مطلب ارسالی کاربران
میرود آن ینگه دنیا خسته
سرانجام موعد برکشیدن رخت خود ازین مرز پرگهر فرا رسید نه میگویم کاش وطن جایی برای ماندن بود نه اسمش را فرار میگذارم راستش را بخواهید دیگر رمقی نمانده بود. شاید تنها زمان گذر از آسمان امنمان با دیدن شهری که روزگارانی مامن من بود شهری که در آن عاشق شدم شهری که طبیبم کرد و رفیقم ماند موطنی که رازهای زیادی از من در سینه دارد اندکی گریستم و خطاب به مام وطن خواندم :"میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست
نگاهت شکست ستمگری ست
و چشمانت با من گفتند
که
فردا
روز دیگری ست."