طرفداری- وین رونی اولین دفعهای که با تیم ملی تمرین کرد، نفس مرا بند آورد. به سرعت میشد فهمید که کار درست است. از نظر جسمی آماده و از نظر ذهنی باهوش بود و از همه اتفاقات پیرامون خود خبر داشت. یادم میآید پس از اولین بازیاش مقابل ترکیه، به جایگاه ویژه رفتم و او را در کنار پدر و مادرش دیدم. گفتم: «پس کی به یونایتد میای؟» و بعد همگی خندیدند. ولی آن یک سوال جدی بود و خیلی خوشحالم که به تیم ما آمد.
در اولین سالهایی که کنار ما سپری کرد، خیلی زود جوش میآورد، همیشه پرخاشگر بود و به نظر از زندگی ناامید شده بود. یاغی، بدجنس و جالب بود. در نظر من مرد جوان خشمگینی بود که همیشه خارج از زمین تمرین با افراد درگیر میشد، به ویژه پشت تلفن. به خاطر کوچکترین چیزها عصبانی میشد و داد و بیداد کردن از پشت تلفن برایش مثل نقل و نبات بود. از عصبانیت تلفن همراهش را میشکست. خیلی محکم آنها را زمین میزد. بازیکنان دیگر در این مورد میخندیدند و میگفتند باید آرامش خودش را حفظ کند. یادم میآید وقتی در فرودگاه با مشت روی تلفن همراهش کوبید و آن را به زمین پرت کرد و خلاصه خیلی عصبانی بود، کارلوس کی روش پشت سرش راه میآمد. کارلوس نمیتوانست چیزی که دیده بود را باور کند. هرگز چنین چیزی ندیده بود. ولی خشم وین درون زمین به نوعی به سودش بود. به نظرم کمک کرد به بازیکنی که تواناییاش را داشت تبدیل شود.
سپس تغییر کرد. در سالهای اولیه ترشرو بود و در زمین بابت هر چیز از کوره در میرفت و بعد نمیدانم چه شد ولی به آرامش رسید. ناگهان به بلوغ رسید. شاید این اتفاق صرفا به خاطر بالاتر رفتن سنش پیش آمد. شاید به بچهدار شدنش ارتباط داشت. راستش را بخواهید فکر میکنم مقداری زیاده روی کرد. تقریبا خیلی زیاد حساس شده بود. میگفت: «این فصل هنوز کارت زرد نگرفتم!» ولی پیش خودم میگفتم: «آره، ولی به اندازه قبل هم خوب بازی نمیکنی؛ یه چیزی رو از دست دادی.» بیشتر روی تصویر خودش حساسیت به خرج میداد. آن تندی را از دست داده بود و حالا به سبک متفاوتی بازی میکرد. بیشتر به جای این که برود و بازی خودش را انجام بدهد، به فکر این بود که کارت زرد نگیرد. به نظرم به مقداری خوی شیطانی در بازی خود نیاز داشت. به او گفتم: «ترجیح میدم یکی-دو بار اخراج بشی ولی همونطور بازی کنی که میدونم میتونی.» فکر میکنم کسی با او صحبت کرده بود. شاید کسی مثل مدیر برنامهاش یا فردی این چنینی به او گفته بود که این در آینده به سودش خواهد بود. اما از جنبه فوتبالی، به نظرم به آن حساسیت قدیمی در بازی خود نیاز داشت. طبیعتا نه در زندگیاش، بلکه در بازیهایش. فکر میکنم آن را به مدت 18 ماه یا 2 سال از دست داد. آن خشم ناپدید شد و نمایشهای او کارایی کمتری داشتند.
