طرفداری- اولین جام جهانی من به عنوان یک هوادار و نه یک بازیکن بود اما شخصا فقط یک بازی را تماشا کردم: بوسنی و هرزه گوین مقابل آرژانتین. سایر بازیها را مثل باقی مردم فقط از تلویزیون تماشا کردم! دیوانگی است، نه؟ ولی من برای BBC کار میکردم به همین خاطر حق انتخاب نداشتم. در ماراکانا به محض پخش شدن سرودهای ملی، موهای تنم سیخ شد و تمام چیزی که به آن فکر میکردم این بود که: «دوست دارم خودم هم بازی کنم!» هواداران بی نظیر آرژانتین هیاهویی به پا کرده بودند و جو ورزشگاه به یادماندنی بود. اما کلا همه هواداران اهل آمریکای جنوبی بی نظیر بودند. خیلی از شبها همراه دوستم جیمی در اطراف کوپاکابانا قدم میزدم. کلاه لبهدارم را روی سر میگذاشتم و با این امید قدم میزدم که شناخته نشوم چون فقط میخواستم نوشیدنی بخورم و لذت ببرم. آرژانتین، شیلی، اروگوئه و کلمبیا پر شورترین هواداران را داشتند و اتوبوسهای متعلق به آنها که پرچمهایی از آنها آویزان شده بود، در تمامی خیابانها وجود داشت. هواداران به این سمت قاره آمده بودند و هر شب جشن میگرفتند، نوشیدنی میخوردند و مقابل هم شعر میخواندند.
دو صحنه به یادماندنی بازی، دو شوک بزرگ این تورنمنت بود: باخت سنگین 5-1 اسپانیا مقابل هلند در دور اول و شکست ویرانگر 7-1 برزیل مقابل آلمان در نیمه نهایی. هلند-اسپانیا پایان یک دوره بود. برزیل-آلمان آغاز دوره دیگری بود. واقعا باورکردنی نبود. هر دو بار در استودیو به هم نگاه میکردیم و میگفتیم: «واقعا داریم درست میبینیم؟» چند شب قبل از بازی اول با رود گولیت صحبت کرده بودم و او مثل همه میگفت هلند شانسی ندارد چون دفاعش خوب نیست. بعد رفتند و آن عملکرد را ارائه کردند! واقعا حیرت آور بود و بعد اتفاقی افتاد که از آن هم متحیر کنندهتر بود. کشور میزبان در زمین خودش نابود شد. باورکردنی نبود. هر بار که برزیل بازی میکرد، حال و هوای ریو خارق العاده بود. بالای کوههای کوپاکابانا صدای شلیک و آتش بازی به گوش میرسید. همه هیجان بالایی داشتند. پس از بازی 7-1 با انتظار درگیری به شهر رفتم. ولی همه جا ساکت بود و همه شوک زده به نظر میرسیدند. به نظر میرسید مردم پیش خودشان فکر میکنند: «واقعا شاهد چنین مسابقهای بودیم؟... فردا صبح بیدار میشیم... این حقیقت نداره.»
شیلی و کلمبیا دو تیمی بودند که بازیهای آنها بیشترین لذت را برای من به همراه داشت. بازی پر فشار شیلی را دوست داشتم. آنها به محض صاحب توپ شدن، سراغ دروازه حریف میرفتند. در همین حال کلمبیا هامس رودریگزی را داشت که به عقیده من ظرف دو-سه سال بهترین بازیکن دنیا خواهد شد. او وارث تاج و تخت رونالدو و مسی است و عملکرد خیره کنندهای داشت. هر بار که صاحب توپ میشد، میخواست با پاسهای در عمقش به حریف ضربه بزند، یا حرکت بدون توپ انجام میداد، با بقیه همکاری میزد، شوت میزد، موقعیت میساخت. البته چپ ها هم هست! وقتی چپ پا باشی، همه چیز بهتر به نظر میرسد. قبل از شروع تورنمنت گفتم یکی از بازیکنانی خواهد بود که باید زیر نظر بگیریم ولی انتظار نداشتم به این خوبی باشد. ولی سایر بازیکنانی که انتظار داشتیم درخشان کار کنند، هزگز نتوانستند خودشان را نشان بدهند. مسی، رونالدو و نیمار دقیقا آن چیزی که انتظار داشتیم را انجام ندادند. اما توماس مولر مثل کل اعضای آلمان محشر بود. شواین اشتایگر، کروس و خدیرا خیلی خوب بودند و عملکرد نویر، دروازهبان آنها، باورکردنی نبود. کوادرادو که هافبک راست کلمبیا بود را پسندیدم و همین طور الکسیس سانچزِ شیلی را: بازیکنانی هیجان انگیز که کارهای هیجان انگیزی برای کشورشان انجام دادند.
