توسط کاربران طرفداری ارسال شده است و دیدگاه طرفداری نیست. قوانین سایت کاربر محور / گزارش تخلف
به نام انکه جان را فکرت اموخت
درود بی پایان ب تمامی شما عزیزان
من رضا میزبان شما و اینجا کافه فیلم و خیلی خوش اومدین به 26 مین قسمت از اولین برنامه تخصصی نقد و بررسی اثار مهم سینمای ایران وجهان
سلام من رو در اولین روز از اخرین فصل تابستان در قرن سینزهم(بقول اصفهونیا)هجری شمسی پذیرا باشید
حقیقتا این برنامه گفتم ی تنوعی بدیم و از طرفیم کلی فیلم از یکی از محبوبترین و کاربلد ترین کارگردانای سینما(مارتین اسکورسیزی) مونده بود رو دستم
پس بهونه شد تا تمام چهار بخش این برنامه رو ب آثار این پیرمرد خنده رو اختصاص بدم
با ماهمراه باشید و همه باهم رو به دوربین سلفیتون
یک دو سه
بریم بیایم
{شاه حسینی..}
..................................
درباره فیلم
نام اثر : دارو دسته نیویورکی 2002 - gangs of new york
کارگردان: Martin Scorsese (مارتین اسکورسیزی)
کارگردان، فیلمنامهنویس، تهیه کننده، بازیگر و تاریخدان ایتالیایی-آمریکایی فیلم و سینما است. این کارگردان شهیر سینمای آمریکا، عنوان دار تمامی جوایز معتبر سینمایی دنیا جایزه اسکار، جایزه گلدن گلوب، جایزه بافتا، جایزه انجمن اتحادیه کارگردانان آمریکا و البته جشنواره کن،جشنواره فیلم ونیز و انجمنهای مهم مختلف منتقدین آمریکا و جهان و همچنین معروف ترین جایزه تلویزیونی آمریکا جایزه امی میباشد.
در بسیاری از ردهبندیهای سینمایی اسکورسیزی را به عنوان بهترین کارگردان زنده و معاصر دنیا پس از جنگ جهانی دوم و یکی از سه کارگردان برتر تاریخ سینما میدانند. کارگردانی که پس از گذشت نزدیک به ۵ دهه، همچنیان نامی بزرگ، مطرح و مهم در عرصه کارگردانی سینما میباشد که اکران هر فیلم جدیدش را اتفاق مهم سینمایی دانسته و به وفور مورد ستایش منتقدین واقع میشود.
او را با فیلمهای ماندگارش، خیابانهای پایین شهر، راننده تاکسی، گاو خشمگین، رفقای خوب و البته دوستی و همکاری متناوبش با بازیگر بزرگ سینما، رابرت دنیرو میشناسند. اسکورسیزی اسکار کارگردانیش را برای فیلم موفق رفتگان به دست آورد.
نکته جالب توجه در مورد رکورد منحصربهفرد او اینکه، از ۶ فیلم اسکورسیزی که در قرن بیست و یکم کارگردانی کردهاست، ۵ فیلم کاندید بهترین فیلم و کارگردانی سال در مراسم جایزه بافتا، جایزه گلدن گلوب و جایزه اسکار شدند! و در این بین جایزه اسکار بهترین کارگردانی را برای رفتگان و جایزه گلدن گلوب بهترین کارگردانی را برای سه فیلم دار و دستههای نیویورکی و رفتگان و هوگو دریافت کردهاست.
نویسنده: Jay Cocks (جی کوکس)
فيلمنامه: جي كاكس،استيو زيليان،كنث لانگرگان
؛موسيقي: هوارد شور،
مدير فيلمبرداري: مايكل بالهاوس،
تدوين:تلما شانميكر
بازیگرها :
Leonardo DiCaprio ( لئوناردو دیکاپریو)
Cameron Diaz (کامرون دیاز)
Daniel Day-Lewis (دنیل دِی لوئیس)
Jim Broadbent (جیم برودبِنت)
لیام نیسون
امتیازات فیلم:
imdb: 7.8.
