمرات فیلم:
imdb : 8.
متاکریتیک :
روتن تومیتوز : 0.
==============================================================
خلاصه داستان :
در جستجوی خوشبختی یا در جستجوی شادمانی، فیلمی درام و زندگینامهای به کارگردانی گابریل موچینو است. داستان فیلم بر اساس بیخانمانی حدوداً یکسالهٔ کریس گاردنر است که ویل اسمیت نقش وی را بازی میکند. اوایل دهه 1980. «کریس گاردنر» به سرش می زند تا کاری را در بورس نیویورک امتحان کند که در آن جا فقط یکی در بین بیست نفر می تواند روی داشتن شغلی تمام وقت با دستمزدی خوب حساب کند. حتی وقتی همسرش به خاطر این انتخاب او را ترک می کند و اوضاع بدتر و بدتر می شود کریس به اتفاق پسرش دو دستی به رؤیایش می چسبد…
=====================================================================
نقد و بررسی فیلم
نقد اول : نقد روانشناختی
به دنبال خوشبختی یا در جستجوی خوشبختی ، نمایشگر روزهای سخت زندگی کریس گاردنر ( Chris Gardner ) میلیاردر آمریکایی است. این فیلم درام به کارگردانی گابریل موچینو ( Gabriele Muccino ) و بازی درخشان ویل اسمیت ( Will Smith ) در سال ۲۰۰۶ بر روی پرده سینما رفت. در جستجوی خوشبختی موفق به کسب نمره ۰/۸ از سایت imdb شده و همچنین ویل اسمیت برای نقشآفرینی در این فیلم، نامزد کسب جایزه اسکار برای بهترین بازیگر نقش اول مرد شدهاست.
احتمالا در جستجوی خوشبختی تنها فیلمی که شما در ژانر موفقیت یا سبکهای مشابه نگاه کردهاید، نیست؛ اما این اثر از چند لحاظ در نوع خود منحصر به فرد محسوب میشود. مهمترین وجه تمایز در جستجوی خوشبختی با سایر فیلمهای مشابه نوع روایت داستان است. دیدن بخش کوچکی از سختیها و مشقتهای افراد در راه رسیدن به موفقیت، در این گونه فیلمها برای ما تبدیل به عادت شدهاست. اما ویژگی جالب در جستجوی خوشبختی این است که شخصیت اصلی فیلم، از همان ابتدا تا انتها در حال دویدن، تلاشکردن و شکستخوردن است.
در نهایت هم کارگردان برای نشاندادن ماحصل این تلاشها و دوندگیها، به نوشتن چند خط از شرایط کنونی زندگی کریس گاردنر در انتهای فیلم بسنده میکند. به نظر میرسد که این نوع روایت، بسیار نزدیکتر از روشهای دیگر (روایت) به زندگی واقعی افراد است. مسئلهی دیگری که بر ارزش در جستجوی خوشبختی افزوده، برانگیختن حس همزادپنداری در مخاطب است. کارگردانی قوی و بازی بینظیر ویل اسمیت باعث میشود که ما در جای جای فیلم، غم و ناامیدی را عمیقا تجربه کنیم. حتی شاید در سکانسی که کریس مجبور میشود شب را به همراه پسرش در دستشویی مترو بخوابد، ما هم پا به پای شخصیت اصلی فیلم اشک ریختهباشیم. پس با توجه به مطالب ذکر شده، نمیتوانیم در جستجوی خوشبختی را یک فیلم معمولی بدانیم.
خوشبختشدن و راههای رسیدن به آن همیشه یکی از دغدغههای اصلی هر انسانی بوده و هست. همه دوست دارند که طعم شیرین خوشبختی را در زندگی بچشند. اما در نهایت افراد کمی هستند که موفق به تجربه کردن این احساس میشوند. اگر بخواهیم یک راست برویم سر اصل مطلب، باید بگوییم که خوشبختی تا حد بسیار زیادی بستگی به نگرش هر فرد نسبت به زندگی، خودش و اطرافیانش دارد. خوشبختی از درون انسان سرچشمه میگیرد. بنابراین عوامل شخصیت زیادی میتوانند در رسیدن به این مهم دخیل باشند. در جستجوی خوشبختی به وسیلهی به نمایشگذاشتن شخصیت کریس گاردنر میتواند الهامبخش بسیار خوبی برای هر کدام از ما باشد.
ما در ابتدا قصد داریم به جامعترین مفهومی که از فیلم برداشت میشود بپردازیم؛ سپس به سراغ موارد جزئیتر برویم. به نظر میرسد اصلیترین پیام در جستجوی خوشبختی این باشد که شخصیت اصلی داستان، یعنی کریس گاردنر نه تنها تسلیم شرایط سخت زندگی و مسائل محیطی پیرامون خود نشد، بلکه توانست با تکیه بر قدرت اراده و انتخاب خود، بر شرایط چیره گردد.
در نگاه اول این مسئله ساده به نظر میرسد. اما اگر اندکی دقیقتر نگاه کنیم، متوجه میشویم که بسیاری از ما در برابر سختیها و مشکلات زندگی یا سر تسلیم فرود میآوریم یا اینکه تمام بدبختیهایمان را گردن دیگران میاندازیم. اگر دوباره فیلم را نگاه کنیم، میفهمیم که هیچکدام از این واکنشها از شخصیت کریس در فیلم سر نزد. او فقط جنگید. لحظهای دست از تلاش برنداشت. یکی از شروط لازم برای رسیدن به خوشبختی درک و در نهایت عملکردن به همین قاعده است. این کار که ما بنشینیم و دائم خانواده، اطرافیان، جامعه، مسئولین و .. را سرزنش کنیم، از دست هر کسی برمیآید؛ اما کمتر کسی شجاعت این را دارد که مسئولیت اشتباهها و انتخابهای غلطش را بر عهده بگیرد و شروع کند به ساختن خودش و زندگیش. موضع منفعلانه گرفتن در برخورد با مسائل، سادهترین و بزدلانهترین روشی است که هر کس میتواند اتخاذ کند. خوشبخت شدن هزینه دارد و هر کس باید بپذیرد که هزینههای آن را بپردازد.