یک چیز دیگر هم مرا به شدت تحت تاثیر قرار داد. بعد بازدید از تیم ملی انگلیس پس از بازی با ایتالیا، به هتل محل اقامت هلندیها رفتم. تفاوت بسیار فاحش بود!انگلیس به تازگی شکست خورده بود، به همین خاطر اوضاع مقداری کسل کننده بود. این طبیعی است. سپس به هتل هلند رفتم و رابین فن پرسی را دیدم. هلند تازه اسپانیا را شکست داده بود. همه میخندیدند و رابین هم مدام شوخی میکرد، از لوئیس فن خال میگفت و از خنده رودهبر شده بود. میگفت فن خال قبل از بازی میگوید: «بازی این طوری پیش میره» و همه چیز دقیقا مطابق انتظارش پیش میرود. نگفت پنج گل خواهیم زد ولی گفته بود برنده بازی خواهیم شد. رابین پس از ضربه سر شیرجهای خود هنوز ذوق زده بود. از او پرسیدم چگونه این کار را کرده است چون معمولا در آن حالت انتظار میرود مهاجم در ابتدا توپ را کنترل کند. گفت که تماما غریزی این حرکت را انجام داده است.
در راه بازگشت به هتلمان، به جیمی گفتم: « این تیم تا انتهای تورنمنت پیش میره. آنها به تفکرات و فلسفه سرمربیشون ایمان دارن. اگه به اونها بگن چمن آبی رنگه، این رو باور میکنن. اگه بگه آسمان سبزه، پس آسمان سبزه. اونها هر جا که فن خال بره، باهاش میرن!» چیز دیگری که مرا تحت تاثیر قرار داد این بود که فن خال بازیکنان خودش را بالغ میدانست. یک شب همراه فابیو کاناوارو در بار هتل منتظر آمدن کریستین ویری بودیم. ناگهان تقریبا تمامی اعضای تیم ملی هلند وارد شدند و شروع کردند به خوش گذرانی. کنار اشنایدر نشستم و پرسیدم: «اینجا چه خبره؟ آیا اجازه دارین بیاین چنین جایی؟» جواب داد: «آره، مربی گفت میتونید برید. اگه تا ساعت 11 برگردیم، اشکالی نداره.» من و جیمی به هم نگاه کردیم و شروع کردیم به خندیدن. با بازیکنان ما طوری رفتار میشود که انگار بچه هستند. اهمیتی ندارد که آیا به خاطر اشتباه افراد در گذشته این طور است یا سرمربی به بازیکنان اعتماد ندارد و یا بیم این را دارد تا رسانهها از این ماجرا داستان درست کنند. فکر نمیکنم رسانههای هلندی حتی به این موضوع اشاره کرده باشند. بازیکنان آنها آزاد و خونسرد به نظر میرسیدند: «آره، بیرون هستیم و یکم دیگه بر میگردیم. مهم نیست؛ کار احمقانهای انجام نمیدیم.» به این فکر رسیدم که این افراد از نظر تاکتیکی و تکنیکی آماده هستند و روحیه درون تیمی خوبی هم دارند.
یکی از بهترین مزیتهای حضور در این تورنمنت، برخورداری از فرصت دیدار با اسطورههایی مثل ژرژ وهآ، باکرو، پله و والدراما بود. من بیرون رفتن و نوشیدنی میل کردن با بازیکنانی که سالیان سال مقابل آنها بازی کرده بودم مثل فابیو کاناوارو، کریستین ویری، کلارنس سیدورف و تیری آنری را دوست داشتم. هیچ رقابتی در کار نبود. فقط خوش گذرانی کردیم و در مورد دوران خوب گذشته و آینده فوتبال صحبت کردیم. مکالمهای با کریستین ویری خیلی جالب شد. در دوران بازی به عنوان فردی خوش گذران شناخته میشد و حالا هم در میامی زندگی میکند. گفت: «حالا زندگی خودم رو دوست دارم ولی فکر میکنم یکی-دو سال زود خداحافظی کردم.» به من توصیه کرد تا جای ممکن بازی کنم؛ تا وقتی که دیگر بدنم فرمان توقف بدهد. بقیه هم همین را گفتند. شیرر، لینکر، کیون و سیدورف گفتند: «به بازی کردن ادامه بده». رود گولیت با گفتن این که لذتبخشترین دورانش را مقطع پایانی کار خود در چلسی که در آن دوران تیم درجه یکی نبود سپری کرده است، مرا غافلگیر کرد. پس از دورانی که در ایتالیا داشت، با انتقال به لندن انتظارات از او کاهش یافت و او کار کردن در آن محیط کم فشار را دوست داشت. همچنین باعث شد در مورد فابیو کاپلو به درک درستی برسم. از او در مورد حال و هوای بازی کردن در آن میلان فوق العاده اواخر دهه 80 و اوایل 90 سوال کردم و گفت: «اما کاپلو معمار آن تیم نبود؛ او تیم را از آریگو ساکی گرفت.» اگر در دورانی که سرمربی انگلیس بود از آن اطلاع داشتم، کمتر ناامید میشدم.
