مطلب ارسالی کاربران
روایتی عجیب از خدمت به مادر
دو برادر بودند و مادری. هر شب یک برادر به خدمت مادر مشغول و دیگری به خدمت خداوند مشغول بود. آن برادر که به خدمت خدا مشغول بود، با خدمت خویش خوش بود. ازاین رو، به برادر دیگر گفت: «امشب تو نیز در خدمت به خداوند به من ایثار کن.» چنان کرد. آن شب به خدمت خداوند سر به سجده نهاد. در خواب دید ندایی آمد که برادر تو را آمرزیدم و تو را به او بخشیدم. او گفت: «آخر من به خدمت خدا مشغول بودم و او به خدمت مادر!» ندا آمد: «آن چه تو می کنی، ما از آن بی نیازیم، ولی مادرت از آن بی نیاز نیست که برادرت به او خدمت کند.»
تذکرة الاولیا
آخرین خبر، روزنامه خراسان