اما پس از آن گلزنی برجسته بود که به تنهایی گلهای زیادی به عنوان یک شماره نه که به نظرم بهترین پست برای او است به ثمر رساند. آن فصل پیش خودم فکر کردم: «حالا رشد کرده است». شروع به سختکوشی کرد، به تمرینات شوتزنی بیشتری پرداخت و این طور موارد. در واقع قبلا هم این کارها را میکرد ولی از 2-3 سال قبل با شدت و جدیت بیشتری به این کارها پرداخت. همیشه به تمرینات اضافی میپرداخت... ولی تمرینات اضافی داریم تا تمرینات اضافی. این روزها همیشه خودش را تست میکند و همه کارها را خیلی سریعتر انجام میدهد. دست از کنترل توپ و جستجو برای یار خودی برداشت. حالا پس از این که صاحب توپ میشد... بنگ! بنگ! یک روز به تماشای تمرینات او و ماتا پرداختم. باورنکردنی بودند؛ از هر زاویه گل میزدند و هیچ توپی را از دست نمیدادند.
خلاصه در سال 2012 آقای گل شد و سال بعد گفت: «میخوام در پست شماره 10 بازی کنم. اونجا رو ترجیح میدم. توی اون پست بازیکن بهتری هستم.» به او گفتم: «تازه بهترین سال خودت از لحاظ آماری و علاقه رسانهها به خودت رو پشت سر گذاشتی. چرا میخوای پشت مهاجم بازی کنی؟» تازه خودش را به یک سطح پایینتر از دو تن از بهترین بازیکنان دنیا رسانده بود. درست پایین لیونل مسی و کریستیانو رونالدو قرار داشت و من باور داشتم میتواند به پیشرفت خود ادامه بدهد و چه بسا به آنها ملحق شود. اینیستا و ژاوی را هم در آن دسته بندی قرار میدهم و بعد شاید بازیکنانی مثل ابراهیموویچ، سوارز، بیل، بنزما، پیرلو و رابین فن پرسی قرار داشته باشند.
در هر صورت تمامی حرف و حدیثها در مورد اختلاف وین و رابین مزخرف بود. گاهی آمارها واقعیات را بیان نمیکنند. مردم دیدند یکی از آنها در فلان بازی به آن یکی چندان پاس نداده است، پس به این نتیجه رسیدند که با هم اختلاف دارند. من متوجه چنین چیزی نشدم. من دو بازیکن بزرگ دیدم که میخواستند با هم خوب بازی کنند.
ولی چیزی که برایم عجیب بود آن بود که رونی میخواست در پست شماره 10 بازی کند و من نمیتوانستم این را درک کنم! از نظر من هنوز بهترین پست برای او شماره 9 است؛ وقتی کنار مدافعان بازی کند، خیلی به چشم میآید. او از کنار مدافعان و از بین پاهای آنها مثل اوله گونار سولسشر شوتزنی میکند. چرخشهای ریز کوچکی دارد. دقیقا میداند که باید در کجای محوطه جریمه باشد. او موقعیت را بو میکشد و همچنین گلهای خارق العادهای به ثمر میرساند. حرکات ریزش برای فضا ساختن برای خودش بسیار زیرکانه است.
او کارهایی میکند که سایر بازیکنان حتی نمیتوانند تصور کنند. چیپهای ریز از بالای سر دروازهبانها، والیهای باورنکردنی از راه دور مثل بازی با وست هم یا گلی که مقابل نیوکاسل زد. وقتی مقابل منچسترسیتی با قیچی برگردان گلزنی کرد و البته آن گل بعدها به جایزه بهترین گل سال لیگ برتر هم دست یافت، من در ورزشگاه حضور داشتم. هرگز آن را از یاد نمیبرم. دستانم را روی سرم گذاشتم، بلند شدم و گفتم: «این دیگه چی بود؟!» اشتباه برداشت نکنید. هنوز هم میتواند پاسهای کُشندهای بفرستد. هنوز هم یکی از بهترین گلسازهای لیگ است. فقط فکر میکنم در آن جلو موثرتر بازی میکند. به عقیده من تحت هدایت لوئیس فن خال دوباره شاهد آن رونیای که حریفان را ترور میکند خواهیم بود.