کار کردن برای بی بی سی غافلگیریهای خوبی هم داشت. در ابتدای کار از این که گری لینکر چقدر در کارش خوب است، خبر نداشتم. ولی دیدن کار او از نزدیک، این که چگونه خودش را آماده میکرد و متونش را مینوشت مرا تحت تاثیر قرار داد. خیلی از کارهایی که انجام میدهد روی نظم و قاعده است و یک گروه خوب هم پشت صحنه دارد اما خیلی از کارها را خودش آماده میکند و به شکل بسیار خوبی مدیریت امور را در دست میگیرد. او از فوتبالیستی درجه یک به فردی درجه یک در حرفه دیگری تبدیل شده است. خیلیها او را نه به عنوان گری لینکر فوتبالیست، بلکه گری لینکر مچ آف د دی و گری لینکری که چیپس والکرز را دوست دارد میشناسند.
از قبل چند بازیکن سابق که با آنها کار میکردم را میشناختم. کنار یا مقابل دنی مورفی، فیل نویل و مارتین کیون بازی کرده بودم. قبلا خانه رابی سویج کنار خانه من بود. کلارنس سیدورف و تیری آنری را هم میشناختم. ولی بزرگترین غافلگیری به خاطر آلن شیرر بود. در تیم ملی انگلیس حدود 10 تا 15 دقیقه کنارش بازی کرده بودم ولی هرگز با او صحبت نکرده بودم. کاپیتان تیم بود ولی تونی آدامز با ما صحبت میکرد: «امیدوارم وضعتون خوب باشه. اگه چیزی خواستید، سراغ من بیاین.» آلن شیرر همیشه برای من مقداری منزوی بود. نمیدانستم باید انتظار چه چیزی را داشته باشم ولی یکی از خوش برخوردترین افراد بود. باعث شد احساس راحتی داشته باشم. آرامش داشت و به خودش سخت نمیگرفت. چند شب خوب را کنار هم سپری کردیم. اگر به کمک یا توصیهای نیاز داشتم، کنارم بود و به نظرم در تلویزیون همکاری خوبی با هم داشتیم. در واقع همه چیز در استودیو با همه کس خوب پیش رفت. کارکنان بی بی سی کاری کردند تا خیلی راحت باشم. آلن هانسن هم خیلی خوب بود. همه از خوب بودنش میدانند ولی در ساختمان بی بی سی، سوژههایی که تولید میکند هم مشهور هستند؛ بارها به خواب میرود و دوستانش به این خاطر با او شوخی میکنند ولی همیشه هر آنچه از عهدهاش بر میآید را انجام میدهد.
این آخرین تورنمنتش بود، بنابراین پس از بازی فینال جشنی گرفتیم و همه باید مقداری جلوی دوربین در موردش صحبت میکردیم. من گفتم: «عجب بازیکن فوق العادهای بود؛ واقعا خوب با توپ کار میکرد، از عقب زمین طراح حملات بود، افتخارات زیادی کسب کرد، رهبر بزرگی بود محبوب هم تیمیهایش بود، واقعا بازیکن فوق العادهای بود؛ یک اسطوره... اینها را در مورد خودم گفتم و اجازه بدهید حالا در مورد هانسن صحبت کنیم!» همه شروع کردند به خندیدن. سپس آنقدر نوشیدنی خوردیم تا صاحب بار تصمیم گرفت کارش را تعطیل کند! خلاصه همگی راهی یکی از غرفههای لب ساحل شدیم که نوشیدنی و هندوانه میفروخت. فکر کنم 30-40 نفر از کارکنان بی بی سی بودیم و چند نفر از محلیها. بساط دی جی هم فراهم بود، بنابراین آی پد خودم را بیرون آوردم و ناگهان شدم دی جی مراسم وداع آلن هانسن با مچ آف د دی درکوپاکابانا! چند آهنگ خوب از باب مارلی و بقیه گذاشتم و همه دست میزدند و پایکوبی میکردند. خیلی خوب بود.
