۱. جدایی نادر از سیمین (۱۳۸۹) – IMDB: 8,3
سیمین میخواهد به همراه همسرش نادر و دخترش ترمه از ایران برود و همه مقدمات این کار را فراهم کرده. اما نادر نمیخواهد پدرش را که از بیماری آلزایمر رنج میبرد تنها رها کند. این اختلافات باعث میشود سیمین از دادگاه درخواست طلاق کند…
دیالوگ ماندگار:
نادر (پیمان معادی): ایشون یه دلیل برا من بیاره چرا باید تو این موقعیت پاشیم بریم خارج؟
سیمین (لیلا حاتمی): تو یه دلیل بیار چرا باید بمونیم؟
نادر: من هزار تا دلیل برات میارم.
سیمین: یکیشو بگو.
نادر: یکیش پدرم، من پدرمو نمی تونم ول کنم، بازم بگم؟!
سیمین: ولی زنتو… می تونی ول کنی!
نادر: من کی تورو ول کردم؟ تو منو کشوندی دادگاه، تو برای من دادخواست طلاق فرستادی!
سیمین: اون نمی فهمه که تو پسرشی؟
نادر: من که می فهمم اون پدرمه…
۲. لاک پشتها هم پرواز میکنند (۱۳۸۳) – IMDB: ۸,۰
فیلم در جریان جنگ عراق به زندگی گروهی از مردم کرد در مرز ترکیه و ایران میپردازد. کاکستلایت علاوه بر نصب آنتنهای ماهواره برای اهالی اردوگاه پناهجویان، سر دسته گروهی از بچههای دهکده نیز هست که کارشان جمعآوری مینهای پیرامون دهکدهاست. تا اینکه آگرین به همراه برادرش وارد دهکده میشوند. آگرین در جریان حمله نیروهای عراقی به حلبچه، توسط سربازانی که والدینش را کشتهاند مورد تجاوز قرار میگیرد. فشار روانی ناشی از این حوادث است که جریان اصلی فیلم را رقم میزند.
۳. درباره الی (۱۳۸۷) – IMDB: ۸,۲
داستان فیلم درباره الی به کارگردانی اصغر فرهادی روایت گر زندگی چند خانواده است که برای گذراندن تعطیلات به شمال کشور سفر کرده اند. دوستان احمد که پس از سال ها زندگی در آلمان به ایران بازگشته، در تلاش هستند تا همسری را برای او بیابند…
دیالوگ ماندگار:
الی (ترانه علیدوستی): یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشین؟
احمد (شهاب حسینی): درباره مسائل ناموسیه؟
الی (با خنده): نه.
احمد: بپرس.
الی: چرا جدا شدین؟
احمد: از کدوم یکیشون؟
الی (خنده): دوست ندارید نگید.
احمد: چرا می خوای بدونی؟
الی: خب نمیدونم …بالاخره دیگه!
احمد: هیچی یه روز صب از خواب پا شدیم. دست و صورتمونو شستیم صبحونه مونو خوردیم. گفت احمت! بسا آنن دینی ایچ کخن آلساین ایچ کخن!
الی: چی؟
احمد: می دونی یعنی چی؟
الی: یعنی چی؟
احمد: یعنی یه پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایانه!
۴. بچههای آسمان (۱۳۷۵) – IMDB: ۸,۵
کفش زهرا گم شده؛ برادر بزرگترش علی آنها را گم کرده است. آنها فقیر هستند و زهرا کفش ندارد تا اینکه یک فکر به ذهنشان میرسد: کفش علی را باهم استفاده کنند. آنها پشت در مدرسه منتظر هم میمانند، آیا در نقشه شان موفق میشوند؟
دیالوگ ماندگار:
پدر:علی پسرم کار می کنم که پول در بیارم، اون وقت می تونیم خونه بخریم ، ماشین بخریم…
علی: بابا واسه زهرا هم کفش می خری؟
۵. زمانی برای مستی اسبها (۱۳۷۹) – IMDB: ۷,۷
ایوب، که در میان قاچاقچیان مرزی ایران و عراق، در روستایی نزدیک مرز عراق زندگی میکند، با مرگ پدر، مجبور به مراقبت و نگهداری از سه خواهر و برادر بیمارش «مادی» است….
۶. گاو (۱۳۴۸) – IMDB: ۸,۲
گاو “مشهدی حسن” میمیرد و او که گاوش را خیلی دوست دارد متدرجاٌ در قالب گاو فرو میرود.دوستانش او را به بند کشیده و جهت معالجه به شهر میبرند اما مشهدی حسن میگریزد، به درهای سقوط کرده و میمیرد.
دیالوگ ماندگار:
مش حسن (عزت الله انتظامی): من مش حسن نيستم . من گاو مش حسنم !
۷. بابا عزیز (۱۳۸۲) – IMDB: ۷,۶
پیرمرد درویش عارفی به نام «بابا عزیز» در بیابان به سوی مقصدی در حرکت است. او که نابینا است و پیاده طی طریق میکند، نوهٔ خود را که دختربچهای ۷ ساله به نام «ایشتار» است به همراه دارد تا دستگیر و راهنمایش باشد. ایشتار در طول راه، همواره سؤالهایی از بابا عزیز میپرسد و بابا عزیز که علیرغم نابینایی و کهنسالی کاملاً هوشیار است به سؤالات او پاسخ میگوید. از خلال پرسش و پاسخهای بابا عزیز و ایشتار…
۸. طعم گیلاس (۱۳۷۶) – IMDB: ۷,۷
آقای بدیعی، مردی میانسال، قصد خودکشی دارد و قبرش را در کنار درختی کنده است. او میخواهد قرصهای خوابش را یک جا بخورد و شب در این قبر بخوابد. بدیعی دنبال کسی است که پس از مرگش، صبح فردا روی جسد او خاک بریزد. در مسیری که برای یافتن چنین کسی پیش میگیرد با افراد مختلفی رو به رو میشود…
دیالوگ ماندگار:
مرد سرنشین خطاب به راننده (همایون ارشادی ):آفتاب از بالای کوه زده بود…چه آفتابی… چه سبزه زاری… صدای بچهها بود. ..گفتن درختُ تکان بده…تکان دادم… توت میخوردن… منم خوردم. ..آمدم خونه به زنم هم توت دادم… آقا یه توت منو نجات داد …حالاتو دَم صبح طلوع آفتابو نمی خوای ببینی؟… سرخ و زرد آفتابو؟… موقع غروبو دیگه نمیخوای ببینی؟… نمیخوای این ستارهها رو ببینی؟ …شب مهتاب … قرص کامل ماه رو دیگه نمیخوای ببینی؟ آب چشمه خنک رو نمیخوای بخوری؟ …دست و صورتِتو با اون چشمه بشوری؟…از مزه گیلاس میخوای بگذری؟ …نگذر! من میگم… رفیقتم …نگذر!
۹. رنگ خدا (۱۳۷۷) – IMDB: ۸,۲
محمد رمضانی فرزند نابینای هاشم که در مدرسه نابینایان تحصیل میکند برای گذراندن تعطیلات به خانه بازمیگردد. هاشم که پس از مرگ همسر خود با مادرش زندگی میکند، تصمیم به ازدواج مجدد میگیرد. او به همین منظور محمد را به کارگاه نجاری میفرستد. مادر هاشم که به نشان اعتراض در مقابل این اقدام خانه را ترک کرده بود بعلت بیماری مجبور به بازگشت میشود و سرانجام در بستر بیماری از دنیا میرود. هاشم که با مرگ مادر خود و شنیدن جواب منفی از نامزدش بیش از همیشه احساس تنهایی میکند به سراغ محمد رفته و او را به خانه بازمیگرداند ولی محمد در میانه راه بر اثر شکسته شدن پل به داخل رودخانه افتاده و هاشم نیز برای نجات محمد خود را به داخل رودخانه میاندازد. اما خود نیز گرفتار میشود. پس از بهوش آمدن با پیکر بی جان فرزندش مواجه میشود. هاشم که پس از مرگ همسر و مادرش فرزند کوچک خود را نیز از دست رفته میبیند او را در آغوش میگیرد و محمد نیز در آغوش پدر جانی دوباره مییابد.
دیالوگ ماندگار:
محمد رمضانی (محسن رمضانی): معلممون میگه خدا شما نابیناها رو بیشتر دوست داره چون نمی بینید، ولی من گفتم خانم اگه مارو دوست داشت، چرا ما رو نابینا کرد تا اونو نبینیم. بعد گفت خدا دیدنی نیست،ولی همه جا هست. می تونید اونو حس کنید. گفت شما با دستاتون میبینید. حالا من همه جارو می گردم تا یه روزی بالاخره دستم به خدا بخوره! اون وقت بهش میگم، هرچی تو دلم هست بهش میگم.
۱۰. بادکنک سفید (۱۳۷۳) – IMDB: ۷,۷
زمان تحویل سال نو نزدیک است. «راضیه» از مادرش پول میگیرد تا برای سفرهی هفتسین ماهی قرمز بخرد، اما پولش بین راه گم میشود. او در جستجوی پول گمشدهاش با کسانی آشنا میشود؛ کسانی که نمیتوانند سر سفرهی هفتسین در کنارش باشند، اما هریک به نوعی سعی میکنند تا «راضیه» را یاری کنند تا به مقصودش دست یابد…
دیالوگ ماندگار:
راضیه (آیدا محمدخانی): اونی که مثل عروس میمونه… خوشگله… تپله… اونو می خوام.
۱۱. خانه دوست کجاست (۱۳۶۵) – IMDB: ۸,۱
پسربچهای هنگام انجام تکالیف شب متوجه میشود دفتر همکلاس خود را اشتباهاٌ برداشته و با خود به خانه آورده است. در حالیکه معلم تاکید کرده است دانشآموزان بایستی تکالیف خود را در دفتر مخصوص تکالیف شب انجام دهد. خانه همکلاس در قریه مجاور قرار دارد. راه دور است و دشوار ولی پسربچه خود را ملزم میداند هر طوری شده دفتر را به دوستش برساند.
دیالوگ ماندگار:
پیرمرد: برو سیگار مرا بیار.