امروزه انتخاب واژهی آشنایی برای کسانی است که در زمینهی نظریههای رواندرمانی و مشاوره مطالعه دارند. تقریبا تمام رویکردهای جدید تاکید اساسی بر قدرت انتخاب و اختیار انسان دارند. اغلب ما تا حدودی با ویلیام گلسر و تئوری انتخابش آشنایی داریم. واژهی انتخاب با ظهور ویلیام گلسر و رویکرد واقعیتدرمانی بیشتر در ادبیات روانشناسی شهرت یافت؛ اما برای بهتر فهمیدن این موضوع بهتر است سری به نظریات وجودگراها بزنیم. چرا که اگزیستانسیالیستها از منظر فلسفه به این مسئله نگاه کردهاند.
اگر شما به یک مشاور وجودگرا یا واقعیتدرمانگر مراجعه کنید، بیشک یکی از مواردی که در همان جلسات ابتدایی به آن پرداخته خواهد شد، مسئولیتپذیری و انتخاب است. این مشاورین سعی دارند این آگاهی را در مراجع به وجود آورند که افسار زندگی هر کس دست خودش است. مفهومی که به وضوح در این فیلم قابل مشاهده است.
زمانهایی را که کریس شکست میخورد را به یاد آورید. وقتی نتوانست دستگاه را بفروشد، وقتی همسرش از او جدا شد، وقتی صاحبخانه جوابش کرد، وقتی مجبور شد با آن سر و وضع به مصاحبهی کاری برود، وقتی جا برای خوابیدن به همراه پسرش نداشت و … در همهی این موقعیتها کریس میتوانست تسلیم شود. اما او کار ارزشمندتر و صد البته سختتر را انجام داد. این جاست که بهتر به حرف فردریش نیچه (یکی از شخصیتهای اصلی اگزیستانسیالیسم در تاریخ فلسفه) پی میبریم که گفت: آنچه مرا نکشد، نیرومندترم میسازد
علاوه بر ویژگی فوق، کریس خصایص تحسینبرانگیز دیگری هم دارد که لازم به ذکر است. او در برخورد با مردم، به شدت محترمانه رفتار میکند، بیشتر اوقات لبخند بر لب دارد، از وقتش نهایت استفاده را میبرد، اجازه نمیدهد دیگران به وی بگویند نمیتوانی، وقتی به آدمهای پولدار و موفق میرسد، به جای اینکه حسرت بخورد به خودش میگوید چرا من نتوانم مثل آنها عمل کنم؟ و در نهایت اینکه دارای روحیه مثبتنگر است.
بنابراین کریس گاردنر یک شخصیت معمولی ندارد و برای موفقشدن هم شخصیت معمولی داشتن کافی نیست. نکتهی دیگری که در فیلم قابل بررسی است، برخورد لیندا (همسر کریس) با او است. لیندا به جای این که در این شرایط سخت، در کنار همسرش قرار گیرد و به او آرامش و اطمینانخاطر بدهد، دائم در حال جدل است. تحقیر میکند، زخم زبان میزند، سرزنش میکند و در نهایت هم از او جدا میشود. شاید اگر صبر بیشتری پیشه میکرد و رفتار بهتری از خود بروز میداد، این حجم از سختی بر کریس تحمیل نمیشد. اما با این حال باز هم کریس همسرش را ملامت نکرد و فقط بر هدف خودش تمرکز کرد.
----نقد دوم :تکنیکال----------
میلیونری که از هیچ شروع کرد...
کریستوفر پائول گاردنر متولد نهم فوریه سال ۱۹۵۴، یک میلیونر، کارآفرین، سخنران چیره دست و همچنین یک انسان خَیر و بشر دوست است. داستان زندگي او از سال ۱۹۸۰ شروع ميشود. او یک بی خانمان و خرده فروش اسکنرهای پزشکی است که مشتری زیادی هم ندارد. از لحاظ مالی در وضع بدیست و به همراه همسرش لیندا و پسرش کریستوفر زندگی سختی را دارد تا اینکه لیندا (همسرش) او را ترک ميكند. حال دغدغه کریس نگه داشتن شغلش و همچنین نگهداری از فرزند کوچکش است. کریس بعد از کشیدن مشقت های زیاد از قبیل خوابیدن در مترو، بی غذایی و هزاران مصیبتی که یک بی خانمان متحمل میشود، بعد از نشان دادن هوش و استعداد خود در امر بازاریابی وسائل پزشکی، در شرکت مزبور استخدام، و همین امر و تلاش بی وقفه کریس باعث می شود تا او شرکت سرمایه گذاری خود را با نامGardner rich & co پایه گذاری کند، که در سال ۲۰۰۶ سرمایه این شرکت، چیزی بالغ بر ۶۵ میلیون دلار تخمین زده شده است .
دورنمایی از فیلم
دوربین، شهر، ساختمانها، و مردم مختلفی را نشان میدهد که در تکاپو هستند، و اندکی بعد گدایی را نشان میدهد که در وضعی اسفبار در پیاده رو افتاده و هیچ تلاشی برای زندگی اش نمیکند. و کسانی را نشان مي دهد که زمان را غنیمت شمرده و مدام به ساعت های مچی خود مینگرند.
زندگی چقدر برای ما ارزش دارد؟ ما برای زندگی خود چه کارهایی کرده ایم؟ چه کارهایی لازم بوده تا انجام دهیم؟
مشکلاتی در زندگی افراد رخ میدهد، حتی آنهایی هم که خوشبخت به نظر میرسند، مشکلاتی را پیش رو دارند. در این مواقع اهمیت ندادن به حوادث بدی که در گذشته افتاده و امید داشتن به آینده چنان کار راحت و آسانی به نظر نمیرسد. این همان کاری است که "کریس گاردنر" انجام داد. انسانهای بسیار زیادی وجود دارند که میخواهند در زندگی خوشبخت شوند، اما عده کمی از آنها به این آرزو دست میابند. آنهایی که نمیتوانند به خوشبختی برسند، اراده رسیدن به آن را دارند، اما خیال میکنند که دارند برای رسیدن به آن تلاش میکنند.