پدران و مادران
پس از جدایی پدر و مادرم از یکدیگر، به مدت چند سال دیگر آن آدم سابق نبودم. آنها به تدریج از هم فاصله گرفتند ولی هرگز این قضیه را برای من توضیح ندادند و من مادرم را سرزنش کردم. فکر میکردم این تصمیم او بود. یک روز در حالی که دندانهایم را مسواک میزدم و صورتم را دستشویی میشستم، پدرم آمد و گفت: «برای یه مدت از خونه میرم.» جواب دادم: «باشه» و دیگر اصلا به آن فکر نکردم. چند ماهی گذشت. از مادرم پرسیدم: «آیا بابا بر میگرده یا نه؟» که جواب داد نه. بعد از آن، زندگی را برای مادرم سخت کردم. به حرفهایش گوش نمیکردم، مقداری کله شق بودم و بعد... یک شب صدای مردی را شنیدم. در نیمههای شبی حدودا دو-سه سال پس از جدایی پدر و مادرم بود. در ساختمان کوچکی زندگی میکردیم، بنابراین به وضوح میتوانستم صدا را بشنوم. از اتاق خوابم بیرون آمدم تا در اتاق پذیرایی مردی را ببینم که روی یک مبل نشسته است و مادرم هم در مبل کناری آن. گفتم: «این دیگه کیه؟» و مادرم گفت: «برو تو تختخوابت. فردا برات توضیح میدم.» و من جواب دادم: «نه، اول این یارو رو بفرست بیرون.»
از آن روز رفتارم فرق میکرد. بلافاصله پدرم را در میان گذاشتم و او عصبانی شد. برای پدرم سخت بود مرد دیگری را در خانه کنار بچههایش ببیند. حالا که خودم بچهدار شدهام، دلیل ناراحتی او را درک میکنم. هیچوقت فرصتی به آن مرد یعنی پیتر ندادم. همیشه به او میگفتم: «کنترل واسه منه؛ بده به من. این تلویزیون برای منه. تو عضو این خونه نیستی.» و چیزهایی از این قبیل که باعث ناراحتی مادر میشد. او پس از سالها تنهایی، با فرد جدیدی آشنا شده بود و من این رابطه را خیلی برایش دشوار کرده بودم. یک روز خالهام سراغ من آمد و گفت: «ببین، تو باید درکش کنی!» آن روز گفتگویی طولانی در مورد روابط داشتیم و من حالم بد شد. با خودم گفتم: «مثل یک نادان رفتار می کردی.» از آن روز به بعد در حالی که این طور نبود بلافاصله از آن شخص خوشم بیاید، تصمیم گرفتم به تصمیم مادرم مبنی بر این که او هم حق دارد زندگی کند، احترام بگذارم. واقعا لحظه بزرگی بود.
چند سال بعد مادرم با پیتر ازدواج کرد و من در مراسم گفتم: «تا زمانی که مراقب مادرم باشی و خوشحالش کنی، من هم راضی هستم.» و او همین کار را کرد. رابطه بسیار خوبی با مادرم داشته است. واقعا عالی بوده و مادرم نمیتوانست با فرد بهتری آشنا شود. حالا رابطه خیلی خوبی با او داریم. پیتر در خانواده جا افتاد. حالا او طرفدار فوتبال است، منچستریونایتد را دوست دارد و با بچههای من بسیار خوش برخورد است. حالا او یک پدربزرگ فوق العاده است. در همین حال پدر هم با فرد جدیدی (لیزا) آشنا شد و باید اعتراف کنم کاری کردم تا او خیلی راحتتر در خانواده جا بیافتد. در ابتدا با احتیاط با او رفتار میکردم: «این مادر من نیست. اینجا چیکار میکنه؟» ولی او را نسبت به پیتر سریعتر پذیرفتم. بنابراین حالا خانواده من خیلی بزرگتر شده است. یقینا من و آنتون هستیم. بعد سیان و جرمیاه یعنی فرزندان مادر به همراه پیتر را داریم. همچنین فرزندان لیزا همراه پدر که کلویی و دو قلوهای آنیا و رمی هستند. و باید بگویم لیزا هم خیلی آدم خوبی بوده است.