احمد (احمد احمدپور): می خوام برم نونوایی.
پیرمرد: بهت میگم که برو سیگار مرا بیار.
احمد: نون تموم میشه دیر برم.
پیرمرد: به تو دستور میدم برو سیگار مرا بیار.
پیرمرد دوم: سیگار اینجا هست.
پیرمرد: قربان سیگار من دارم. برای سیگار مقصد نبود. ما می خوایم بچه تحویل اجتماع درست در بیاد. موقعی که من بچه بودم، پدر من هر هفته ای ده شاهی به من می داد. هر پونزده روزی هم یه کتکی به من می زد. اگر چنانچه در هفته اون ده شاهی قطع می شد، اما در پونزده اون کتک قطع نمی شد. برای اینکه من تحویل، تحویل اجتماع بیام. شما شاهد بودید که نوه من اینجا آمد، من سه دفعه بهش تکرار کردم حرف مرا گوش نداد… من نمی خوام اینطور بچه بار بیاد.
پیرمرد دوم: عرض کنم که بچه آمد بی انضباطی نکرد یا کارهای زشتی نکرد. چه باید بکنیم؟!
پیرمرد: بهانه می گیرم هر پونزده ای، اون کتک رو می زنم!
۱۲. زندگی و دیگر هیچ (۱۳۷۰) – IMDB: ۷,۹
«زندگی و دیگر هیچ…» فیلمی است در ستایش زندگی. در پی وقوع زلزلهی دلخراش سال ۶۹ در مناطق شمالی کشور، پدر و پسری جهت اطلاع از وضعیت بازیگران خردسال فیلم «خانهی دوست کجاست؟» راهی آن مناطق میشوند و پس از طی موانع بسیار، در محل زندگی بازیگران فیلم، در مییابند که علیرغم عمق فاجعه، ویرانی و کشتار بسیار، زندگی با همهی شکوه وزیبایی خود، برای بازماندگان حادثه ادامه دارد…
۱۳. زیر درختان زیتون (۱۳۷۳) – IMDB: ۷,۷
در کویر، یکی از روستاهای اطراف رودبار، جوان بنّایی به خواستگاری دختری میرود. خانوادهی دختر با این ازدواج موافق نیستند، چون جوان خواستگار خانهای ندارد. تصادفاً همان شب خواستگاری، زلزلهای رخ میدهد و خانههای مردم را خراب میکند. جوان رنجیده خاطر به رغم وقوع حادثهای این چنین دلخراش، خوشحال است، چون میبیند از لحاظ مسکن با همهی مردم وضعیتی یکسان دارد. شاید به همین دلیل در پایان مراسم شب هفت، دوباره به خواستگاری دختر مورد نظرش میرود…
دیالوگ ماندگار:
حسین (حسیــــن رضایی): طاهره خانوم! زندگی یعنی یه بار من برات چایی بیارم،یه بار تو… به نظر من ازدواج یعنی این…. زندگی یعنی این…
۱۴. باران (۱۳۷۹) – IMDB: ۷,۸
در یك برج در حال ساخت عده ای كارگر روستایی و افغانی مشغول بكار هستند. لطیف كارگر روستایی كه مسئول خدمات و تغذیه ی كارگران نیز هست، باخبر می شود كه بعد از مجروح شدن یك كارگر افغانی، اینك پسر او رحمت، جایش مشغول كار است. به دلیل جثه ضعیف رحمت وظیفه ی خدمات دادن به كارگران را به او می سپارند و لطیف كار راحت خود را از دست می دهد. این كار لطیف را عصبانی می كند و او در پی آزار رحمت برمی آید. یك روز متوجه می شود كه رحمت در واقع دختری است به نام باران كه از سر ناچاری در میان مردان به جای پدر كار می كند و همین موضوع باعث می شود كه لطیف به كمك باران بیاید و در این بین به او دل می بندد، ولی با منع كار برای افغانی ها، لطیف به دنبال باران می گردد و وقتی وضعیت زندگی آن ها را می بیند، همه ی پس انداز خود را به خانواده ی او می دهد، ولی بعد متوجه می شود كه باران و خانواده اش قصد دارند برای همیشه ایران را ترك كنند.
۱۵. تخته سیاه (۱۳۷۸) – IMDB: ۶,۹
موضوع فیلم در مورد تلاش معلمی است که سعی در باسواد کردن نوجوانان قاچاقچی و پناهندگان کرد در مرزهای شمالی ایران و عراق دارد. این پناهندگان از بازماندگان بمباران شیمیایی حلبچه توسط صدام حسین هستند. گفتگوهای این فیلم تماماً به زبان کردی است.
۱۶. چهارشنبه سوری (۱۳۸۵) – IMDB: ۸,۰
نزدیک عید است و همه مردم مشغول خانه تکانی و استقبال از سال نو هستند. دختر جوانی به نام روحانگیز که خود را آماده ازدواج میکند، روز چهارشنبه سوری برای کار به خانه خانوادهای متوسط وارد میشود. فضای پر تنش و غمانگیز خانه، به همراه غوغای انفجار ترقههای چهارشنبه سوری فضایی بیثبات و ناآرام به وجود آوردهاست. مژده به رابطه همسر خود و زن همسایه مشکوک شده و زندگی خانواده در آستانه نابودی است…
دیالوگ ماندگار:
مرتضی (حمید فرخ نژاد): تو عید برنامت چیه؟
سیمین (پانته آ بهرام): هیچی… ولی تو سعی کن بهتون خوش بگذره…
مرتضی: خوش بگذره؟! چه جوری؟!… من یه روز نبینمت قاطی می کنم… گیج می زنم! چه جوری بهم خوش بگذره؟!