"کریس" گفت: "هنوز اون لحظه رو یادمه، همه اونا به نظرم خوشبخت میومدن، پس چرا من نتونم مثل اونا باشم؟" گاهی جملات، لحظات، افکار و هرچیز کوچک دیگری میتواند زندگی انسان را زیر و رو کند. که این اتفاق با همان دیالوگهایی که گفته شد برای "کریس گاردنر" رخ داد.
اما به نظر کریس، آنها خوشبخت میرسیدند. شاید واقعا در درون خودشان اینگونه نبودند. به هر حال چه واقعی و چه ظاهری، کریس با خوشبختی آنها، خوشبختی خود را به دست آورد. با آنهمه فشار و کلمات و جملات ناامیدکننده، رسیدن به چیزی که همه تو را از رسیدن به آن ناامید میکنند، کار دشواری است.
داستان، تبديل یک فرد بیکار، مقروض، و کسی که زندگیش از هم پاشیده، به یک فرد موفق و ثروتمند است. داستان باور داشتن به آنچه که میخواهیم به آن تبدیل شویم. داستان سعی و تلاش. و داستان امیدوار بودن و تسلیم نشدن.
"کریس گاردنر" به دنبال راهی برای سر و سامان دادن به زندگی به هم ریخته زندگي اش است. زندگی ای که جمع کردنش کار راحتی هم نیست! هر روز صبح زود بیدار میشود و بچه و کیف و وسایلش را با خود میبرد و به دنبال کار و دستمزدی میگردد. قرض هایشان عقب می افتند و او در برابر مشکلات کمر خم نمیکند. و بیشتر تلاش میکند تا از آن وضع خلاص شوند.
در این کار، متفاوت نگریستن و متفاوت فکر کردن امتیازی بود که در آن زمان زیاد کسی از آنها بهره مند نبود. در لحظاتی که همه میگفتند نمیتوانی، میگفت "میتوانم"!
در این مواقع انسان به تکیه گاهی نیاز دارد تا هنگامی که غم و غصه بر دوشش سنگینی کرد، بتواند به آن تکیه کند. همسر "کریس" وی را رها میکند. و وقتی هم که "کریس" فرزندشان را از وی میگیرد و پیش خود میبرد، حتی سعی نمی کند تا از این کارش ممانعت کند، و فرزندش را نیز با او ترک میکند. تنها تکیه گاه "کریس" فرزندش است.
در این فیلم با شخصیتی طرف هستیم که حتی همسایه اش، و یا معلم مهد فرزندش، و یا رئیس شرکتی که در آن استخدام میشود، نمی خواهند که حرف او را بشنوند، اما در پایان میبینیم که چگونه افراد زیادی را به خدمت خود میگیرد، و در شرکتی که بعدها میسازد، استخدام میکند.
چرا بیشتر مردم گمان میکنند که اگر وضعیت زندگیشان نا به سامان است، دیگر اعضای خانواده مقصرند؟ (این گفته درباره والدین است و در مورد فرزندان خانواده صدق نمیکند!) همسر "کریس" اینگونه است. هنگامی که آن اسکنرها را میخریدند، با شوق و ذوق آنها را در خانه قرار میداد و با لبخند از "کریس" استقبال میکرد. او خودش هم این زندگی را انتخاب کرده بود، اما هنگامی که وضع زندگی آنها خراب ميشود، همسرش را سرزنش مي كند که چرا وضع اینگونه شد. آخر نیز وی را ترک ميكند.
همه چیز از آن روبیک شروع شد
چقدر ساده! به این نتیجه ميرسد که اگر توانسته این روبیک را که هیچ کس نتوانسته بود درست کند، درست کند، حتما میتواند خوشبختی ای را نیز، که کمتر کسی دستش به آن رسیده، به دست آورد. کل پیام فیلم در نام آن خلاصه شده «در جست و جوی خوشبختی». ما و "کریس" این جمله را چندین بار شنیده ایم، اما "کریس" دقت بالایی در آن به خرج ميدهد، و آن، توجه کردن به عبارت "در جست و جو" است. خوشبختی به سمت شما نمی آید، این شمایید که باید به سمتش بروید. این اندیشه، تنها چیزیست که باعث ميشود "کریس گاردنر" فقیر، به یک سرمایه دار بزرگ تبدیل شود.
هنگامی که همسرش وی را ترک میکند، به نظر كريس بدترین لحظه زندگی اش است. یعنی آن همه دویدن، آن همه تلاش، آن همه این ور و آن ور کردن ها، همه اش به خاطر هیچ بوده است؟ آیا واقعا همسرش به آن راحتی، پشت تلفن، به او گفته است که دارد ترکش میکند؟ تمام اینها در ذهن "کریس" پخش و پلاست! هنگامی که به خانه میرود، میبینیم که چگونه مانند مرغ سرکنده، به این سو و آن سو میدود تا باور کند چیزهایی که شنیده دروغ بوده است. یک پدر با این تصور زندگی میکند، که باید تلاش کند تا زن و بچه اش در آرامش زندگی کنند. باید کاری کند تا وضع زندگیش از آنچه که هست بهتر شود. حال که زن و بچه ای در کار نیست چه؟ میداند که نمیتواند بدون آنها زندگی کند. بنابر این پسرش را از همسرش می گیرد، تا بتواند ادامه دهد. تا دلیلی برای جنگیدن با سرنوشت داشته باشد.
صحنه جالبی که با آن روبه رو میشویم هنگامی است، که "کریس" دارد خانه را رنگ میکند. روی دیوار نوشته: "کریس عزیز، تو گند زدی!" بزرگترین حسن وی این است که گناه کار خود را، خودش به دوش میکشد. اگر همسرش او را ترک کرد، به دنبال نقطه ضعفی در خود میگردد که چرا همسرش زندگیش را ول کرد و رفته است؟
وقتی که با آن صورت رنگی و سر و لباس افتضاح به آن شرکت عظیم وارد میشود، اوج اعتماد به نفسش را نمایش میدهد. وارد اتاق مصاحبه که میشود، اولین چیزی که توجه هیات مدیره را جلب میکند، سر و وضع "کریس" است. یعنی توانایی ها در اولویت دوم اند. ظاهر بیانگر چه چیزی است؟ شخصیت؟ باعث چه چیزی میشود؟ جلب اعتماد؟ اما "کریس با صداقت خود وارد مي شود. هنگامی که فرد مهمی نبود، اگر یک لنگه کفش نداشت، همه مسخره اش میکردند، اما مطمئنا وقتی که شرکتش را راه انداخت و فرد مهمی شد، اگر با لباس خواب هم به سر کار مي رفت، کسی به او کاری نداشت. وی ادعایی نداشت جز اینکه "میتوانم این کار را انجام دهم!" خودش، شخصیت خود را در آن مصاحبه بیان میکند: " من آدمی هستم، که اگه سوالی رو ازم بپرسین و جوابش رو ندونم، میگم جوابش رو نمیدونم! اما باهاتون شرط میبندم که میدونم که چطوری جوابشو پیدا کنم، و پیداش میکنم!"
قبلا گفتم که "کریس" متفاوت بود، در این مصاحبه نیز به خوبی این گفته را ثابت کرد. متفاوت نگریستن! شاید رمز موفقیت "کریس" همین مورد بود. شاید اگر در آن مصاحبه، به سوال رئیس شرکت که پرسید: "اگر کسی برای مصاحبه بیاد، بدون اینکه پیرهنی تنش باشه، و من استخدامش کنم، تو چی میگی؟" پاسخی جز "شاید شلوار خیلی قشنگی پوشیده باشه!" نمیداد، آینده اش اینگونه نمیشد.
بعضی از قسمتهای فیلم را نمیتوان با نوشتن تحلیل کرد، به دلیل بار معنایی که دارند باید دیده شوند. مانند هنگامی که همسر "کریس"، "کریستوفر" را به خانه می آورد و با "کریس" صحبت میکند. از این قسمتها در جای جای فیلم وجود دارد. و من از توضیح آنها عاجزم. شاید به این دلیل است که احساس یک پدر و یک مادر را در آن لحظه ندارم که بتوانم آن را توضیح دهم.
اوج فیلم از نظر من هنگامی است که "کریس" به شرکت زنگ میزند و دوره آموزشی را قبول میکند و بعد می بینیم که بر روی تخت پسرش نشسته و به او مینگرد. در نگاه هایش تنها این را میتوان خواند که "فقط به خاطر تو دارم زندگی میکنم". داشتن همچون پدری واقعا نعمتی است که "کریستوفر" دارد. وقتی که پدرش به او میگوید که "هرگز به کسی اجازه نده بهت بگه که نمیتونی کاری رو انجام بدی، حتی به من! اگر آرزویی داری، باید سعی کنی تا بهش برسی". شاید شنیدن آن کلمات در اين سن، برای "کریستوفر" بی معنی باشد، اما مطمئنا با دیدن آینده پدرش، خواهد فهمید که آن جمله برایش مانند کوهی از طلا ارزش داشته است!
تنها تکیه گاهش فرزندش بود.
او بهترین اوقاتش را با پسرش میگذراند. دیدن شادی فرزندش به وی دلگرمی ای میدهد و انگار تمام دنیا را در دست دارد. هنگامی که "کریستوفر" از اتوبوس به بیرون مینگرد و خانه های اعیان، و بچه های شادی که بازی میکنند را میبيند، مطمئنا او نیز دلش میخواهد مانند آنان باشد و در آن خانه ها زندگی کند، از یک بچه به آن سن و سال چه انتظاری بیش از آن میرود؟ اما میبینیم که چگونه از آنها چشم برمیدارد و سرش را بر روی شانه پدرش میگذارد.
اگر "کریس" تنها بود، میتوانست خودش از پس مشکلاتش برآید، مثلا هنگامی که آنها را از متل بیرون انداختند، وی بیشتر نگران پسرش بود تا خودش. در مترو، هنگامی که داشت با فرزندش شوخی میکرد، آنجا که میگفت "میخوای دکمه رو فشار بدی؟" میشد فروافتادگی وی را در حضیض زندگی اش دید. وی تنها دوبار گریست! اولین بار هنگامی بود که یک شب را در دستشویی مترو صبح کردند. و یک بار هم هنگامی که در شرکت "دین ویتتر" استخدام شد. گریه مرد، یعنی بیچارگی او.
آن صحنه هایی که "کریس" به همراه "کریستوفر" در دستشویی هستند نیز، از آن صحنه هایی است که نمیتوانم آن را تحلیل و توصیف کنم. انگار که در آنجا تمام زندگی "کریس" جلوی چشمانش ظاهر میشود. تمام رنجهایی که کشیده و دارد میکشد. اوج دلبستگی وی به فرزندش در آنجا نمایان است.
هنگامی که به یک موسسه، که به بی خانمان ها اتاق میدهد میروند، صاحب آن موسسه به "کریس" میگوید که پسرش میتواند آنجا بماند اما خودش نه! اما او که میداند بدون پسرش نمیتواند دوام بیاورد، از این کار سرباز میزند.
دوربین، خودرویی را که در آن خانواده ای قرار دارند و خوشحال و شاد از ته دل میخندند، نشان میدهد، و بعد از آن نبش خیابانی را که یک صف طولانی از بی خانمان ها در آن قرار دارند و منتظر نوبتند. از پیرمرد گرفته تا جوان. اینهمه اختلاف طبقاتی در کشوری که ادعای تمدن و دموکراسی ميكند. "کریس" برای اتاقی که تنها یک شب میتوانند در آن بمانند، میجنگد. بعد از اینهمه گرفتاری و در به دری باید حتی به مدت یک شب راحت تر از قبل بخوابد. در طول فیلم میبینیم که تمام مدت این سوال را از پسرش میپرسد که آيا به او اعتماد دارد یا نه؟ تمام آن کارها را برای جلب اعتماد پسرش میکند. عجيب نيست که "کریستوفر" با داشتن چنان پدری، غصه چیزی را نخورد.
پسرش قبل از خواب به او میگوید: "تو پدر خوبی هستی!" یک پدر غیر از شنیدن این جمله چه چیز دیگری از زندگی میخواهد؟ وقتی که چراغ آن اسکنر را روشن ميكند، چراغ امید وی نیز همراه با آن روشن ميشود و احساس شادي ميكند. احساس شعف از اینکه هر کاری که از دستش بر می آمده برای زندگی و پسرش انجام داده است. معنای پدری نیز همین است.