متاکریتیک: 72
روتن تومیتوز: 0.74
==============================================
خلاصه داستان:
بيل کاتينگ" قصاب سر دسته آمريکاييها ،حريف ايرلندي خود کشيش "والن" را که سردسته گروهي ايرلندي به نام خرگوشهاي مرده است ميکشد و آمريکاييها پيروز ميشوند.بعد از گذشت شانزده سال پسر کشيش، "آمستردام" به نيويورک باز ميگردد تا از بيل به خاطر مرگ پدرش انتقام بگيرد
===============================================
نقد و بررسی
چنین به نظر میرسد که به دست آوردنِ قلمرو و حفظ آن، مسئله ای غریزی در حیوانات است. انسان نیز به عنوان گونه ای از حیوانات، از این غریزه مستثنا نیست. فیلمِ دار و دسته ی نیویورکی ها ساخته ی مارتین اسکورسیزی به همین نکته میپردازد. فیلم با جنگی خیابانی و بسیار خونین آغاز می شود. و با کشته شدنِ مبلّغِ مذهبی ای که همیشه یکی از پایه های جنگ است، خاتمه می یابد. اما داستان به همین جا ختم نمی شود. والون، پسر کشیش، فرار می کند. و سالها بعد با نام مستعار آمستردام به همان محل باز می گردد تا انتقام پدرش را از بیل قصاب بگیرد...
این یک فیلم تاریخی بسیار حماسی است که تنها اندکی ویژگی جدید دارد، یک داستان عاشقانه ی چفت و بست دار را هم چاشنی کارش کرده و سعی دارد به آن جایگاهی که انتظارش را داشته برسد.این فیلم یکی از همان فیلم هایی است که من به آن نمره ی کامل می دهم. ناباورانه است؟ من اینطور فکر نمی کنم. «دار و دسته های نیویورکی» چیزی بهتر از عالی است چرا که به شدت پویا است. «مارتین اسکورسیزی» از کتاب «هربرت آزبری» که در سال 1928 چاپ شد استفاده کرده و ما را به دیدن مهاجرانی که با چاقو، تبر و ساطور می جنگند تا در اواسط قرن نوزدهم تکه ای از خیابان های نیویورک را تصاحب کنند دعوت می کند. این همان فیلمی است که اسکورسیزی سه دهه در حسرت ساختش بود. فیلمنامه ی گاهاً خام «جی کاکس»، «کنت لانگرن» و «استیون زیلین» صرفاً فیلم را جلو می برد. این فیلم تا مغز استخوان شما نفوذ می کند. از همان سکانس ابتدایی –که "کشیش والون" (با بازی خوب «لیام نیسون») سردسته ی یک گروه ایرلندی با یک تیغ ریش هایش را می تراشد- اسکورسیزی ذهن شما را درگیر می کند. وقتی که پدر خودش را با تیغ زخمی می کند، پسرش خون را از روی تیغ پاک می کند. پدر می گوید: "هیچوقت نگذار خون جاری شود". برای 168 دقیقه، اسکورسیزی خون را در فیلمش جاری می کند. کشیش گروهش "خرگوش های مرده" را به خارج از یک تونل تاریک می برد، به خیابان های برفی و ساکت منهتن، جایی که هرج و مرجی ایجاد نمی شود. شما باید به سختی در آن نور زیاد به دنبال "بیل قصاب" (دنیل دی لوئیس) سردسته ی "بومی ها"ی نیویورک بگردید. این قاتل که یک چشم مصنوعی دارد آمده تا این گروه ایرلندی عاشق پاپ را نابود کند. نبرد باعث می شود برف های روی زمین سرخ رنگ بشوند، کشیش بمیرد و پسرش سودای انتقام در سر داشته باشد. با فیلمبرداری عالی «مایکل بالهاس» و تدوین شاعرانه ی «تلما شنمیکر»، این سکانس نفس شما را در سینه حبس می کند. این تازه اول کار است. دوربین به عقب می رود، تمام منهتن را نشان می دهد با یک تاریخ: 1846.
