طرفداری- اگر هنوز بسیان ایدریزای، فوتبالیستی که هرگز از خواب بیدار نشد (قسمت اول) را نخواندهاید، توصیه میکنیم ابتدا آن قسمت را بخوانید و سپس در این مطلب به ادامه داستان دسترسی داشته باشید.
لینز، 14 می 2010. یک هفتهای از بازگشت بسیان از سوانزی به اتریش همراه یکی از دوستانش میگذرد. او با یک خودروی Audi A5 که به تازگی خریده بود برگشت و برادرش تا به امروز آن خودرو را دارد. جمعه شب بود و بسیان و کریم همراه دوستان خود بیرون بودند. چهار نفری به سینما رفتند.
یک فیلم رمانتیک در مورد عشق تماشا کردیم. همه خوشحال بودند (کریم بعد تصور کردن آن لحظه لبخندی میزند). پس از تمام شدن فیلم به برادرم گفتم: «بس، تو با دوستت بمان. من به خانه میروم تا قرص بخورم؛ پا درد امان مرا بریده است.» یک هفته قبل بازی کرده بودم و دردش هنوز همراهم بود. گفت: «بسیار خب، تو را در خانه میبینم.» آن زمان آپارتمان جدیدی گرفته بودم. فقط یک تختخواب داشتم، پس دو نفری با هم میخوابیدیم. او کلیدش را داشت. من دوستم را به خانه رساندم، به آپارتمان خودم برگشتم، قرص خوردم و خوابیدم. لحظه بعدی که یادم میآید، تقلا کردن برادرم برای نفس کشیدن در تختخواب است. بیدارم شدم، به او نگاهی انداختم و فکر کردم خواب میبینم. بعد فهمیدم این طور نیست. او را تکان دادم. فکر کردم شاید کابوس دیده است. صدایش زدم ولی جواب نداد. «بیدار شو، بیدار شو». سپس نفس آخرش را کشید و تمام. روی قفسه سینهاش پریدم و تنفس مصنوعی دادم. ساعت 1 بامداد بود؛ بیرون رفتم و از همسایهام کمک خواستم. یکی از ما قفسه سینهاش را میفشرد و دیگری تنفس دهان به دهان را امتحان میکرد. با آمبولانس تماس گرفتم. هر کاری که میشد را انجام دادم. اما حس میکردم دفعه سوم... میدانستم...
بغض کریم میترکد و ما برای لحظاتی مصاحبه را متوقف میکنیم.
میتوانم بگویم که کنارش بودم، این مهمترین چیز است. چیزی نیست که به آن افتخار کنم ولی حداقل هر کاری از دستم بر میآمد انجام دادم. مثل یک حمله قلبی بود. آمبولانس از راه رسید و آنها تلاش کردند جان برادرم را نجات بدهند. دکتر گفت باید به بیمارستان برویم و آنجا به وضعیتش رسیدگی کنیم. با برادر بزرگترم که در خانه نبود و همچنین خواهرم تماس گرفتیم تا همگی با هم به بیمارستان برویم. بسیان تا ساعت 6 صبح برای زنده ماندن میجنگید. بقیهاش مثل فیلمها بود؛ این که دکتر آمد و گفت: «متأسفم؛ بسیان را از دست دادیم.» در این لحظه سر جایت خشک میشوی. دیگر متوجه چیزی نیستی و خودت را گم میکنی.
کوکی در کوزوو حضور داشت و با عدهای از جمله پدر همسرش در مورد خانهای که در حال ساختنش بود صحبت میکرد. گوشی تلفنش چند بار زنگ خورد ولی به آن بی اعتنایی کرد. میدانست دروس ده وریس (دروازهبان سوانزی) پشت خط است و گمان کرد چیز خیلی جدیای نیست و میتوان بعدا هم در مورد آن صحبت کرد. اما تلفن پشت سر هم زنگ میخورد.
گفتم: خیلی ببخشید، باید تلفنم را جواب بدهم. پس جواب دادم و دروس گفت: «حالت چطور است شفکی؟»
گفتم: خوب هستم، چه خبر؟
- چیزی شنیدی؟
+ در مورد چه چیزی صحبت میکنی؟
- گوش کن، باید بدانم درست است یا نه چون امیدوارم صحت نداشته باشد. به همین خاطر گفتم از تو بپرسم.