وقتی که رئیس شرکت به او ميگويد: "فردا هم یه پیرهن بپوش، چون فردا اولین روز کاریته!" اگر در آن لحظه همه چیز جای خود را به یک فضای خالی میداد، مطمئنا "کریس" از شادی به هوا میرفت. تعجبی هم ندارد. کاری را که بقیه باید در 9 ساعت انجام بدهند، در 6 ساعت انجام میدهد. باید کارش را سریع تمام كند تا بتواند در صف کلیسا، برای گرفتن اتاق، بایستد.
از در که خارج میشود، احساس غرور و پیروزی را میشود در چشمانش دید. به تمام آنهایی که دارند به این طرف و آن طرف میروند و با تلفنهایشان مشغولند، به آنهایی که روزی او را مسخره میکردند، با غرور نگاه میکند و آن مکان را ترک ميكند، وارد خیابان که ميشود خود را تشویق ميكند و تا مهدکودک پسرش، جایی که حتی بلد نيستند کلمه "خوشبختی" را درست بنویسند، ميدود و او را با محبت در آغوش ميکشد. در واقع او نیاز به کسی دارد که بتواند شادی اش را با او شریک شود، و "کریس" کسی را جز پسرش ندارد. نتیجه آنهمه در به دری را دیده است و حالا استحقاق این خوشبختی را، که به آن رسیده، دارد. خوشبختی ای که قسمتی کوتاه از زندگی "کریس گاردنر" را شامل میشود، اما طعم لذت بخش آن، به اندازه یک عمر خوشبختی است.
در آخر بدون نگرانی از بابت آینده، بدون هیچ فکر و خیال و استرسی به همراه "کریستوفر" قدم زنان از مقابل دوربین محو میشوند...
در آخر
بازی هنرپیشگان فیلم از "ویل اسمیت" گرفته تا "جدن اسمیت" در حد بسیار خوب بود. بازتاب احساس پدرانه را به وضوح در بازی "ویل اسمیت" میشد دید. بازی "نیوتون" هم با اینکه کوتاه بود، اما در مقایسه با همان زمان کم، خوب بود. در هر صورت، نامزدی جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد، در آن سال، شایسته "ویل اسمیت" بود. کارگردانی آن هم خوب بود، اما بیشتر بار این فیلم بر دوش بازیگران آن، و همینطور فیلمبردارش بود. مطمئن نیستم اگر کسی دیگر، نقش "کریس گاردنر" را ایفا میکرد، فیلم به این خوبی از آب در ميآمد.
موسیقی آخر فیلم نیز، احساسی را که فیلم در آخر به ما میدهد، ماندگارتر میکند. اما موسیقی های متن آن نیز، جدای از موسیقی آخر فیلم، زیبا بودند. با اینکه نتهای آنها ساده بود. به قولی، به فیلم می آمد. اما جایزه بهترین موسیقی متن از سوی گلدن گلاب، تا حدی عجیب بود. شاید همین ساده بودن موسیقی و تاثیرگذاری آن بر فیلم به این انتخاب کمک کرد.
از همه اینها که بگذریم، فیلمبرداری "فدن پپمچیل" کمک زیادی به تاثیر گذاری فیلم کرد. لوکیشن هایی را که برای فیلمبرداری انتخاب کرده بودند، زیرکانه انتخاب شده بود.
شاید بازی "ویل اسمیت" از این جهت بسیار خوب بود که وی از دید یک تهیه کننده نیز به فیلم نگاه کرده بود. در مورد فیلمنامه نویسی هم، کار "استیو کانرید" خوب بود. بیشتر چیزهایی که درباره فیلمهایی در ژانر بیوگرافی شاهد هستیم، این است که نویسنده آن تنها کار یک ویراستار را انجام داده و ضمیرها را از ما به من تغییر داده و اتفاقات غیر عادی آن داستان را تغییر نداده تا فیلم مورد قبول واقع شود. اما این فیلمنامه، اغراقی نداشت به طوری که حوادثش غیر قابل باور باشد.
در آخر نیز یک صحنه از کریس گاردنر واقعی را میبینیم. و اینکه "ویل اسمیت" و "کریس گاردنر" به یکدیگر مینگرند. دلیل قرار دادن این صحنه را باید از خود سازندگان فیلم پرسید. اما برای هر شخصی میتواند معنایی متفاوت داشته باشد.
اما اینکه گاردنر، یا گاردنرهایی دیگر هم وجود دارند یا خواهند داشت، به خود ما بستگی دارد.
============================================
تحلیل فیلم
چکیده :
احتمالا فیلم در جستجوی خوشبختی The Pursuit of Happyness 2006 تنها فیلمی که شما در ژانر موفقیت یا سبکهای مشابه نگاه کردهاید، نیست؛ اما این اثر از چند لحاظ در نوع خود منحصر به فرد محسوب میشود. مهمترین وجه تمایز در جستجوی خوشبختی با سایر فیلمهای مشابه نوع روایت داستان است. دیدن بخش کوچکی از سختیها و مشقتهای افراد در راه رسیدن به موفقیت، در این گونه فیلمها برای ما تبدیل به عادت شدهاست. اما ویژگی جالب در جستجوی خوشبختی این است که شخصیت اصلی فیلم، از همان ابتدا تا انتها در حال دویدن، تلاشکردن و شکستخوردن است.
در نهایت هم کارگردان برای نشاندادن ماحصل این تلاشها و دوندگیها، به نوشتن چند خط از شرایط کنونی زندگی کریس گاردنر در انتهای فیلم بسنده میکند. به نظر میرسد که این نوع روایت، بسیار نزدیکتر از روشهای دیگر (روایت) به زندگی واقعی افراد است. مسئلهی دیگری که بر ارزش فیلم در جستجوی خوشبختی The Pursuit of Happyness 2006 افزوده، برانگیختن حس همزادپنداری در مخاطب است. کارگردانی قوی و بازی بینظیر ویل اسمیت باعث میشود که ما در جای جای فیلم، غم و ناامیدی را عمیقا تجربه کنیم. حتی شاید در سکانسی که کریس مجبور میشود شب را به همراه پسرش در دستشویی مترو بخوابد، ما هم پا به پای شخصیت اصلی فیلم اشک ریختهباشیم. پس با توجه به مطالب ذکر شده، نمیتوانیم فیلم در جستجوی خوشبختی The Pursuit of Happyness 2006 را یک فیلم معمولی بدانیم.