سیمین: قرارمون این بود…؟!
مرتضی: اگه این چیزا قول و قرار برمی داشت که من حال و روزم اینجوری نبود…!
۱۷. دایره (۱۳۷۸) – IMDB: ۷,۴
فیلم روایتگر داستان شش زن است که از زندان گریختهاند و سرنوشت متفاوتی را تجربه میکنند. فرشته، مائده، الهام و نرگس هر یک به دنبال پناهگاهی برای خود هستند. مائده خیلی زود توسط پلیس دستگیر میشود. نرگس قصد بازگشت به شهر خود را دارد که به علت موانع متعدد ممکن نیست. فرشته که از طرف خانواده طرد شده درصدد سقط جنین فرزندی است که پدرش اعدام شده است…
۱۸. کلوز آپ (۱۳۶۸) – IMDB: ۸,۲
حسین سبزیان،به دلیل شباهتش به محسن مخملباف خود را به خانواده آهنخواه به عنوان مخملباف معرفی می كند،و به بهانه ساختن فیلم به خانه آن ها راه می یابد و …
۱۹. مارمولک (۱۳۸۲) – IMDB: ۸,۴
رضا مثقالی (پرویز پرستویی) معروف به رضا مارمولک دزد سابقه داری است که بارها دستگیر و زندانی شده، اما در آخرین دستگیری، اتهام او سرقت مسلحانهاست. رضا در حادثهای مجروح شده و به بیمارستان خارج از زندان منتقل میشود. در آنجا لباس یک روحانی بیمار را میرباید و در لباس روحانیت موفق به فرار از زندان میشود. او با مصونیتی که در لباس تازه پیدا کرده به یک شهرک مرزی میرود تا از طریق و با گذرنامه جعلی از کشور خارج شود اما به دلایلی با یک روحانی دیگر اشتباه گرفته میشود و امامت جماعت محلی را برعهده اش میگذارند…
دیالوگ ماندگار:
– بنده به عنوان نماینده تامالاختیار خداوند در این محله و تمام محلهها، به شما میگم که برو حالتو بکن فقط مواظب باش اسراف نکنی.
__________________________________
– می دونی چیه حاجی ، اگر جهنمی هم تو کار باشه ما جامون ته موتورخونشه
__________________________________
– راههای رسیدن به خدا به عدد آدم هاست
__________________________________
– اصلا به این حرفا نیست، دل آدم باید پاک باشه
__________________________________
– آقا جان بهشت که زورکی نمیشه! آنقدر فشار میدین که از اون ور جهنم میزنه بیرون …
__________________________________
– من دهن شما را… سلام بنده رو به مادرتون ابلاغ بفرمایید!
__________________________________
– من اصلا به تو فکر نمیکنم ، بچه جان خریت خودت را بگردن خدا ننداز
__________________________________
– تو اگر دوست میخواهی مرا اهلی کن
__________________________________
– ای شیطون! نکنه گناهی کردی
__________________________________
– سلام عرض میکنم خدمت حضار محترم، بالاخص دوستان عزیز خلافکار
__________________________________
– خواهر مادر آدم رو به هم وصلت میدهند
۲۰. باد ما را خواهد برد (۱۳۷۸) – IMDB: ۷,۶
بهزاد یک مهندس شهری است که برای مراسم خاکسپاری یکی از اقوام به روستا میآید. در این میان میبینیم که او چگونه سعی میکند خود را با محیط و دیگران تطبیق دهد..
دیالوگ ماندگار:
جوان (بهزاد دورانی): می فرمودید آقای دکتر… فرمودید مریضیش چی هست؟
پیرمرد دکتر: هیچ مریضی بخصوصی ندارد، غیر از پیری و رنجوری. یه پاره استخوانیه، الان گوشه اتاق افتاده و احوالی ام نداره به اون صورت.
جوان: پیری هم بد دردیه آقای دکتر.
دکتر: بد دردیه، ولی از پیری بدترش هم هست… اون مرگه
جوان: مرگ؟
دکتر: بله، مرگ. همون مرگ از همش بدتره… انسان چشم از این دنیای قشنگو، طبیعتای زیبا و نعمتهای خدادادی می بنده و می ره… دیگه بر نمی گرده.
جوان: ولی می گن اون دنیا، قشنگتر از این دنیاس.
دکتر: آخه، اون دنیا مگه کسی رفته و آمده ببینه قشنگه یا قشنگ نیس… / گویند کسان بهشت با حور خوش است، من می گویم که آب انگور خوش است، این نقد بگیر و دست از آن نسیه بردار، آواز دهل شنیدن از دور خوش است…
۲۱. سفر قندهار (۱۳۷۹) – IMDB: ۶,۸
نفس یک خبرنگار است که در افغانستان به دنیا آمد اما در کودکی به همراه خانواده به کانادا گریخت. اما خواهرش همانند او خوش شانس نبود زیرا در کودکی براثر مینهای زمینی دو پای خود را از دست داد و زمان گریختن نفس و خانوادهاش جا ماند. نفس پس از مدتی نامهای از خواهرش دریافت میکند که در آن خواهرش میگوید از زندگی خسته شده و پیش از آغاز قرن ۲۱ به زندگی خود خاتمه خواهد داد. نفس برای نجات زندگی خواهرش راهی افغانستان میشود و در آنجا به کاروان فراریان برمی خورد که به هزار دلیل به سرزمینهای بمب گذاری شده بازمی گردند. زمانی که نفس به دنبال خواهرش است به عمق تلفات رژیم طالبان در کشورش پی میبرد.
۲۲. آوازهای سرزمین مادریام (۱۳۸۱) – IMDB: ۷,۳
طی جنگ ایران و عراق گروهی از خوانندههای کرد ایرانی یک مأموریت تقریباً غیرممکن را آغاز میکنند. آنها به دنبال خواننده خوش صدایی به نام هناره هستند که از مرز گذشته و احتمالاً در کردستان عراق در خطر است. این کارگردان کرد همانند فیلمهای دیگرش، در این فیلم بازهم به مشکلات مردم خود فکر میکنید.
۲۳. بودا از شرم فرو ریخت (۱۳۸۸) – IMDB: ۷,۳
بختی (نیکبخت نوروز) دختر۶ ساله افغان همانند بسیاری از خانوادهها در غاری زیر مجسمه بودا که توسط طالبان فرو ریخته و صحنههای مستند این فاجعه تاریخی در ابتدای فیلم پخش شدهاست، زندگی میکند. او که علاقه دارد همچون همبازی خود عباس (عباس علیجمعه) خواندن و نوشتن بیاموزد و به مکتب برود، سعی میکند شرایط لازم برای تحقق خواستهاش را محیا کند.این مسئله که جنگ تا چه حد و اندازه بر مسائل تاثیر گذاشته و تحقق بسیاری از خواستهها را دشوار و دستنیافتی میکند به مرور و با نگاهی ریزبینانه نمایش دادهمیشود.
۲۴. لیلا (۱۳۷۶) – IMDB: ۷,۸
لیلا (لیلا حاتمی) و رضا (علی مصفا) در یک مراسم شلهزرد پزان همدیگر را میبینند و چندی بعد با هم ازدواج میکنند. بعد از مدتی زندگی متوجه میشوند که لیلا نمیتواند فرزندی به دنیا بیاورد و درمان ها همه بدون نتیجه میماند. مادر رضا با وجود احساس رضایت و خوشبختی رضا از زندگی بدون فرزند، لیلا را تحت فشارهای شدید قرار میدهد و از او میخواهد که اجازه دهد برای رضا همسری بگیرند تا اینکه…
دیالوگ ماندگار:
لیلا(لیلا حاتمی): تازه می بینم آدم چقدر می تونه یکی رو دوست داشته باشه. حالا می فهمم که عشقم می تونه مثل یه موجود زنده رشد کنه، بزرگ بشه …
لیلا: ته دلم به خودم میگم اگه رضا دوستم داشته باش یه زن دیگه براش مهم نیست. فقط بهش یه بچه میده. فرقی نکرده عشقمون سر جاشه …
لیلا: کى باور مىکنه من اینجا منتظرم شوهرم از خواستگارى برگرده؟!
۲۵. گبه (۱۳۷۵) – IMDB: ۷,۱
یک زوج مسن در حال تمیزکردن گبهشان (نوعی فرش سنتی) هستند و در حین حال باهم سروکله میزنند. ناگهان یک زن جوان ظاهر شده و در تمیز کردن گبه به آن دو کمک میکند. این زن به قبیلهای تعلق دارد که تاریخ آنها در گبه نگاشته شده و گبه داستان عشق آن زن و غریبهای از ایل را نشان میدهد …
۲۶. بایسیکل ران (۱۳۶۶) – IMDB: ۷,۴
نسیم یک مهاجر افغانی ساکن ایران است و همسرش به شدت بیمار است. نسیم تلاش میکند هزینه درمان زنش را مهیا کند اما دستمزد روزانه او کافی نیست. مردی دوره گرد که میداند نسیم دوچرخه سوار است افرادی را دور خود جمع کرده و روی توانایی نسیم برای دوچرخه سواری شرط می بندد. نسیم به کمک پسرش که حین دوچرخه سواری به او غذا میدهد روزها و شبها دور میدان دوچرخه سواری میکند. ماموران محلی تصور میکنند این یک نقشه بوده و نسیم جاسوس است بنابراین میخواهند مانع او شوند، اما این کار مانع دریافت پول شرط بندی میشود. آیا نسیم پول را دریافت میکند؟ یا پیروزی یک توهم است؟
