یوهان کرایف از نظر حمیدرضا صدر
یک: در هلند
چند سال پیش که هلندیها از بین صد سیاستمدار، هنرمند، نویسنده، محقق، ورزشکار و شخصیتهای معروف کشورشان، محبوبترین و تأثیرگذارترین فرد کشورشان را انتخاب کردند او نفر اول شد. او: یوهان کرایف، یک بازیکن فوتبال. او که به مدد فوتبال، پیراهن نارنجی هلند را پرآوازه کرده و چشمها را برگرداند به سوی کشوری کوچک با منابع بسیار محدود. هندریک یوهانس کرایف که 1947 دو سال پس از پایان جنگ جهانی دوم به دنیا آمده بود، همه بزرگان تاریخ هلند را پشت سر گذاشته بود. او که در یک خانواده معمولی با پیشینه کارگری بزرگ شده بود. او که مادرش در باشگاه آژاکس نظافتچی ساده بود. او که از ده سالگی پا به مدرسه فوتبال آژاکس گذاشته بود. او که دو سال بعد در دوازده سالگی اش پدر را از دست داده بود اهل ستیز بار آمد جلو آمده بود و جلو. بالا رفت بود و بالا.
آژاکس محصول انقلاب فرهنگی و فوتبالی هلند بود و او آن وسط ایستاد. یک رهبر تمام عیار، جوان، یاغی، با اعتماد به نفس، باهوش، هنرمند. او و رینوس میشل آژاکس را از ته چاه کشیدند بالا و آن را بدل به باشگاهی جهانی کنند. او الماس توتال فوتبال شد. او سیستمی که بازیکن در یک پست بازی نمیکرد را غنا بخشید. سیستمی متکی به فضا و خلق فضا. آژاکس، فوتبال را دگرگون کرد و او رهبر آن دگرگونی بهشمار میرفت. میگفت هنر هلندیها این بود خلاقیت فردی را ترکیب کنند با سیستم. بازیکن شماره 14 با توانایی تکنیکی، سرعت، شتاب، دریبل، ضربه اول و آخر جادویی، نگاه عمیق و هوش همین مسیر را پیمود. تکههای فردی مثل "چرخش کرایف" با ادای ضربه زدن با یک پا و حرکت 180 درجه ای پس از ضربه زدن به توپ با پای دیگرش. نشریه هارد گراس سال 1997 در تولد پنجاه سالگی اش نوشت "... کرایف اولین بازیکنی بود که درک کرد یک هنرمند است، اولین کسی که فوتبال را بدل کرد به هنر".
سه قهرمانی پیاپی اروپا در 1971 و 1972 و 1973 ( زمانی که برای اولین بار دیدارهای جام باشگاههای اروپا به صورت زنده در ایران پخش شدند) مسیر فوتبال اروپا را عوض کرد. هلند افسانه ای در جام جهانی 1974 همه را از سر راه برداشت – شامل برزیل قهرمان دوره پیش – و در فینال از آلمان غربی در همان آغاز بازی با هجوم او و دریافت ضربه پنالتی جلو افتاد ولی سرانجام 2-1 مغلوب ژرمنها شد، ولی اهمیت آنچه نارنجی پوشها در آن جام انجام دادند هرگز نادیده گرفته نشد. هیچ وقت. او با آن موهای صاف بلند و اندام لاغرش فوتبال را عوض کرده بود. آژاکس پیراهن شماره 14 او را روانه موزه میکرد.
دو: در اسپانیا
فصل دوم زندگی کرایف به عنوان بازیکن با انتقال به بارسلونا در 1973 آغاز شد. رئیس باشگاه آژاکس می خواست او را به رئال بفروشد، ولی او بارسا را برگزید که از 1960 قهرمان لیگ نشده بود. او اهل چالش بود، اهل ستیز و باشگاه بارسلونا همان چالش بزرگ بهشمار میرفت. او وارد شد و بارسا را قهرمان کرد و در آن فصل تاریخی، رئال مادرید را در برنابئو با نتیجه حیرت آور 5-0 به زانو درآورد. او بارسلونا را برای همیشه عوض کرد. علاقه اش به بارسا چنان عمقی یافت که نام پسرش را گذاشت "جوردی": یک نام کاتالانی. در 1979 نطفه لاماسیا را با نگاهی به مدرسه فوتبال آژاکس بنا نهاد که ثمره اش میشد لیونل مسی، آندرس اینیستا و خیلیهای دیگر و همین طور تیکی تاکا. زبان اسپانیایی اش روان تر از زبان هلندی اش شد. واژه محبوب اسپانیایی اش " Claro " بود، یعنی "البته" که آن را با لهجه آمستردامی بر زبان می آورد. آن قدر دلبسته بارسلونا بود که در 2009 روی نیمکت تیم ملی کاتالونیا بنشیند.