زمانهایی را که کریس شکست میخورد را به یاد آورید. وقتی نتوانست دستگاه را بفروشد، وقتی همسرش از او جدا شد، وقتی صاحبخانه جوابش کرد، وقتی مجبور شد با آن سر و وضع به مصاحبهی کاری برود، وقتی جا برای خوابیدن به همراه پسرش نداشت و … در همهی این موقعیتها کریس میتوانست تسلیم شود. اما او کار ارزشمندتر و صد البته سختتر را انجام داد. این جاست که بهتر به حرف فردریش نیچه (یکی از شخصیتهای اصلی اگزیستانسیالیسم در تاریخ فلسفه) پی میبریم که گفت: آنچه مرا نکشد، نیرومندترم میسازد.
بنابراین کریس گاردنر یک شخصیت معمولی ندارد و برای موفقشدن هم شخصیت معمولی داشتن کافی نیست. نکتهی دیگری که در فیلم در جستجوی خوشبختی The Pursuit of Happyness 2006 قابل بررسی است، برخورد لیندا (همسر کریس) با او است. لیندا به جای این که در این شرایط سخت، در کنار همسرش قرار گیرد و به او آرامش و اطمینانخاطر بدهد، دائم در حال جدل است. تحقیر میکند، زخم زبان میزند، سرزنش میکند و در نهایت هم از او جدا میشود. شاید اگر صبر بیشتری پیشه میکرد و رفتار بهتری از خود بروز میداد، این حجم از سختی بر کریس تحمیل نمیشد. اما با این حال باز هم کریس همسرش را ملامت نکرد و فقط بر هدف خودش تمرکز کرد.
در انتها قصد داریم این نوشته را با معروفترین دیالوگ این فیلم به پایان برسانیم.
« هیچوقت نذار کسی بهت بگه نمیتونی کاری رو انجام بدی. حتی من. تو یه رویا داری که باید ازش مراقبت کنی. مردم نمیتونن خیلی از کارا رو بکنن و میخوان که تو هم نتونی. اگه یه چیزی رو میخوای باید تا آخرش بری. »
------
این فیلم ارزش دیدن دارد! چشمان ما برای یک بار هم که شده باید با دیدن این فیلم ذهن را درگیر خود کند.
ما با یکی از متفاوت ترین فیلم ها در زمینه انگیزشی و موفقیت در برابر نوسانات زندگی روبه رو هستیم؛ روانشناسی دقیق کارگردان موفق به همراه کردن مخاطب با خود میشود. به طوری که خود را جای شخصیت اصلی فیلم کریس (ویل اسمیت) تصور میکند رنج کشیدن، شرمندگی، تلاش و در نهایت خوشبختی او را حس میکند یا حداقل درک میکند زیرا که این موقعیت ها در زندگی طبیعی است و ممکن است برای همهرخ داده باشد.
جان مایه فیلمساز از فعل و انفعالات درونی میآید. “تلاش برای رسیدن” و نگاه کارگردان متمرکز بر تلاش است. اما این تلاش ریشه در چه چیزی دارد؟ اگر از من بپرسید به شما از انسانیت میگویم. تپش ریشه های اومانیسم خط روایت فیلم و فراز و نشیب هایی که در کالبد محرکه شخصیت هستند او را به کنش های غیر منتظره وادار میکند.
کارگردان دغدغه ای تجربی داردکه براساس یک روایت حقیقی نوشته وبه تصویر کشیده شده است.
نام فیلم در جستجوی خوشبختی است، دقت کنید(در جستجو) در جستجو بودن در تلاش و تکاپو برای دستیابی به هدفی؛ تمام تمرکز فیلم بر روی نشان دادن این گزاره ی اول است، گویی برای کارگردان در جستجو بودن مهم تر از رسیدن است، درجستجوی هدفی به نام خوشبختی،حال این خوشبختی چیست؟
به تعداد انسان های روی کره زمین تعریف برای خوشبختی وجود دارد، برای کریس خوشبختی در آرامش بودن همراه خانواده است، خانواده ای که درگیر مسائل مالی نیست و نه نگران اجاره خانه است،نه جریمه های ماشین و همینطور مسائل دیگر که با پول حل می شود و با آنها در فیلم روبهرو میشویم.
در جستجوی خوشبختی فیلم مهمی است، زیرا حرف برای گفتن دارد مسئله همچون بیکاری یا عدم پول برای چرخاندن زندگی را پیش میکشد وازین نظر فیلمی اجتماعی به حساب می آید. تماشاگر را درگیر میکند و حالا رفته رفته حل این مشکل یا مسئله را با آنها درمیان میگذارد، میتوان گفت مخاطب را به این راه حل دعوت میکند واین مشکل دغدغه ای است که خیلی ها با آن سرکار دارند، پس میشد گفت که بااین تفاسیر در جستجوی خوشبختی یک مشکل همگانی را همراه با راه حلش به تصویر میکشد پس فیلم مهمی است.