قبلا هم به عنوان کارشناس فوتبال در بی تی اسپورت کار کرده بودم ولی این بزرگترین تورنمنت فوتبالی ممکن بود. کل مردم این برنامه را تماشا میکردند و تاریخ در حال نوشته شدن بود. اما هرگز به خودم اجازه ندادم این طور فکر کنم. هرگز به این فکر نکردم که «14-15 میلیون نفر در حال تماشای من هستند» نگذاشتم چنین فکری به ذهنم راه پیدا کند. در عوض طوری رفتار کردم که انگار در حال صحبت کردن با دوستانم در خانه هستم. مضطرب نشدم ولی در هر برنامه سعی کردم به اندازه زمانی که خودم بازی میکردم، حرفهای رفتار کنم. یک جنبه مهم از کار تحقیق کردن بود. اگر خودت را برای صحبت کردن در مورد تیمها، مربیان و بازیکنان آماده نکنی، گرفتار میشوی. باید خیلی کارهای دیگری انجام میدادیم که از چشم بینندگان دور بود. هر روز صبح یکی از کارگردانها سراغم میآمد و از روند برنامه برایم توضیح میداد و از این میپرسید که دوست دارم در مورد چه بازیکنانی صحبت کنم و این طور چیزها. کل این روند برایم آموزنده بود و بازخوردی که از برنامههایم و همچنین مستند «ریو در ریو» گرفتم خیلی خوب بود.
در ابتدای تورنمنت هر روز مسئول یک بازی بودم ولی با پایان دور گروهی، هر از چند گاهی یک بازی به من میرسید. در آن زمان فرصت این را پیدا کردم تا کمی از ساحل لذت ببرم و مستند خودم را آماده کنم. به سانتا مارتا رفتیم و دیدن مردم آنجا واقعا بصیرت بخش بود. آنها افراد فقیری بودند و سیستم فاضلاب شهر هم سر پوشیده نبود. اما مردم قویا با طرحهای دولت برای اسکان دائمی خود مخالف بودند. میگفتند: «کاری به کار ما نداشته باشید. چیزی نمیخواهیم. میدونیم فقر چیه و میتونیم زندگیمون رو پیش ببریم. راضی هستیم. اگه بتونید زیر ساختهایی برای ما فراهم کنید که خیلی خوب میشه. اما اگه نه، بیخیال ما بشین. زاغههای ما رو تخریب نکنید. ما داریم اینجا زندگی میکنیم و کل دار و ندار ما اینجاست.» این افراد سالیان سال است که همراه اعضای خانواده خود در چنین شرایطی زندگی میکنند. و من میبینم جز پول، دلیل دیگری برای بیرون کردن آنها از محل زندگیشان وجود ندارد. این زاغهها بالای کوهها هستند، به همین خاطر بهترین دید را نسبت به دریا دارند. مردم آنجا به من گفتند دولت به وعدههایش عمل نکرده است. پولی روی سیستم حمل و نقل، بیمارستانها و فراهم آوردن امکانات آموزشی برای بچهها هزینه نمیشد. پس این پول کجا میرود؟ دلیل ناراحتی آنها همین بود. روندی که در جریان است را «برقراری آرامش» صدا میزنند. نیروهای نظامی قصد مقابله با گروههای مواد مخدر و برقراری آرامش را دارند. گاهی مقامات وارد عمل میشوند، زاغهها چپاول میکنند، خانهها را بر هم میزنند و مردم را به بخش دیگری از شهر میبرند. برخی از این افراد در نزدیکیهای مرکز ریو کار میکنند و آنها را به جایی میبرند که 3-4 ساعت تا آنجا فاصله است. واقعا مسخره به نظر میرسد. وقتی آنها را از اعضای خانواده و دوستانشان دور میکنند، اوضاع خیلی بدتر میشود. تصور کنید کسی از در خانهتان وارد شود و بگوید: «یک هفته فرصت داری تا از اینجا بری و جایی هم که میری، از اینجا بدتره.»