در کل فکر میکنم تمامی این ماجراها باعث وسیعتر شدن دید من شد. میدانم چرا در گذشته مشکلات زیادی وجود داشت و خیلی بیشتر درک میکنم که پویایی روابط تا چه اندازه بر روی فرزندان تاثیر گذار است. وقتی پدر و مادرم با هم بودند، همیشه خودم را خوش شانسترین آدم در سطح خودم میدانستم. بعد از این که از هم جدا شدند، تازه فهمیدم که پدر و مادر من هم مثل سایر پدر و مادرها هستند.
پدر میتوانست خیلی راحت برود و در ناحیه دیگری از کشور زندگی کند. در واقع او حتی به بازگشت به کارائیب فکر کرد. ولی خوش شانس بودم که به طور جدی و عاقلانه تلاش کرد همین نزدیکیها بماند. به محلهای در نزدیکیهای محله ما رفت تا با وجود این که دیگر در خانه حضور نداشت، هنوز در زندگی من حضور داشته باشد؛ بنابراین از نظر احساسی خیلی تحت تاثیر قرار نگرفتم. شاید اگر دورتر میرفت، ضربه روحی بزرگتری به من وارد میشد. پدر تمامی ساعات روز را به کار در سطح لندن مشغول بود و همیشه ارتباط نزدیکی با من داشت. گاهی افرادی را میبینیم که به مواد مخدر یا الکل اعتیاد پیدا کردهاند و یکی از والدین خود را به خاطر ترک کردن خانه سرزنش و عامل فلاکت خود معرفی میکنند. بنابراین میتوانم بگویم خوش شانس بودم که آن بهانه را در اختیارم نگذاشت.
تا زمانی که خودم بچهدار شدم، هرگز اعتقادی به ازدواج کردن نداشتم چون پدر و مادرم هرگز ازدواج نکردند. فکر میکردم عرف همین است ولی حالا میبینم ازدواج کردن برای افراد دغدغه مند، خیلی خوب است. و به همین خاطر و البته به خاطر این که عاشق ربکا1 هستم، ازدواج کردم. هرگز سراغ مشاوره و این طور چیزها نرفتم. خودم و به تنهایی بر سختیها غلبه کردم. اما حالا خودم یک پدر شدهام. خانوادهای دوست داشتنی دارم و کاملا به آن پایبند هستم. مطمئنم این به تجارب من در زندگی هم مرتبط است. مادر از بچههای دیگران و همچنین ما مراقبت کرد و بهشتی بر روی زمین ساخت. ما به مدرسه رفتیم، به کارگاه خلاقیت رفتیم. خالهام در جایی نه چندان دور از خانه ما یک کارگاه خلاقیت برای بچهها داشت و مادرم ما را به آنجا فرستاد. او آشپزی میکرد، خانه را مرتب میکرد و حواسش بود که کلاسها را از دست ندهم. او یک مادر بسیار خوب، سختکوش و دلسوز بود.
هیچ یک از اقوام من ازدواج نکردهاند، بنابراین ازدواج کردن چیزی نبود که متعلق به من باشد. ولی خب، من بچهدار شده بودم و چه تعهدی از این بالاتر؟ نمیدانم چه تفاوتی داشت ولی ازدواج کردن مثل یک پیشرفت طبیعی بود. به نظرم وقتی عاشق بچهها، خانواده و دوست دختر هستی (همان طور که آن زمان ربکا چنین جایگاهی برای من داشت) این فقط یک گذار از دورانی به دورانی دیگر است.