در تیتراژ شروع فیلم ساختمان های بلند شهر را می بینیم عظمت بزرگی این شهر در ذهن ما شکل میگیرد حالا دوربین مردم شهر را نشان میدهد، که هر کدامشان به سمتی میرود بعضی ها استرس دارند که آیا به موقع به مقصد میرسند یا نه،در پیاده رو گدایی را میبینم که روی زمین افتاده است بیهوش شده یا مرده است؟ نمیدانیم زیرا هیچ کس سمت آن نمیرود،هیچ کس برایش مهم نیست زیرا در نظام سرمایه داری جایی برای رحم و مهربانی وجود ندارد، پس از نشان دادن گدا دوربین بالا میآید چهره مردمی سنگ دل و ظالم دیده میشود اما چه چیزی این ظلم را در دل آنها کاشته است؟آیا از همان ابتدا این مردم اینگونه بوده اند؟در ادامه با فیلم به این جواب ها میرسیم،در حال حاضر میدانیم روایت در شهری با عظمت با مردمانی ظالم بیان میشود. به کریس میرسیم شخصیت اصلی فیلم با بازی ویل اسمیت که پسرش را به مهد کودک میبرد،وقتی پسرش را می رساند از پشت پنجره دوباره به او نگاه میکند،در اینجا دیالوگی کلیدی گفته میشود که به دنبال آن شکل گیری شخصیت کلید میخورد، کریس از پدرش میگوید که او را اولین بار در سن ۲۸ سالگی دیده است و میخواهد پسر خودش بداند که پدرش کیست، پس برای کریس خانواده اهمیت زیادی دارد در فاصله چند ثانیه ای با یک نکته مهم دیگر مواجه میشویم، کریس بارها به نقاش دیوار مهدکودک گفته است که این کلمه رو دیوار غلط املایی دارد از آنجایی که مهد کودک در محله چینی ها واقع شده و نقاش هم چینی است متوجه حرف های کریس نمیشود، نکته اصلی این است که کریس تحمل آن غلط املایی را ندارد، یک آدم منظم با نکته بین اصلا نمیتواند آن را بپذیرد. و آن کلمه که نوشته شده استHappyness(خوشحالی یا خوشبختی)است. شخصیت اصلی در بخش هایی از فیلم در کالبد راوی قرار میگیرد، قصه زندگی اش را تعریف میکند و روایت را قابل هضم تر میکند. در نهایت تمام برداشت های عقلانی مخاطب از این محتوای گفته شده پیرامون شخصیت میچرخد. اما نکته دیگری نیز دارد. املای غلط خوشحالی در فیلم برنامه ریزی شده است. این ابتکار حرفی پشت خود دارد، فیلمساز میگوید. خوشحالی طرز و شکل خواستی ندارد. برای هرکس میتواند تعریف متفاوتی داشته باشد، مهم این است که آن را داشته باشد. همانطور که پیش از این به شما گفتم به تعداد انسان ها نحوه رستگاری و خوشبختی وجود دارد. ایجاز فیلم « در جستجوی خوشبختی» بر کریس گاردن است.
کریس برای برای فراهم کردن خرج زندگی دستگاهی که نمایشگر تراکم استخوان است را میفروشد، بافروش این دستگاه گران قیمت خرج زندگی اش در میآید،اما در این چند وقت اخیر کریس موفق به فروش آنها نشده است و همین باعث شده او در تنگنای مالی قرار بگیرد، نتواند جریمه های ماشین را پرداخت کند به این خاطر ماشینش توقیف میشود و نمیتواند اجاره خانه را بدهد، همسرش که او نیز سخت کار میکند از این وضعیت ناراضی است و مدام با کریس جر و بحث میکند. اما با وجود این همه سختی آنها برای فرزندشان جشن تولد گرفتند تا او خوشحال باشد و همانطور که خواسته بود برایش توپ بسکتبال گرفتند هدیه دیگری که دریافت میکند از طرف دوست مادرش است،یک مکعب روبیک که وقتی کریستوفر آنرامی بیند اصلا نمیداند چیست و باید با آن چه کند؛ این مکعب در ادامه نقش بسزایی را در روایت ایفا میکند.
روزی کریس در خیابان وال استریت عبور میکند برای فروش یکی از آن دستگاه ها که نامش اسکنر است،مردی را میبیند که از یک ماشین گران قیمت پیاده میشود کریس با رویی خندان از او میپرسد: «تو چیکار میکنی چقدر درآمد داری که تونستی اینو بخری؟»
مرد جواب میدهد: تجارت، دلالی
همین گفت و گو نشانه از خوش مشربی کریس دارد، بعداز اتمام مکالمه کریس به برجی نگاه میکند که مرد وارد آن شد،و به آدم هایی که از آن خارج میشدند نگاه کرد همه آنها خندان بودند،خوشحال بودند او خوشبختی را در آنها مشاهده میکند. با خود میگوید اینجا جایی است که من باید در آن خوشبختی را بجویم.
پس هدف کریس از فروختن اسکنرها به تبدیل شدن به یک دلال سهام یا فروشنده اجناس تغییر میکند.
فیلمساز به از روایت باز سری به انسان میزند. از مشکلات برای پیش بردن روایت و ساختن شخصیت استفاده میکند. واکاوی روانشناسی کاراکتر نتیجه جز دل مشغولی های عام ندارد. اما به تصویر کشیدن این دل مشغولی و دغدغه ها به فیلم اعتبار میبخشد. جهان بینی کارگردان به گونه ای عمل میکند که از دل دغدغه مالی یک شخصیت که او را به ورطه کوشش میبرد یک مأمن میسازد. مأمنی که از درون مایه یافتن زندگی دست مایه های شعاری دارد. شعار های ضد نژاد پرستانه، ضد فئودالیسم و ضد سرمایه داری. فیلمساز که این جهان بینی که اساساً “یک تیر و چند نشان است” را به خوبی در اثر خود پیاده میکند.
نقطه عطف داستان آنجایی است که همسر شخصیت اصلی دیگر تحملش تمام شده زمانی که کریس به خانه زنگ میزند تا به او اطلاع دهد دیرتر به خانه میرسد، از همسرش میشنود که دارد او را ترک میکند.
تنها مسئله ای که خیلی برای کریس مهم است پسرش است کریس میخواد خودش از او نگهداری کند و ما او را درک میکنیم زیرا عشق او به فرزندش در همان اول فیلم روبه روی مهدکودک در ذهن ما شکل گرفته بود.
کریس به ساختمان سهام داری میرود برای ثبت نام و شروع کار به عنوان یک سهام دار اما تا وارد آنجا میشود جامیخورد آدم هایی که با لبی خندان از ساختمان بیرون میآمدند حال داشتند با فریاد هایی از ته دل مشتری ها را به خرید محصول هایشان فرا میخواندند. کریستوفر فرم را پر میکند و به یکی از مدیر های آنجامیدهد و مدیر زیاد او را تحویل نمیگیرد و با یک قول واهی کریس را دست به سر میکند، تا اینکه کریس او را به نحوی در تاکسی گیر می اندازد تا با او گفتگو کند.