دیالوگ ماندگار:
مرد دورهگرد (اسماعیل سلطانیان):این مرد افغانی معجزه میکنه، اسمش نسیمه (محرم زینالزاده)، ولی طوفان میکنه. همین مرد افغانی تو هندوستان یه قطارو با چشاش نگه داشته و تو پاکستان دو تا گاو رو با یه انگشتش بلند کرده! حالا قراره اینجا هفت شبانه روز زندگی کنه و رو دوچرخه رکاب بزنه. نسیم طوفان میکنه … نسیم طوفان میکنه …
۲۷. آفساید (۱۳۸۷) – IMDB: ۷,۲
این فیلم درباره دخترانی است که برای ورود به استادیوم آزادی و تماشای بازی فوتبال حاضرند ریسک کرده و لباسهای پسرانه بپوشند، و با چالش ها و اتفاقاتی روبرو میشوند …
۲۸. آینه (۱۳۷۶) – IMDB: ۷,۶
یک دختر مدرسهای با دست شکسته و گچ گرفته از مدرسه بیرون میآید اما مادرش را پیدا نمیکند. او تصمیم میگیرد خودش به خانه برود اما آدرس خانه را بلد نیست و فقط با نگاه کردن به خیابانها میتواند خانهشان را پیدا کند …
۲۹. پدر (۱۳۷۵) – IMDB: ۷,۵
مهرالله یک پسر ۱۴ ساله است که پس از مرگ پدر مجبور است کار پیدا کرده و خانواده را اداره کند. او برای یافتن کار به جنوب ایران میرود. اما پس از بازگشت به خانه متوجه میشود خانوادهاش تغییر کردهاند …
۳۰. روزی که زن شدم (۱۳۷۸) – IMDB: ۷,۳
این فیلم شامل سه بخش است که سه مرحله از زندگی زنان ایرانی را توصیف میکند. داستان اول درباره یک دختر نه ساله است که در جشن تولد نه سالگیاش به او می گویند دیگر نمیتواند به پسرانی که دیروز با آنها بازی میکرد بازی کند زیرا اکنون یک زن است. این داستان که از دید این دختر نه ساله بیان میشود نشان میدهد او که از دنیای زنانه چیزی نمیداند تنها با دانستن این موضوع نه تنها دنیای او بلکه دنیای پسری که با او بازی میکرد نیز دگرگون خواهد شد. داستان دوم درباره زنی است که میخواهد در مسابقه دوچرخه سواری شرکت کند اما همسرش اجازه نمیدهد. در ابتدا تنها همسرش و سپس مردان روستا سوار بر اسب در کنار او حرکت کرده و از او میخواهند به خانه بازگردد. این مسابقه نماد یک رهایی است که او را از محدودیتهای زندگی روزمره آزاد میکند. داستان آخر هم درباره یک پیرزن است که کمی پول به دست آورده و حالا میتواند هرکاری که دوست دارد انجام دهد.
۳۱. دونده (۱۳۶۳) – IMDB: ۸,۰
امیرو یک پسربچه است که در جنگ خانهاش را از دست داد. او با جستجوی آشغال ها و جمع آوری و فروش بطری های خالی، فروش آب یخ، واكس زدن كفش فرنگی ها و كارهایی از این دست گذران می كند تا اینکه میفهمد برای رسیدن به رویاهایش باید به مدرسه برود. اما در مدرسه با همکلاسیهایش دچار مشکل میشود. سرانجام همکلاسیها باهم مسابقه میدهند …
دیالوگ ماندگار:
بچه ها: چرا وقتی از خط گذشتی، بازم دویدی ؟!
امیرو: میخواستم بدونُم که خودُم چقدر میتونم بدوم!
__________________________________
امیرو: ما اومدُم اسم بنویسُم… واسه درس خوندن
مدیر: این وقتِ سال اومدی اسم بنویسی ؟!… برا چه کلاسی؟
میرو: برا هیچ کلاسی … تازه اومدُم اسم بنویسُم
مدیر: ینی هیچی درس نخوندی ؟!
امیرو: نه آقا… نخوندُم
مدیر: تا حالا کجا بودی ؟!
امیرو: فقط کار میکردُم !
۳۲. نون و گلدون (۱۳۷۵) – IMDB: ۸,۰
یک کارگردان سینما پس از بیست سال با پاسبانی روبرو میشود که قبلاً همدیگر را در یک عملیات چریکی زخمی کردهاند. این دو در جوانی، یکی به عنوان چریک و دیگری در کسوت پاسبان رو در روی هم ایستاده بودند و حالا، سالها بعد، در میانسالی، اینبار در صحنهی سینما با یکدیگر برخورد میکنند و ایندو، آن حادثه را در برابر دوربین بازسازی میکنند ..
۳۳. طلای سرخ (۱۳۸۲) – IMDB: ۷,۶
حسین یک پیک موتوری پیتزا است که در بخش های مختلف تهران با طبقات اجتماعی بالاتر روبرو شده و این مسئله آزارش میدهد. یک روز که دوستش علی محتویات یک کیف گم شده را به او نشان میدهد رسید خرید یک گردنبند را میبیند و باور نمیکند فردی برای خرید یک گردنبند چنین مبلغی را پرداخت کند. او میداند که با درآمد ناچیزش نمیتواند چنین زندگی لوکسی داشته باشد. ضربه روحی دیگر او زمانی است که به او و علی اجازه نمیدهند به دلیل ظاهرشان به یک طلافروشی لوکس در بالای شهر وارد شوند. او هر روز به خاطر تحویل پیتزا به خانههای مردم بالای شهر وارد شده و از نزدیک با زندگی این طبقه آشنا میشود. با این حال یک روز با طعم این زندگی آشنا شده و از ان به بعد نمیتواند با زندگی ضعیف خود کنار بیاید …
۳۴. بید مجنون (۱۳۸۳) – IMDB: ۷,۵
یوسف پس از سالها، طی عمل جراحی که در خارج از کشور انجام میگیرد، بینایی خود را باز مییابد؛ و در ادامه با مشکلاتی در زندگی مواجه میشود نابینایی که از ۸ سالگی بینایی خود را از دست دادهاست امیدی مییابد برای دیدن دوباره رنگها و خطوط زندگی عادی. یوسف در تصور آنکه با یافتن بینایی خود”به خود حقیقی دست خواهد یافت وپس از آن خواهد توانست ارتباطی در خور خود با خدای خود برقرار نماید با خدای خویش عهد میبندد که در صورت توان مجدد برای بینایی در راه خداوند زندگی کند و آن زندگی ساده و متمرکزی که تا بحال داشتهاست را با این امکان و فرصتی که مجدداً در اختیارش قرار خواهند داد غنی تر سازد و رشد دهد. اما وقتی در شرایط واقعی قرار میگیرد همچون بیدی بر سر ایمان خویش میلرزد …
دیالوگ ماندگار:
یوسف (پرویز پرستویی): از وقتی که تصمیم گرفتم نبینم، خیلی چیزها رو دیدم…
۳۵. نیوه مانگ (۱۳۸۴) – IMDB: ۷,۳
“مامو”، نوازنده پیر و سرشناس کردستان، همراه فرزندانش سفری را برای اجرای کنسرت در عراق پس از صدام آغاز میکند. در این سفر، کاکو مرد میان سالی که خود را ارادتمند مامو میداند، به عنوان راننده و با اتوبوسی که از دوستش قرض گرفتهاست، او را همراهی میکند. مامو یکی یکی فرزندانش را که در نواحی مختلف زندگی میکنند جمع میکند، اما آخرین پسرش پیش از سوار شدن به اتوبوس از پدر میخواهد دقایقی از ماشین پیاده شود. پسر به مامو میگوید که «پیر» روستا گفته که بهتر است مامو به این سفر نرود زیرا هنگامی که ماه کامل شود برای او اتفاقی خواهد افتاد…
دیالوگ ماندگار:
– همه چیز به علم مربوط نمیشه !… بعضی چیزا به قلب آدم و اون بالا ربط داره …
۳۶. شهر زیبا (۱۳۸۲) – IMDB: ۷,۹
اكبر، نوجوان ۱۶ سالهاي است که مرتكب قتل دختري شده و دادگاه او را به اعدام محكوم نموده تا پس از رسيدن به سن ۱۸ سالگي حكم اجرا گردد. اكنون او به سن هجدهسالگي رسيده و براي گذران روزهاي آخر عمر به زندان بزرگسالان منتقل ميشود. اعلا، دوست صميمي اکبر که به جرم سرقت دستيگر شده، به محض آزادي از زندان، به همراه خواهر او تلاش ميکند رضايت شاكي را بگيرد تا دوستش را از اعدام برهاند…
۳۷. چند کیلو خرما برای مراسم تدفین (۱۳۸۴) – IMDB: 7,6
فیلم چند کیلو خرما برای مراسم تدفین بازتابی است از واقعیت پنهان زندگی بشر در عصر حاضر، ما در این فیلم شاهد افرادی هستیم که بهگونهای تلفات زندگی مدرن امروزی بوده و در حاشیهای از جامعه ساکن شدهاند و این در حاشیه بودن هرچند تلخ و دردناک است اما برای آنها راه گریزی از آن نیست. صدری و یدی، کارگران پمپ بنزینی قدیمی اند که به علت عوض شدن مسیر جاده اصلی، چندی است که متروک مانده…
دیالوگ ماندگار:
صدری (محسن تنابنده): فکر نمی کردم حرف زدن با یه زن این قدر… این قدر سخت باشه، یه چیزی رو دلم مونده می خوام بهت بگم. حقیقتش من، من یه بار دیگه هم دلم پیش یکی گیر کرد. هیچ وقت روش رو ندیدم، همیشه صورتش تو چادر پوشیده بود. آخر معرکه میامد می گفت: پهلوون، نفس ات حقه! من، من عاشق صداش بودم. از وقتی پیداش شد دیگه کار من کار نشد، تمام هوش و حواسم به اون بود تا زد و یه روز زیر بار ماشین دستم لرزید، نتونستم نگهش دارم. همه هرهر زدن زیر خنده. دیگه از فرداش ندیدمش. یعنی دیگه نیامد. حالا می فهمم زورم، زورم به همه چی می رسه، الا دلم!
۳۸. کافه ترانزیت (۱۳۸۳) – IMDB: ۷,۵
فیلم در مورد زنی به نام ریحان (فرشته صدرعرفایی) است که شوهر خود را به تازگی از دست دادهاست. شوهر وی برای او فقط قهوهخانهای در کنار جاده در نزدیکی ماکو به ارث گذاشتهاست. این زن تلاش میکند تا استقلال خود را حفظ کند ولی برادر شوهرش ناصر (پرویز پرستویی) جلوی پای او سنگ انداخته تا ریحان را مجبور به ازدواج با خود کند …
۳۹. باشو، غریبه کوچک (۱۳۶۸) – IMDB: ۸,۱
باشوی کوچک همه اعضای خانواده اش را در حمله هوایی از دست می دهد و به طور تصادفی به روستایی در شمال کشور می رود. در آنجا. همه چیز برای او غریب است. نایی زنی که شوهرش به جبهه رفته، باشو را در مزرعه ای می یابد و او را پناه می دهد. نایی سعی میکند او را با زندگی در روستا آشنا کند …
دیالوگ ماندگار:
نایی (خطاب به باشو): سیاه که هیسی، لالم که هیسی، اسمم که ناری… هر آدمی زایی یه اسمی داره، اونی که ناره غول صحرایه
__________________________________
زن روستایی (خطاب به نایی): مهمونی که گفتی همینه؟ پس چرا سلام نکنه؟
پیرمرد: از زبان نفهمیه!
__________________________________
نایی(باشو، در حال نوشتن نامه): برای نوشتن این نامه نزد همسایه نرفتم، این نامه را پسر من می نویسد که نام او باشوست، ایشان در همه ی کارها ما را کمک می کند، و نانی که می خورد از کاری که می کند کمتر است، و آن نان را من از لقمه ی خودم می دهم! او مثل همه ی بچه ها فرزند آفتاب و زمین است. و کم کم از شیش تا حرفی که می زند سه تا حرف آن مرا حالی می شود.
__________________________________
باشو: ما از یک آب و خاک هستیم، ما فرزندان ایران هستیم!
۴۰. هامون (۱۳۶۹) – IMDB: ۸,۳
حمید هامون كه با همسرش مهشید دائم كش مكش دارد زندگی كابوس گونه ی خود را مرور می كند. او كه مشغول نوشتن رساله اش درباره ی عشق و ایمان است در پی دوست قدیمی و مرادش علی عابدینی می گردد. خانه و كاشانه را ترك می كند و دست به اعمال دیوانه واری می زند.
دیالوگ ماندگار:
حمید هامون (خسرو شکیبایی) : آقای رئیس، این خانوم ، این آقا و فک و فامیلاشون دست به دست هم دادن که منو نابود کنن. پاسبان گذاشته سر محل که منو دستگیر کنه… انگار من جنایت کردم. حالا هم باید نفقشو بدم … هم خونه رو بدم ، هم مهریه رو بدم … هم بچه مو بدم ، هم شرفمو بدم . چرا؟ چرا؟ من نمی تونم طلاق بدم؟ من نمی تونم . این زن ، این زن سهم منه، حق منه، عشق منه … من طلاق نمی دم…
__________________________________
(رویای هامون اولین مونولوگ) : خواب می بینم که در کنار دریا هستم و با عده ای آشنا و غریبه به سویی می روم. انسان از آن چیزی که بسیار دوست می دارد خود را جدا می سازد. در اوج خواستن نمی خواهد…دراوج تمنا نمی خواهد.
دوست می دارد اما در عین حال می خواهد که متنفر باشد. امیدوار است اما امیدواراست امیدوار نباشد.
همواره بیاد می آورد اما می خواهد که فراموش کند.
__________________________________
هامون: تو میخوای من اونی باشم که واقعن تو میخوای من باشم ؟ اگه من اونی باشم که تو میخوای ، پس دیگه من ، من نیست . یعنی من خودم نیستم …
__________________________________
هامون: همیشه بهت می گفتم زن خوشگل نگیر،گرفتی ،حالا نمی خوادت، چقدر گفتم عنترشو بگیر تا کنارت برا همیشه بمونه،گوش ندادی،گوش ندادی…
__________________________________
هامون: خب پدر مادرو جد و آباد اگه مطرحه خب من مادرم خیلی زود رفت. پدرمم انقد ساده بود که آسه می رف آسه می یومد که گربه شاخش نزنه. ولی من درس ضد بابامم. من مرتب شیلنگ تخته می ندازم ولی به هیچ جایی نمی رسم دکتر. دارم فرو میرم. به هیچی اعتماد ندارم به هچی اعتقاد ندارم. دارم هدر میرم این یعنی چی؟. دکتر من یه زمانی فکر می کردم یه گهی میشم اما هیچ پخی نشدم. چهل و خورده ای ازم گذشته بدتر آویزونم؛ ما آویخته ها به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده و کپک زده ی خودمونو؟
__________________________________
هامون: تو عوض شدی!
مهشید(بیتا فرهی): عوض نشدم..تو رو دیگه دوس ندارم!
هامون: یعنی همه اون زمزمه ها،زندگیا،عشقا..همه دروغ بود؟!