پیرمردی دیوث توی خیابون راه میرفت و هی میگفت: ۱۳ ۱۳ ۱۳ ۱۳ ... مردی از او پرسید: چرا قفل کردی رو ۱۳، کصخول شدی؟ گفت: نه دارم گوه خورا رو می شمارم ۱۴ ۱۴ ۱۴ ۱۴ ..
________________________
شیر و خر توی جنگل قدم میزدن که یه دفعه شیر یه نعره کشید و کل جنگل ساکت شد! گفت: اُبهت رو حال کردی؟
خر شیر رو به نزدیک شهر برد و گفت: حالا نعره بکش.
شیر نعره ای بلند کشید و کل شهر بلند گفتند: کیر خرررر!
خره یه نگاه کرد و گفت: جونِ دادش اُبهت رو حال کردی؟!
________________________
عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید.
کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند.
جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود.
کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟
اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟
جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن.
کرکس و کلاغ نگاهی به سر تا پا جغد کردند و گفتند:ای کصکشه خایه مال، چقدر بهت میده اینجوری واسش میمالی!؟ تو به فکر خودت باش بدبخت، انقدر جق زدی جفت چشات از حدقه زدن بیرون؛
سپس با یک جهش به بالا شاخه پریدند و کرکس بدون اینکه چربش کند شروع کرد از پشت جغد را سخت بگایید و کلاغ کیرِ سیاهِ بد قواره اش را بر دهان جغد گذاشت و انقدر فشار داد تا اشک از چشمان جغد جاری شد و هر دو انقدر ادامه دادند تا جغد بیهوش شد.
عقاب هم از ترس کونش رفت بقیه لاشه آهو رو خورد و رید به حرفای جغد.
بعله دوستان دوباره ریده شد به داستان ما ولی این داستان یک درس مهم به همه ما داد،و اون این بود که :
"خایه مال رو نتنها سگ، بلکه بقیه حیونا هم میگان"
_______________________
مردی درون ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺩاشت ﺳﺎﺯ ﻣﯿﺰﺩ
ﯾﮑﯽ ﺑﺮگشت گفت: ﺁﻗﺎ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﻢ
ﻃﺮف گفت ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻤﺮﯾﻨﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﮐﻨﺴﺮﺗﻪ و
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ کرد به ﺳﺎﺯ ﺯﺩﻥ
مردی ﮐﻪ ﺷﺎﮐﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺎ میشه
ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ به ﺟﻖ ﺯﺩﻥ.
طرف ﻣﯿﮕﻪ ﭼﯽ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟!؟
ﻣﯿﮕﻪ: ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻤﺮﯾﻨﻪ ﺑﺮﺳﯿﻢ
ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻧﻨﺘﻮ ﻣﯿﮕﺎﻡ ...
________________________
خانم معلم:
سه تا پرنده هست... یکی را با تیر بزنیم چندتا داریم؟
دانش آموز : هیچی!
معلم : چرا ؟
دانش آموز : بقیه میپرن دیگه !
معلم: ۲ تا داریم اما از طرز فکرت خوشم اومد!
حالا شما یه مسئله بسازید....
دانش آموز:
سه تا خانم بستنی میخورن ....یکی لیس میزنه، یکی گاز میزنه،
یکی میکنه دهنش در میاره،
کدوم شوهر داره؟
معلم سرخ میشه میگه:اونیکه می کنه دهنش!
دانش آموز:نه، اونیکه حلقه دستشه ولی از طرز فکرت خوشم اومد....
_____________________
سربازها یکی یکی از هواپیما میپریدن پایین، نوبت آخری که شد نپرید، سرهنگ گفت چرا نمیپری؟ سرباز گفت قربان مادرم دیشب خواب دیده که چتر من باز نشده! سرهنگ با لبخندی گفت: قربون همه مادرا بشم بیا چتر منو بگیر، چتر من بهتر باز میشه، چتر خودت رو هم بده من!
سرباز با چتر سرهنگ پرید و چترش باز شد و همینطور که آروم فرود می آمد، ناگهان یکی از کنار دستش مثل موشک رد شد و گفت:
ماااااادرتوووو گاییدممم سرباز!
____________________
یه ایرانی با یه آلمانی مسابقه ماشین سواری میزارن
آلمانیه با بنز، ایرانیه با پراید، آلمانیه با سرعت میاد، سه قدم مونده به دیوار ترمز میکنه، یه قدمیِ دیوار وایمیسه از ماشین پیاده میشه میگه : ABS
ایرانیه با پراید با سرعت میاد، ده قدمیِ دیوار ترمز میکنه، میخوره تو دیوار، سه قدم بعد دیوار وایمیسه، از ماشین خاکی و خونی پیاده میشه میگه : MGS
آلمانیه میگه MGS دیگه چیه؟
ایرانیه میگه یعنی مادرتو گاییدم سایپا ...!
_____________________
پادشاهی دستور داد 10 سگ وحشی تربیت کنند تا هر وزیری را که از او اشتباهی سر زد، جلوی آنها بیندازند و سگها او را با درندگی تمام بخورند!!!
روزی یکی از وزرا رأیی داد که مورد پسند پادشاه واقع نشد! بنابراین دستور داد او را جلوی سگ ها بیندازند...
وزیر گفت:
ده سال خدمت شما را کرده ام حالا اینطور با من برخورد میکنید؟! حال که چنین است 10 روز تا اجرای حکم به من مهلت دهید...
پادشاه نیز پذیرفت.
وزیر پیش نگهبان سگ ها رفت و گفت :
میخواهم به مدت 10 روز خدمت اینها را بکنم...
نگهبان پرسید : از این کار چه سودی میبری؟
گفت : به زودی خواهی فهمید...
نگهبان گفت : باشد؛ اشکالی ندارد!
وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگها : غذا دادن، شستشوی آنها و خلاصه هر خایه مالی که به ذهنش میرسید...
ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید...
دستور دادند وزیر را جلوی سگها بیندازند.
مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه بود؛
وزیر در قفس سگ ها منتظر زانو زدن و اطاعت سگ ها بود،که ناگهان سگ ها به روی او پریدند و به هفده روش آنگولا ساکسونی او را مورد گایش قرار دادند، در حالی که سگی دیگر با کیر خود روده های وزیر را طِی میکشید
و آبش را بر سینه های پر پشم وزیر میچکاند.
آری این داستان به ما هم کیر کلفتی زد ولی درس کلفتی هم به همگان داد که
"خایه مال را سگ گایید"
_______________________
ﺍﺯ فقیری ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺕ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ؟
ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺯﻭﺭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﮐﻮﺯﻩ
ﺳﻔﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺳﯿﺼﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﯼ ﺍﺟﺪﺍﺩﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﻔﺮﻭﺷﻢ
ﻭ ﻧﺎﻧﯽ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﻨﻢ ...
ﺣﮑﯿﻤﯽ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ :
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺳﯿﺼﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ
ﻭ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺎﺳﭙﺎسی میکنی
ﺩﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ فقیر ﺑﻪ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻔﺖ ؛ ﮐﯿﺮﻡ ﺩﻫﻨﺖ
ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﯿﺴﺖ؟
فقیر ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻝ
ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺑﻮﺩ