مطلب ارسالی کاربران
(۵) مرحله یک هشتم نهایی مسابقه نویسنده برتر🔥🔥: داستان اول دیس👎 داستان دوم قلب❤ لطفا حوصله داشته باشید داستان هارو بخونید داستان های جالبیه
داستان اول
یکی بود یکی نبود
یه پسری بود به نام قلی به فوتبال خیلی علاقه داشت همه اخبار فوتبال دقیق دنبال میکرد یه روز با سایت ورزشی به نام ایکس آشنا میشه نظرات کاربرا رو میخونه از سایت خوشش میاد بنابراین میگه پیش خودش عضو شم ببینم چجوریه
این گل پسر ما عضو سایت ایکس میشه برای اینکه با جو اشنا شه یه پست میزنه کاربر جدیدم از اشنایی باهتون خوشبختم اما زمانی که کامنتا رو میخونه غافلگیر میشه حالا کامنتا چی بوده؟
اقای A: به آلتم
اقایB: به تخم مرغای آلتم
آقای C: بوندس چخبر
آقایD:خدا لعنتت کنه بوندس باز اکانت زدی
آقای E:خودتو معرفی کن رنگ مو پوست چشم قد وزن رنگ شورت
اقا یا خانوم F: اگر دختری منت بر سر ما فرومایگان گذاشتی که عضو سایت شدی دخترا فرشته های این سایتن
اقای G:صد تومن میدم ماشین بفرستم
اقای H: بنظر تاجی فربهی میای رکاب بزن عمو ببینه
مدیر سایت: برو فضولاتت بخور
قلی ما زمانی که کامنتا رو میخونه فرار را بر قرار ترجیح میده و سر به بیابون میذاره
نتیجه اخلاقی این داستان :با کاربرهای جدید مهربان باشیم
داستان دوم
" تنها شباهت من با آدم های دنیا این است که من هم مثل همه ی آنها فکر می کنم که خیلی با بقیه تفاوت دارم و درست شبیه آنها ظاهرم با باطنم سر جنگ دارد.
از خلقیاتم فقط همین را بگویم که خیلی آدم پر سر و صدایی هستم. طوری که اگر تمام آدم های اطرافم یکدفعه به سمت من بیایند و با تمام قدرتی که دارند، دهانم را محکم ببندند، باز هم صدای تپش های قلبم آنقدر بلند است که گوش هایشان را اذیت خواهد کرد.
برای همین، من از آدم های اطرافم خیلی می ترسم چون همه ی آنها دو دست دارند و یک خنجر هم در جیب... "
" در همین حین که داشتم این جملات را از صفحه ی اول یک رمان می خواندم، مادرم در اتاق را زد و مثل همیشه بعد از گذشتن کمتر از دو ثانیه، بدون اینکه صدایی از من بشنود در را باز کرد و یک لیوان آب پرتقال توی لیوان استیلی که خنک بودن محتویاتش را داد میزد، برایم آورد:
- دستت درد نکنه مامان... توش شکر که نریختی؟!
مادرم که همیشه فکر می کند من چیزی را بیشتر دوست دارم که خودش آن را بیشتر، با لحنی که از زمزمه های خودم با خودم آشناتر بود گفت:
- چرا، یکم ریختم. گفتم که ترش نباشه فشارتو بیاره پایین
- تو که همیشه کار خودتو می کنی. دستت طلا...
این را گفتم و مادرم بدون بستن در، مستقیم به سمت آشپزخانه رفت. انگار نه انگار که در اتاق زمانی بسته بوده.
البته شاید دلیل نبستن های همیشگی در، توسط مادرم، همین چیزهای به اصطلاح مدرن است. منظورم آشپزخانه های اوپن امروزیست که حداقل برای مادر من به جز محل آشپزی، حکم اتاق را دارد. چند منظوره هم هست: هم اتاق مطالعه است، هم میزبان استراحت های مقطعی و هم محل محفل های مهم خانوادگی. "
" - چه فیلم کسل کننده ای!! طرف یه رمان مسخره میخونه و یه لیوان آب پرتقال میخوره. فیلمم فیلمای قدیم.... بزن کانال یک اخبار داره.
- بابا بذار ببینیم چی میشه. اول خیلی از فیلما کسل کنندست. دوستام گفتن نیم ساعت اولش ممکنه زیاد جذبت نکنه ولی بعدش عاشقش میشی... ( البته من هیج موقع عاشق فیلم نمیشوم چون اساسا نگاهم به عشق فلسفی تر از اینهاست).
- اینا که آب و نون نمیشه برات. بزن اخبار ببینیم دنیا دست کیه.
این جدال لفظی من و برادرم است که تقریبا هر سه شنبه ساعت دو بعدازظهر به شکل های مختلف تکرار می شود.
هر دو بیکاریم، آن هم با مدرک کارشناسی ارشد. گرچه هیچ موقع از درس خواندن خوشمان نمی آمد. شاید هم به همین دلیل است که هنوز بیکاریم. به بهانه ی درس خواندن دنبال کار نرفتیم و وقتی هم که مدرک را گرفتیم، آنقدر رفع تکلیفی درس خوانده بودیم که برای گرفتن معدود شغل هایی هم که نیاز به پارتی نداشت، علم کافی نداشتیم.
گیومه را نبستم چون این عین واقعیت است...
امروز شنبه ساعت ده صبح....، سه روز و چهار ساعت مانده به جدال لفظی احتمالی من و سعید...
مهلت مسابقه: ۲۴ ساعت بعد(۲۲:۱۲)