+ منظورت چیست؟ به من بگو. چه خبر است؟ کم کم مرا نگران میکنی.
- دوست بسیان به همسرم گفت که بسیان مُرده است
+ منظورت چیست؟
- شفکی، لطفا پیگیر شو که چه خبر است.
در ابتدا نمیخواستم حرفهایش را باور کنم. ضمنا حتی اگر حقیقت داشت، نمیتوانستم آن را باور کنم. تلاش کردم با بسیان تماس بگیرم. تلفن او زنگ میخورد ولی کسی جواب نمیداد. تلاش کردم با تمامی شمارههایی که داشتم تماس بگیرم ولی هیچکس جواب نمیداد.
به پدر همسرم گفتم: «باید با جولیئتا تماس بگیرم.»
- نه، به نظرم این کار را نکن.
+ اما او با مادر بسیان در ارتباط است
- چطور میخواهی این خبر را به جولیئتا بدهی؟
+ بالاخره که چه. میفهمد (با این حال میترسیدم چون باردار بود و نمیدانستم چه واکنشی نشان خواهد داد)
تماس گرفتم و گفتم: «میتوانی کاری برای من انجام بدهی؟ اول از همه میخواهم که خونسرد باشی. یک خبر واقعا بد دارم که امیدوارم حقیقت نداشته باشد ولی...»
کوکی دوباره برای پیدا کردن کلماتش با مشکل مواجه میشود.
+ فقط باید بفهمم.
- منظورت چیست؟
+ به من خبر دادهاند که بسیان مُرده است.
موبایلش را انداخت. مادرش گوشی را برداشت. گفتم: «لطفا به جولیئتا آرامش بدهید». توضیح دادم که کسی پاسخگوی من نبود و خواستم تا جولیئتا با مادر بسیان تماس بگیرد. خلاصه او تماس گرفت و فهمید که ماجرا حقیقت دارد. بعد با من تماس گرفت. هرگز در زندگی خودم آنقدر حس بدی نداشتم. نمیدانستم باید چه کار کنم. به ساعت نگاه کردم و به فکر این افتادم تا با پروازی راهی لینز شوم. با دوستی که در فرودگاه پریستینا کار میکرد تماس گرفتم: «خبر بدی به من رسیده است. باید به اتریش بروم. همین امروز یک هواپیما به مقصد آنجا میخواهم.» پرواز یک ساعت دیگر انجام میشد ولی من فقط یک ساعت نیاز داشتم به خانه برگردم، پاسپورتم را بردارم و به فرودگاه بروم. هیچ چیزی همراهم نبود. به دوستم گفتم: «کاری بکن. پرواز را به تأخیر بنداز و نگذار آن را از دست بدهم. باید به آن برسم.» این کار را برایم انجام داد. نمیدانم چگونه خودم را به خانه رساندم. میتوانستم پریشانی احوال همسرم را ببینم. پاسپورتم را برداشتم و تا جایی که امکان داشت به سرعت راهی فرودگاه شدم. سوار هواپیما شدم و یادم میآید برادرش دنبال من آمد. فکر میکنم معشوقهاش هم آنجا بود. بی حس بودم و نمیدانستم چه باید بگویم. خیلی ناراحت بودم.
کوکی به ده وریس اطلاع داد خبر درست بوده است و حالا این خبر بین بازیکنان و کادر فنی سوانزی پخش میشد. پلتیر هم آن شنبه در مرحله نیمه نهایی پلی آف برای هادرزفیلد مقابل میلوال بازی میکرد.
پس از بازی به تلفنم نگاه کردم و دیدم تماسهای از دست رفته و پیامکهای زیادی دارم. فهمیدم که اتفاقی افتاده است. بلافاصله با کریم تماس گرفتم و او به من گفت چه اتفاقی افتاده است. نابود شدم. برای چند روز از همه فاصله گرفتم. با هیچکس صحبت نمیکردم.
آنتوی برای مسابقهای در دانمارک آماده میشد.
زمانی که پلتیر تماس گرفت، در رختکن حضور داشتم و آماده بودم برای تیمی به اسم ویله بولدکلوب بازی کنم. برای جواب دادن تلفن بیرون آمدم. و بعد فهمیدم چه شده است. همان جا خشکم زد. به سرمربی گفتم نمیتوانم بازی کنم. او گفت: «گادوین، به تو نیاز داریم.» جواب دادم: «نمیتوانم» اصرار کرد: «باید بازی کنی». ما برنده مسابقه شدیم ولی من اصلا آنجا نبودم. ذهنم همراه بس و خانوادهاش بود.
زمانی که کوکی و همسرش هفته بعد جهت مراسم خاکسپاری در کوزوو حضور داشتند، سوانزی هم بیرون ورزشگاه لیبرتی یک مراسم یادبود برگزار کرد. بازیکنان و مربیان کنار در ورودی صف بستند، جایی که هواداران شالها، پیراهنها و گلهایی را قرار داده بودند. کو جونز، گوینده ورزشگاه لیبرتی میگوید:
مراسمی برای دعا کردن، همدلی و سهیم شدن در عزای هم بود چون همه چیز ناگهانی اتفاق افتاد. اشکهای زیای ریخته شد و همه یکدیگر را بغل میکردند چون نمیتوانستند در مراسم خاکسپاری حاضر شوند.
کریم که چند ماه بعد برای جمع آوری متعلقات بسیان از ساختمانش به سوانزی برگشت، به همراه کوکی سری هم به ورزشگاه لیبرتی زد تا با کارکنان باشگاه خداحافظی کرده و از آنها به خاطر فراهم کردن فرصت بازی کردن برادرش در این باشگاه تشکر کند.
سوانزی شماره 40 بسیان را بایگانی کرد و در اولین بازی خانگی قوها در فصل 11-2010 چمپیونشیپ مقابل پرستون نورث اند سکوتی یک دقیقهای را وضع شد. نتیجه بازی در آن روز نمیتوانست بهتر از این یاد بسیان را زنده کند: برد 0-4 برای سوانزی.
اما سوانزی بهترین وداع با بسیان را در آخرین بازی فصل داشت. آنها در فینال پلی آف چمپیونشیپ در ومبلی برابر ردینگ قرار گرفتند و گری مانک (کاپیتان سوانزی) تصمیم گرفت اگر موفق به صعود به لیگ برتر شدند، کاری کنند تا خانواده بسیان احساس غرور کنند. مانک توضیح میدهد:
سری به مغازه دوریان هیل زدم که در سوانزی معروف است. از او خواستم برای فینال پلی آف 50 تی شرت با عکس بسیان چاپ کند. فکر کردم اگر برنده شویم، میتوانیم آنها را بپوشیم. یکی از بهترین لحظات آن روز بود. پس از شنیدن سوت پایان بازی، یادم میآید شادمانی میکردم و به سو (امس، تدارکاتچی سوانزی) میگفتم: «تی شرتها کجاست؟» بعد همه بچهها آنها را پوشیدند. به نظرم دیدن چنین صحنهای برای خانوادهاش خیلی خوب بود.
شاگردان برندان راجرز با بر تن کردن پیراهن بسیان، صعود به لیگ برتر را جشن میگیرند
زمانی که بازیکنان سوانزی با پوشیدن آن تی شرتها برای دریافت نشان قهرمانی از پلههای ومبلی بالا رفتند، آن تصاویر در کل جهان پخش شد. پس از آن، برندان راجرز صعود تیم را به بسیان تقدیم کرد: «این داستان در کل طول فصل زنده کننده یاد و خاطره او بود. واقعا حس کردم او در قلب بازیکنان و کارکنان تیم حضور دارد.»
این که سوانزی در دقیقه 40 آن مسابقه گل زد، یعنی همان دقیقهای که هواداران سوانزی قصد داشتند بسیان را تشویق کنند، حس و حال خاصی داشت. حتی خانواده بسیان هم این را حس کردند. کریم گفت:
همیشه مسابقات سوانزی را دنبال میکردیم و فینال پلی آف را تماشا کردیم. بسیار خب، بس آنجا نبود ولی انگار به آنها کمک میکرد و کنارشان بود. ولی انتظار تی شرتها را نداشتم. پیش خودم گفتم: «یعنی هواداران حاضر در ورزشگاه، کل مردم انگلیس و سراسر دنیا میدانند بسیان ایدریزای کیست.» این اتفاق بزرگی است و واقعا افتخار میکنم که چنین حرکتی انجام دادند. اگر امروز «فینال پلی آف 2011» را در گوگل جستجو کنید، آن تصاویر را پیدا خواهید کرد.
با وجود این که هیچ یک از مدارک پزشکی نشان از مشکل قبلی بسیان نداشتند، از کریم میپرسم آیا تا به حال فکر کرده است که آن اتفاقی که آن شب در ساختمانش رخ داد، شاید به دو حادثه قبلی مربوط بوده است؟
نمیدانم چه بگویم. نمیتوانم به این پرسش پاسخ بدهم. به نظرم چیزی بالای سر ماست. بعضی اتفاقات میافتد. همچنین اگر طی سالهای اخیر پیگیر فوتبال بوده باشید، میدانید کاپیتان فیورنتینا (داویده) آستوری در هتل بود؛ یک شب خوابید و روز بعد بیدار نشد. کسی نمیداند چه اتفاقی برایش افتاد و مشکل کار کجا بود. نمونههای مشابه زیادی وجود دارد. در مورد برادر من، حقیقت این است که تمامی موارد بررسی شد. او در اینسبروک، لینز و سوانزی بود. او قراردادی دو ساله با سوانزی بست، دستمزد زیادی میگرفت و اگر مشکلی وجود داشت، با او قرارداد امضا نمیکردند. این که کسی بخوابد و بیدار نشود، با عقل جور در نمیآید.
داستان بسیان مثل تلنگری است که زندگی چقدر میتواند شکننده باشد؛ چیزی که هم تیمیهای سابق او در لیورپول به خوبی متوجه آن هستند. حتی قبل از این که جملهام را تمام کنم، پلتیر منظورم را میفهمد.
نیازی نیست به من بگویی. از آن تیم... میکی روکه به دلیل سرطان درگذشت. گری آلبرت، سرمربیما هم همین طور. و البته بسی. دیوانه کننده است.
باید به زندگی ادامه داد ولی بیان این حرف از عمل کردن به آن خیلی آسانتر است. از حرفهای کریم مشخص است که گذشت زمان مرحم زخم خانواده نبوده است و او میداند امسال بیشتر از هر زمانی در سالگرد فوت بسیان ادای احترام به او سخت است.
معمولا در 15 می در کوزوو دور هم جمع میشویم، به محل دفن او میرویم و با بس صحبت میکنیم، برایش دعا میکنیم و روی قبرش گل میگذاریم. همچنین برای زنده نگه داشتن یاد او، چیزی مثل یک قطعه شعر هم در روزنامه محل چاپ میکنیم. معمولا از دو-سه ماه قبل برای این روز هواپیما رزرو میکردم ولی امسال به خاطر ویروس کرونا نمیتوانم. ده سال گذشت. واقعا اعصابم بهم ریخته است. ولی چه کاری از دستم بر میآید؟ وضعیت از این قرار است. باید همین جا کاری برایش انجام بدهم. به فکر او باشم، در موردش حرف بزنم و برایش اشک بریزم.
یک تماس ویدیویی طولانی و احساسات بر انگیز با کریم به پایان خود نزدیک میشود. بیش از دو ساعت با هم حرف زدیم و من ضمن تشکر کردن از او به خاطر وقتی که گذاشت، عذرخواهی میکنم که با یادآوری گذشته باعث شدم احساسات غم انگیزی در او پدیدار شود.
بسیان و برادرش کریم
کریم سرش را تکان میدهد.
«صحبت کردن در مورد بس را دوست دارم چون خودش را دوست داشتم. اگر پس از این زندگی آخرتی باشد، واقعا مشتاق هستم تا او را در آنجا ببینم. واقعا افتخار میکنم که برادرم است یا در واقع برادرم بود. هر کاری که در زندگی انجام میدهم برای او یا با او است. و من میدانم هر روز از زندگی، او را کنار خودم دارم.