شانزده سال به جلو می رویم: پسر کشیش (با بازی چشمگیر «لئوناردو دی کاپریو»)، که خودش را "آمسرتدام" نامیده است، به منطقه ی "فایو پوینتز" باز می گردد و سعی دارد کم کم در گروه بیل نفوذ کند و در نهایت او را بکشد، او اصلاً قصد ندارد او را مخفیانه یا عجولانه به قتل برساند. تنها عاملی که تا حدی حواس آمستردام را پرت می کند، دختر جیب بری به نام "جنی" («کمرون دیاز») است. چیزی که عیار فیلم را بالا برده به تصویر کشیدن نیویورک قدیم در دوران جنگ های داخلی توسط اسکورسیزی است. نژادپرستی و خشونت های گروهی توسط یک سیاست مدار پست فطرت (با بازی خوب «جیم برادبنت»)، یک قاتل («برندان گلیسون»)، و یک پلیس («جان سی رایلی») تشدید یافته اند و هر کسی هم که نتواند سیصد دلار مالیات پرداخت کند، مشمول مجازات می شود. در یک سکانس دلخراش، مهاجرانی که به نیویورک آمده اند در حال جا به جا کردن سربازان مرده به داخل اسکله هستند. در این فیلم پرستاره، دی لوئیس یک ابرستاره به شمار می آید.
چه وقتی که بیل همچون یک جنتلمن با یک کلاه بلند در خیابان های نیویورک قدم می زند یا وقتی که پرچم آمریکا را دور بدنش می پیچد تا به آمستردام بگوید "تمدن در حال فروپاشی است"، دی لوئیس نقطه ی عطف فیلم است. این نقش آفرینی به خوبی هم شوخ طبعی و ذکاوت او و هم ددمنشی و خشونت بیل را به نمایش می گذارد. هیچ نقش آفرینی دیگری نمی توانست به این اندازه خوب باشد. بیل به آمستردام می گوید: "من خشمی را در تو حس می کنم". ما رویارویی پایانی شان (که البته دی کاپریو از آن جمله ی بیل خطاب به او به بعد یک حالت انقباض خاصی درونش به وجود می آید) را به اندازه ی دیگر لحظات فیلم دوست نداریم. آن سکانس تقریباً یک پسرفت است. اسکورسیزی آن سکانس پایانی را در آشوب های 1863 که در نیویورک ایجاد شد به تصویر می کشد، آشوب هایی که نیویورک را به میدان نبردی میان دسته های مختلف از مردم تبدیل کرد: فقیران در برابر ثروتمندان، سیاه ها علیه سفیدها، گروه ها علیه گروه ها. بهت آور هم کلمه ای نیست که بتواند این سکانس ها را به خوبی توصیف کند. هیچ شُرت کات دیجیتالی وجود ندارد، هیچ کدام از مردم با حقه های کامپیوتری درست نشده اند. اسکورسیزی، یک هنرمند واقعی، یک گروه سازنده ی فوق العاده را کنار هم جمع کرده است (آفرین بر «دانته فراتی» با آن طراحی صحنه ی فوق العاده اش) تا در استدیوی "سینسیتا" به تولید فیلم بپردازند. چیزی که اسکورسیزی با «دار و دسته های نیویورکی» به دست می آورد فراتر از استانداردهای امروزی است، یک پیروزی هنرمندانه و احساسی. شما می توانید به جای دیدن این فیلم، انتظار دیدن فیلم های دیگر را بکشید، اما مطمئن باشید دیگر چنین اثر حماسی و بزرگی را نخواهید دید.