این سکانس بسیار مهم است و خیلی نکات را نشان میدهد، کریستوفر درحال صحبت کردن با مدیر است اما او به حرف هایش اعتنایی نمیکند و به مکعب روبیک بازی میکند، تا آخر صبر کریس تمام میشود و مکعب را میگیرد و میگوید من میتوانم درستش کنم و مدیر میگوید نه نمیتوانی در همان لحظه راننده تاکسی هم او را از آینه نگاه میکند درحالی که یک مکعب هم او در دست دارد، نشانه از این دارد که حل کردن معمای این مکعب کاری است که از دست هرکسی بر نمیآید و خیلی ها براین باورند که نشدنی است،این مصداقی از زندگی است، حل این مکعب میتواند همان خوشبختی باشد، که همه برای رسیدن به آن تلاش میکنند و خیلی ها تسلیم میشوند و یا حتی آنرا انکار میکنند؛ با توجه به اینکه مدیر به کریس می گوید: «این کار نشدنی است» کریس شروع به حل آن میکند، در هنگام حل سازوکار مکعب را توضیح میدهد همین حال ما به نکته دیگری از شخصیت کریس پی میبریم که علاوه بر اینکه نکته بین،منظمو خوش مشربی است بسیار انسان باهوشی نیز است. قبل از رسیدن تاکسی به مقصد مکعب حل میشود با اینکار مدیر از کریس خوشش میآید و فردا با اون قرار میگذارد.
کریس سختی های بسیاری را تحمل میکند، به زندان میافتد خانه اش را از دست می دهد ساکن متل میشود، دلال بودن شش ماه کارآموزی بدون حقوق میخواهد و تازه اگر بعد از کارآموزی او را استخدام کنند؛ او پس از پشت سر گذاشتن همه این اتفاقات به یک ثبات میرسد، با فروش چند اسکنر به این ثبات میرسد حالا بیشتر میتواند بیشتر به کارآموزی اش برسد. موچینو(کارگردان) یکی دیگر از حرف هایش را در سکانس بستکبال بازی کردن کریس و فرزندش که در واقعیت فرزند خود ویل اسمیت است میزند؛کریستوفر به او میگوید:«مهم نیست بقیه به تو چی میگن و از انجام دادن کاری منعت میکنند، تو باید کار خودت بکنی و به دنبال علاقه خودت بری»
این حرف با دنیای ظالم فیلمساز در تضاد است و حرف مهمی است، در میان این همه سختی هایی که به کریس وارد شده و تماشاگر آنرا حس کرده، درمیان این همه تاریکی این حرف نقش یک نور را بازی میکند و لبخندی بر روی لب ما میگذارد. نکته دیگری که باید از شخصیت کریس بدانیم این است که او انسان صبوری است،در کارآموزی اش مدام به او دستور اضافه میدهند، زیاد اورا تحویل نمیگیرند اما کریس دم نمیزند و مو به مو کارهایش را انجام میدهد زیرا او انسان صبوری است.
تلاش برای رسیدن به آرامش یا هدف حرفی است که خیلی از فیلم ها از زبان خیلی از فیلمساز ها گفته شده؛ کریمر علیه کریمر اثر رابرت بنتون حرفی تقریبا مشابه در جستجوی خوشبختی را میزند اما در ساختن دنیای بی رحم عاجز است. نقطه عطف دوم فیلم جایی است که مالیات حساب کریستوفر را خالی میکند و کریس ورشکسته میشود.
مجبور میشود به مرکزی که مردم مهاجر و بی خانمان شبی را سپری میکنند برود، روز اول در یک مراسم مذهبی شرکت میکند؛سرود مذهبی توسط گروهی خوانده میشود کریس این سرود را که میگوید:«خدایا کوه را برایم جابهجا نکن به من نیرویی بده تا از آن بالا روم»با تمام وجود حس میکند و اشک میزند و ما رفته رفته به تمام ذهنیت و شخصیت او آشنا میشویم حالا علاوه بر نکات دیگر میدانیم او مذهبی است اما نه در حدی که همیشه به یاد خدا باشد.
سرانجام با پشت سر گذاشتن تمام سختی ها کریس به هدفش میرسد و به عنوان یک دلال سهام استخدام قبول میشود،وقتی که خبر استخدام را میشنود ما یک کلوز آپ از ویل اسمیت داریم، صورتی که مانع گریه او میشود،این سکانس یکی از تاثیر گذارترین و حس برانگیزترین سکانس های سینماست آن هم به خاطر بازی خوب ویل اسمیت.
این بازیگر در چند مقطع دیگر از فیلم از پس نقش به خوبی بر میآید به طور مثال در سکانسی که با پسرش شبی را در سرویس بهداشتی مترو سپری کردند، ویل اسمیت با پایش در جلوی در را گرفته بود تا کسی وارد نشود و از دست شرایط پیش آمده اشک میریخت و اشک میریخت. در جستجوی خوشبختی بهترین بازی ویل اسمیت است، موچینو به خوبی از او بازی میگیرد و تحت کنترل است.
فصل آخر فیلم جدال نمایش، روایت و فرم است داستان پایان را در خود میبینم، نقطه اوج اینجاست. اما کارگردانی که تعلیق را از دل فرم بیرون میآورد. گره گشایی نتیجه تمام تلاش های کریس مثل موم در دستان فیلمساز است. مخاطب با پشت سر گذاشتن این موقعیت نفس حبس شده در سینه اش را به راحتی بیرون میآورد، و در پایان از فیلم تشکر میکند.
دوربین موچینو خوب است، لانگ شات های مترو و زمین بسکتبال با بهره گیری از فضای خالی اطراف حس خوبی را ایجاد میکند و کلوز آپ هایی که بیشتر از چهره ویل اسمیت است مؤثر واقع شده مؤثر بر احساس مخاطب که باید برانگیخته شود.
===========================================
دیالوگ فیلم
مصاحبهگر: اگر یک نفر برای مصاحبه بیاید، در حالی که لباس رسمی به تن ندارد و من استخدامش کنم، تو چه میگویی؟
کریس: میگویم شاید شلوار قشنگی داشتهباشد!
« هیچوقت نذار کسی بهت بگه نمیتونی کاری رو انجام بدی. حتی من. تو یه رویا داری که باید ازش مراقبت کنی. مردم نمیتونن خیلی از کارا رو بکنن و میخوان که تو هم نتونی. اگه یه چیزی رو میخوای باید تا آخرش بری. »