وقتی به مربیگری روی آورد نشان داد بازیکنان بزرگ هم میتوانند مربیان بزرگی شوند. روی نیمکت آژاکس نشست و سپس رهبری بارسا را در دست گرفت و تیم رویایی بارسلونا 1988 به بعد را بنا نهاد: گواردیولا، لادروپ، کومان، هاجی، استویچکف. بارسا را چهار بار قهرمان لالیگا کرد و برای اولین بار قهرمان اروپا. او تا پیش از نشستن گواردیولا روی نیمکت کاتالانها با 11 جام پرافتخارترین مربی نیوکمپ بهشمار میرفت. برای شیفتگان عدد و رقم همین کافی که او 23 جام به عنوان بازیکن در آژاکس، بارسا و فاینورد فتح کرد و 14 جام به عنوان مربی در آژاکس و بارسا به دست آورد یعنی جمعا 37 جام که رکوردی دسترسی ناپذیر است.
سه: در زندگی
یوهان را با ساختار شکنی و ضد جریان بودنش میشناختیم. میگفت "به من یاد داده بودند هر چیزی را قبول نکنم و قبول هم نکردم". حاضر نشد در جام جهانی 1974 پیراهن آدیداس را برتن کند چرا که خودش با پوما قرارداد بسته بود. از حمله به ژنرال فرانکو ابایی به دل راه نداد و در جام جهانی 1978 به دلیل مسائل خانوادگی و تهدید که در مطلب بالا نیز به آن اشاره شد تیم ملی را همراهی نکرد (که اگر کرده بود برابر تیم ملی ایران به میدان رفته بود). آدم اهل حرف زدن بود. حرف و حرف و اظهار نظر و اظهار نظر. در میدان، کنار میدان، روی نیمکت، روی سکوها، برابر میکروفونها، برابر دوربین ها. کتابی در مورد او درآمد تحت عنوان "باید شوت بزنی و در غیر این صورت گل نمی زنی". کتابی با بخشهای فوتبالی و اجتماعی و سیاسی. بخشی در باره پول، در باره نیکوتین، در باره سلامتی، در باره تیم ملی هلند، در باره جوانی اش، پدرش مانوس و برادرش هنی و همسرش دنی و بچههای شان... به قول نیکو شپمیکر که زندگینامه اش را نوشته "...حرف های یوهان حتی وقتی پرت و پلا می گفت هم شنیدنی بودند".
می گفتند فوتبال را بهتر از هر کسی می فهمید، ولی چیزهای دیگر را هم خوب درک میکرد. میگفتند یک بار در شیکاگو که سوار تاکسی شده به راننده گفته بهتر میداند چه جوری راهی وسط شهر شوند. میگفتند پیش از عمل بای پس قلبش با جراحش در مورد جزئیات عمل جراحی بحث کرد. میگفتند به پرستارهای بچه تازه به دنیا آمده اش نشان داد چطور باید یک نوزاد را تر و خشک کنند. او مثل همه فیلسوفهای بزرگ، تناقض را هم به رخ میکشید. میگفت "شانس هم برای خودش منطقی دارد". میگفت "ایتالیایی ها نیستند که در میدان شکست تان می دهند، شما هستید که مغلوب شان می شوید". میگفت "بازی فوتبال، ساده است ولی بازی کردن ساده خیلی سخت است".
آخرین باری که یوهان را در میدان دیدیم دیداری بود که سال 2006 در ستایش از دنیس برکمپ برگزار شد و او نیمه دوم پا به میدان گذاشت. حالا ده سال گذشته و او رفته است. همین چند هفته پیش بود که گفت "تا این جا 2-0 از سرطان جلو افتادم"... ولی بازی تمام نشده بود، نه نشده بود. بیماری لعنتی بازی را میکشاند به نیمه دوم. میکشاند و یوهان را شکست میداد. در 68 سالگی. حالا رفته، ولی به قول خودش از زندگی هر آنچه می خواسته را گرفته بود. در پنجاه سالگی اش گفته بود "... من پنجاه سال زندگی نکرده ام، من صد سال زیسته ام". با این وصف حالا با رفتنش تکه ای از فوتبال رفته، مرده... برای همیشه .