>>>نقد دوم<<<<
همیشه ساخت فیلم های تاریخی چالش ها و مشکلات بسیاری دارد . وفاداری به تاریخ ، بازسازی فضاها و موقعیت ها ، پرداخت به موقعیت ها و دیالوگ ها و مهمتر از همه آمادگی عوامل ، پس از اکران در برابر بازخورد های تند و حملات مخالفین .
با این وجود یک نگاه که به فیلم بیندازیم می بینیم که با وجود کارگردان مجرب و کاربلدی مانند اسکورسیزی و دست باز وی از نظر مالی ، فیلم لااقل از نطر بصری توانسته گلیم خود را از آب بالا کشیده و اثری در خور توجه عرضه کند ، هرچند به عقیده من اثر در متن هم قابل توجه و عالیست ، که در ادامه بدان اشاراتی خواهیم داشت.
دارودسته نیویورکی تصویری خشن از فضای حاکم بر آمریکا در اواخر قرن 19 میلادی و اوایل قرن 20 است که در قالب شهر نیویورک که از دروازه های مهم ، واردات فرهنگ های مختلف به آمریکا به شمار می آید ، نشان می دهد (ویژگی دسته ، دسته بودن شهر بر این ادعا که شهر نیویورک مجازی از کشور آمریکاست صحه می گذارد)که آدم کشی ، تجاوز و اباهه گری ، دزدی و غارت ، تبعیض نژادی ، قلدری و خشونت و... به اشکال مختلف در آن جریان دارد..
فیلم در کارزار مبارزه شروع و به پایان می رسد ، گروهی موسوم به خرگوش های مرده یا ایرلندی ها به رهبری کشیش ، دربرابر آمریکایی های بومی به سرکردگی ویلیام کاتینگ معروف به بیل قصاب قرار گرفته اند . گروه ایرلندی را با توجه به وضع ظاهر و سایر ویژگی هایی که در فیلم مشاهده می شود ، می توان نمایانگر قشر رنجور و حق طلب ، با باور های مذهبی محکم نامید که با شعار برابری در برابر آمریکایی های بومی ، که گروهی متحجر ، خشن هستند قرار میگیرند و شکست می خورند ، و این مقدمه ای بر ماجرای فیلم و مبارزه کارگردان در قالب پسر کشیش با این رفتارهای، خشن در گذشته و امروز می شود..
شاید بارز ترین و جذاب ترین ویژگی فیلم در ظاهر، و در مدت زمان تماشای آن ، شخصیت ها و قهرمان های داستان باشند . کارگردان ، کاراکتر هایی با ویژگی های منحصر به فرد و متفاوت با دیگر آثار گنگستری خود خلق کرده ، پول ، قدرت ، عشق و علاقه در اینجا مصارف فرعی دارد و میل به انتقام، قهرمان ظاهری داستان را پرورش می دهد. البته این شخصیت و موقعیت ها بدون نقش آفرینی های بینظیر بازیگران ، نمود پیدا نمیکرد. بی راه نیست که بگوییم دنیل دی لوییس توانسته با حضور فوق العاده خود در نقش بیل قصاب ، به یادماندنی ترین شخصیت دهه را خلق کند. همین نقش آفرینی بینظیر در موارد متعددی توانسته ، شخصیت اصلی را به حاشیه برده و نقش آفرینی سایر بازیگران ، لئوناردو دی کاپریو به عنوان کاراکتر اصلی مرد و کامرون دیاز به عنوان کاراکتر اصلی زن را تحت الشعاع خود قرار دهد ، با وجود اینکه بازی بسیار خوبی را نیز اداره کرده بودند. تنها مشکل فیلم در این بخش کاراکتر شهردار است ، که موقعیت اکتسابی و نیات او زیاد قابل تشخیص نیست ، در غیر اینصورت مخاطب مشکلی در برقراری ارتباط با کاراکتر ها ندارد.
دار و دسته نیویورکی را می توان سیاسی ترین فیلم اسکورسیزی در کنار راننده تاکسی نامید، اسکورسیزی به زیبایی توانسته حرف خود را در این فیلم در قالب کاراکتر ها و موقعیت هایی که خلق می کند بزند، جایی که قهرمان داستان ما هم به نوعی بدمن است، خشونت و جنگ از بین نرفته و آرمانشهری خلق نمی شود، اگر در راننده تاکسی ، سناتور ها وسیاست های جامعه برای مقابله با خشونت در سطح داخلی مذمت شده و این رفتار ها مورد انتقاد قرار می گیرد ، اینجا این خشونت ها و جنگ طلبی ها گسترش یافته و تبدیل به جنگ داخلی گشته است و حضور سیستم جدید و سیاست های دولتی (ریاست جمهوری آبراهام لینکولن) آن را به یک جنگ بین المللی تبدیل می کند.
در هر صورت اسکورسیزی با انتخاب مقطعی از تاریخ آمریکا ، ریشه این معضلات (جنگ و خشونت) را در تاریخ و در کنار آن ، شکاف عمیق طبقاتی ، فقر و نابرابری ، سلطه و تسلط قوی بر ضعیف و زورگویی ، بر می شمارد و به زیبایی آن را به زمان حال سنجاق می کند. البته این بیان ، اللخصوص پایان بندی زیبای فیلم ، کار خود را کرد و واکنش های تند بسیاری را برای وی و فیلمش به دنبال داشت ، که سهم این فیلم را در جوایز معتبر سال؛ با وجود استحقاق داشتن در بسیاری از موارد، کاهش داد. (چه کسی جز ویلیام کاتینگ می توانست، بهترین نقش آفرینی حداقل سال شود، که نشد.
در پایان باید گفت با وجود مدت زمان 165 دقیقه ای ، فیلم ویژگی هایی در خود دارد (که بخشی از آن مطرح شد) که تماشای آن را لذت بخش کرده و مخاطب را با خود همراه می کند، هرچند که می شد با حذف بسیاری از قسمت ها که به داستان ضربه ای وارد نمی کرد، این مدت را کاهش داد.
============================================
تحلیل فیلم
مارتین اسکورسیزی در این اثر تحسین شدهاش به بازتاب دگرگونیها و استحالههای فردی و اجتماعی پرداختهاست.
نیویورک؛ سال 1846. شهرهای کوچک و بزرگ آمریکا مثل همینشهر کمکم رو به رشد و توسعه میروند. هنوز آنچنان از فراگیری تمدن و قانون خبری نیست. البته هر محلهای قانون خاصی دارد و تعریفی ویژه از از تمدن در پیادهروهای آن عملا به اجرا گذاشته میشود. همه در هر شغل و حرفهای؛ تمایل دارند موقعیت خود را تثبیتشده به رخ بکشند و اگر بتوانند خود را متمدن و طرفدار قانون نیز جا بزنند.
در این جمع 72 ملت و در محله پنجم نیویورک (فایو پوینت) "کشیش والون"(ليام نيسن) داعیه رهبری دارد. در همین محله بیل قصاب( دنيل دي -لوئيس) نیز پیروانی دارد که تمامیشان تمدن را در خیابانها و پیادهروها دریافته اصلا خانهزاد آنجا هستند. و میدانند چاقو لبه تیزی دارد و رگهای گردن نیز بریدنی هستند.
درگیری گروه کشیش والون با بیل قصاب؛ فاجعهای عمیق به بار میآورد. او به قتل می رسد و فرزندش آمستردام(لئوناردو دي كاپريو) رهسپار دارلتادیب میشود.حدود 17 سال میگذرد. در1863 آمستردام جوان به نیویورک باز میگردد. آنهم فقط برای گرفتن انتقام از بیل قصاب. این در حالیاست که موقعیت سیاسی و حرفهای بیل که حالا آقای كانيگ ناميده ميشود؛ به معناي واقعي كلمه تثبيت شدهاست. آمستردام در اين شرايط صبر ميكند و شكيبايي پيشه ميسازد . و در ظاهر امر خود را طرفدار بيل جا ميزند تا كم كم ياراني گرد خود جمع نمايد. مدتي بعد دست آمستردام رو مي شود و گريزي از جنگ و دعواي دوباره نيست. هر دو گروه به مانند 2دهه پيش به هم ميتازند و حاصل كار بازهم فاجعه آميز است...
مارتين اسكورسيزي در اين اثر تحسين شدهاش به بازتاب دگرگونيها و استحالههاي فردي و اجتماعي پرداختهاست. در دارودسته نيويوركي او به ميزان تاثيرپذيري فرد از اجنماع و همچنين تاثيرگذاري فرد بر جامعه پرداخته و اين روند را با روايت داستاني عميق و داراي چارچوبي منطقي پيشبرده و نحوه اين تاثير پذيري و تاثيرگذاري را به شيوايي بازگو ميكند.
قصه او در نگاه اول ؛ قهرماني به نام آمستردام والون ( لئوناردو دي كاپريو) دارد؛ اما در نگاه كليتر قهرمانان او همگي عام هستند. هركس به سهم خود ميتواند در دارودستهي نيويوركي يك قهرمان باشد. از اين رو تمامي كاراكترهاي فيلم در روند شكلگيري فيلم و در عمق آن سهم دارند. ساكنان آن موقع نيويورك( دهه 60 قرن نوزدهم) در حدود 165 سال پيش افرادي هستند كه از گوشه و كنار دنيا رهسپار آن ديار شدهاند. از اين رو هر كدام معناي خاصي از تمدن و قانونمداري و يا قانونگريزي ارائه ميدهند.
در ابتداي فيلم آنچه روايت ميشود حاكي از وجود همه چيزاست غير از تمدن و قانون. انگارههاي رفتارشناختي و معناشناختي نيز در كاراكترها به شيوايي قابل برداشتاست. در حاليكه در سكانس افتتاحيه تماشاگر اطرافيان كشيش والون را مرداني ميپندارد كه حداقل اهل حسادت نيستند مدتي بعد مشخص ميشود كه همانها شديدا با تزوير آشنايي دارند و با خيانت نيز بيگانه نيستند. به گونهاي كه از هر 10 نفر حداقل 9 نفر جزو دارودستهي بيل قصاب ميشوند و بعضيهايشان در محفل خصوصي او نيز راه مييابند.
رفتارشناختي حسادتها و خيانتها
تا پيش از بازگشت آمستردام به نيويورك؛ فيلم اسكورسيزي 2 سكانس عمده دارد. اولين سكانس با چرخش و همراهي دوربين سيال؛ اطرافيان كشيش والون را به گونه مجموعه تصاوير يك آلبوم اجتماعي به تماشاگر معرفي مينمايد و سپس سكانس نفسگير درگيري است كه شاهدش هستيم.
علت اصلي درگيري اين دو گروه؛ تنها به حسادت و قدرت طلبي بيل خيابانگرد نسبت به كشيش والون بر ميگردد. اين حسادت كه منجر به تماميتخواهي؛ قلدر مآبي به نام بيل قصاب شدهاست؛ راهي را باقي نميگذارد تا كشيش محله فايو پوينت انجيل را به كناري بگذارد و تيزي چاقو را بر روي گردن افراد بيل قرار دهد و اين آزمون البته نتيجهاي غكس دارد.
يك محصول ديگر اين آزمون بداقبال رشد خيانتهااست. در سكانس افتتاحيه دوربين چندين بار به صورت سيال روي چهره افرادي متمركز ميشود. اينها همان افرادي هستند كه در روزهاي آتي سينه چاكان و فدائيان بيل قصاب خواهند شد.
آمستردام پس از بازگشت به نيويورك هنگامي كه صحنهاي از در گيري ساليان پيش را مرور ميكند ؛ هرگز برايش باوركردني نيست كه آن آدمهاي متعصب و مذهبي كه گرد پدرش كشيش والون جمع شده بودند حالا عملا گذشته را كنار گذاشته و جذب ملحد محله شدهاند.
روايت حسادتها و و منجر شدن آن به خيانتهاي آشكار ؛ يكي از اصليترين حرفها و سخن اسكورسيزي از آمريگاي 165 سال پيش است. و نمادهاي انساني كه او براي اين بازگويي پرداختكرده بسيار پرمعنا هستند.
براي مثال جك خوشحال (Happy Jack) حالا به كسوت پليس درآمده. او كه سر نعش كشيش والون شيون و زاري ميكرد اكنون در لباس پليس نوكر قانوني بيل قصاب است. كه آن طور كه وي بخواهد امور محله را پيگيري كند. والتر همان مرد سرتراشيده ساده دل و محبوب كه بعد از كشته شدن كشيش والون مي خواست خودش را بكشد؛ حالا كلاه سيلندر برسر گذاشته و محافظ شخصي بيل قصاب گرديده است.
از روايت اين قصه در نيمه اول آن به ويژه با ياد آوري همان 2 سكانس عمده؛ آنچه برداشت ميشود اين است كه انسان منتظر فرصت ميماند. دارو دسته كشيش والون تا زمان كشته شدن او فرصت حسادت و تزوير و خيانت پيدا نكرده بودند اما با مهيا شدن شرايط و وقتي آدمي مانند بيل قصاب همه كاره جغرافياي محل سكونتشان شد زمينه را براي آشكار كردن ذات پليدشان آماده ديدند. تا آنجا كه خيانتكارها حتي منكر گذشته خود شدند. به تعبيري فرهنگي كه از پياده روها بدست بيايد سريع هم محو ميشود. به تعبيري جاي پاها در پيادهروها زود از بين ميرود.
جامعه شناختي حقارتها
نيويورك سال 1846؛ يكي از زمانهايي است كه اين شهر سيل مهاجران را در خود جاي ميدهد. ايرلنديهاي فقير و بيچيز و سيسيليهاي از خود راضي و گداصفت بيشتر از ديگر مهاجران به چشم ميآيند. از اينرو هركدام از مهاجران وابسته به اين طبقه؛ تصميم دارند به سرعت هويت خود را كنار بگذارند و با حقارتي مثال زدني به دارو دستههاي نيويوركي بپيوندند.
البته اين مهاجران؛ از مرام و مسلك اين گروهها اطلاعي ندارند. در محله پنجم نيويورك تعدادي گرد كشيش والون جمع ميشوند و جمع بيشتري بيل قصاب را ترجيح ميدهند. در بطن ماجرا هيچ كدام از اين تازه واردها نه به والون اعتقادي دارند و نه به بيل. آنها حقارتهاي تمام نشدني خود را ميخواهند با فرورفتن در كسوت تازه فراموش كنند كه البته اين امر هرگز برايشان روي نميدهد. از آنها در هر دو گروه به عنوان پادو استفاده مي شود. پاگرفتن حزب دموكرات در فايو پونت نيز بامزه و مضحك است. وقتي حزب دمكرات از ميان اين مهاجران بيسرپا عضو ميپذيرد آنها از چاله حقارت به چاه ويل حقارت ميافتند.
چرا كه وقتي زير بيرق اين حزب قرار ميگيرند، نيويوركي محسوب ميشوند. اما اين حزب نيز هيچ كاري جز دادن هويت پوشالي به آنان انجام نميدهد. آنها مجبورند هميشه پيادهروها و خيابانهاي فايو پوينت را گز كنند و تمدن خياباني آن را بپذيرند و اين روند جز در سايه ملحق شدن به يك دارودسته ميسر نيست.
معنا شناختي استحاله ها و انتقام ها
اگرچه در فيلم اسكورسيزي؛ وجدانها در پياده رو نقد ميشوند؛ اما آب توبه هم براي آنها كه سرشت نيك دارند مهيااست. البته تغييرات بنيادين روحي براي كسي آنچنان انفاق نميافتد كه منجر به ارائه رفتاري خاص و يا پرهيزگارانه گردد. آنهايي هم كه چنين سرنوشتي پيدا ميكنند؛ انگشت شمارند.
به هر روي با پذيرفته شدن آمستردام در داخل گروه بيل و ارتقاي او و نزديكي هرچه بيشتر وي با شخص بيل؛ ديگ حسادتها به جوش ميآيد و سهم هركس نيز در شعله ورتركردن آتش زير اين ديگ محفوظ است. كار به جايي مي رسد كه حتي نزديكترين دوست آمستردام به او خيانت مي كند.
جاني كه دوست دوران كودكياش آمستردام را؛ از همان ديداراول به ياد آورد و ميداند كه او تنها براي اين به نيويورك بازگشته كه بيل را بكشد؛ ابتدا به ساكن حتي شايد آرزومند موفقيت آمستردام نيز هست؛ اما وقتي در مييابد كه جايگاه خودش به دليل حضور آمستردام بشدت متزلزل شده؛ در پيادهروهاي فايو پوينت؛ وجدانش را چال ميكندو به بيل ميگويد كه آمستردام چه نقشهاي براي او در سر دارد. بيل كه به شدت به آمستردام دل بسته ؛ اين سخنان را بر نميتابد و حتي جاني را مضروب ميكند اما بعدا نسبت به حرف هاي وي مجاب ميگردد.
در سكانس جشن محله فايو پوينت؛ ديگر بيل به خوبي ميداند هم آمستردام و هم جني ( كامرون دياز در نقش Jenny Everdean) نقشههايي در سر دارند.از اين رو هم جني را در صحنه پرتاب چاقو آزار ميدهد و هم دست آمستردام را رو مي نمايد.
چاقويي كه آمستردام به سمت بيل پرتاب ميكند به هدف نمينشيند و برعكس اين چاقوي بيل است كه سينهي آمستردام را ميشكافد.جاني نيز ناظر همهچيز است. جني آمستردام را به دخمهاي مي برد و مخفيانه از او تيمارداري ميكند. در اين ميان است كه جاني پريشان و معذب ميگردد.
او همان كسي است كه چند روز پيش وجدانش را در پياده روي فايو پوينت روبروي دفتر مركزي حزب دموكرات چال كرده بود. جاني به سمت آمستردام برميگردد ولي هرگز بخشيده نميشود. او كه از همه جا رانده شده دوباره به سمت بيل بر ميگردد. اما به زعم بيل؛ خائن مي تواند هميشه خيانت كند از اينرو با چاقوي دست ساز جديدش او را تكه پاره كرده و در ميدان محله كه اسم با مسمايي نيز دارد (ميدان بهشت) جسد نيمه جانش را آويزان ميكند.
به جبران اين كار آمستردام جك پليس را ميكشد و در همان ميدان بهشت به صليب مي آويزد. ديگر زمان رويارويي دو گروه فرا رسيده. اما ديگر سال 1846 نيست. نيروهاي دولتي از راه ميرسند و همه را قلع و قمع ميكنند. در اين ميان چاقوي تيز آمستردام پهلو و سينهي پراز قساوت بيل را سوراخ ميكند و خود زخمي و رنجور محل را ترك ميكند...
ديگر نه از انتقام خبري هست نه از خيانت و نه از استحالههايي مثل آنچه چارلي نصيب برد. آنچه مانده؛ خرابي فايو پوينت و آوارا شدنش بر ساكنانش بود. آواري كه مصالح آن در حقيقت سنگ و آجر نبودند. بلكه حقارتها و حسادتهايي بودند كه هرگز از ذات پاك نشدند.
===========================
دیالوگ فیلم
چهرهی قانون همیشه باید محترم بمونه... مخصوصا وقتی قراره شکسته بشه!
==========
منبع: کافه نقد رولینگ استون مهدی تهرانی