همیشه احساس میکنم هنوز در حال تظاهر کردن به بزرگسال بودن هستم. مثل این است که میگویند طرف هرگز بزرگ نمیشود. وقتی در جایگاه من باشید، هرگز تصور نمیکنید به طور کامل بزرگ شدهاید. فکر میکنم این باعث میشود جوان بمانم! کتابی وجود ندارد که بگوید چگونه باید پدر یا مادر بود. هیچکس نمیگوید چطور باید برای هر فرزند پدری کرد. همه اینها را در طول زندگی یاد میگیرید. ولی وقتی به سه بچه خودم فکر میکنم، به این میرسم که: «عجیبه! چطور چنین چیزی ساختم؟» هنوز احساس میکنم همین چند سال پیش بود که به مدرسه میرفتم. وقتی خوش باشید، زمان مثل برق و باد میگذرد. عاشق این هستم که بچههایم از سر و کول من بالا بروند. این که از کار به خانه بر میگردم و صرف نظر از این که بازی چطور پیش رفته باشد، بچهها به من به چشم پدرشان نگاه میکنند را دوست دارم. عاشق مواظبت کردن از آنها هستم. مسئولیت مواظبت کردن از فرد دیگری، حس خوبی دارد. ولی ربکا کسی است که باعث نتیجه دادن همه اینها میشود. او مادری نمونه است که تلاش میکند همه چیز مرتب باشد. او بچهها را بیدار میکند، در امور روزانهشان به آنها کمک میکند و در غذا خوردن و حمام رفتن و خوابیدن هم به آنها رسیدگی میکند. همه این کارها با حضور او انجام میشوند.
وقتی پای صحبت جوانان مینشینم با خودم میگویم که من هم هر چند ماه یکبار مشکلی با بیرون رفتن و مهمانی نداشتم. دوران خوبی را صرف این کار کردم ولی آن به مقطع متفاوتی از زندگی من باز میگردد و حالا در دوره متفاوتی زندگی میکنم. به تغییراتی در زندگی فوتبالی من هم منجر شد. حرفهای تر شدن من در کارم، همزمان بود با بچهدار شدن. آنقدر احمق نیستم که فکر کنم حالا همه چیز عالی است یا من بی نقص هستم. میدانم که در آینده اشتباه خواهم کرد و تصمیمات نادرستی خواهم گرفت. ولی تلاش میکنم تا از آنها درس بگیرم.
یکی از خوبترین ویژگیهای ربکا این است که کسی نیست که بخواهم در مورد فوتبال با او صحبت کنم. اهمیتی برای فوتبال قائل نیست. اگر برنده شویم، خوشحال میشود ولی نمیخواهد چیزی از جزییات بداند و این مناسب من است. این طور شرایط برای من راحتتر است چون پس از آمدن به خانه میتوانم مدتی از شغلم فاصله بگیرم. هرگز به شهرت و سبک زندگی همسران فوتبالیستها علاقه مند نبوده است. نمیخواهد در روزنامهها باشد و یا از او عکس بگیرند. این هم خصلت خوبی است. باعث میشود فشار بیشتری روی بچهها وارد نشود. مدت زیادی است که با هم زندگی میکنیم. وقتی او 18 ساله بود و من تقریبا 21 سال داشتم، با یکدیگر آشنا شدیم. مثل هر رابطه دیگری، ما هم بالا و پایینهای خودمان را داشتیم. ولی دوران خیلی خوبی را سپری کردیم و همراه هم بزرگ شدیم. هم او به بلوغ رسید و هم من، و حالا والدین فرزندانمان هستیم. گاهی به هم نگاه میکنیم و به خوب بودنمان غبطه میخوریم! تصور میکردم هنوز در حال بازی کردن هستیم و این یک بازی است... ولی این طور نیست.
1- ربکا الیسون، همسر اول ریو فردیناند، در سال 2015 در سن 34 سالگی به خاطر بیماری سرطان درگذشت. ریو به تازگی در ترکیه با کیت رایت ازدواج کرد.