- من که عذر خواهی کردم !
- بیخیالش , اصلا مهم نیست
- برای مهم نیست , یه هفتس نگاهمم نمیکنی ؟
-- نه , به خاطر زخم گوشه لبت . بعدشم , تو وقتی کتک خوردنت برای خودت مهم نیست , بدون که برای من هم اهمیتی نداره . حالا هم برو سفارش اون میز رو بگیر , همین الان اومدن .
- هِی سلام !
سعی کردم به موهای تازه رنگ شدش نگاه نکنم :
- سلام , تا بشینی میان سفارشت رو ازت میگیرن
از لحن سردم وا رفت . اما خواست باز هم صمیمی صحبت کنه :
- اِممم باشه , راستی ! گفتی اسمت چی بود ؟
تا اومدم بگم " یادم نمیاد اسمم رو بهت گفته باشم " , یوهان سر رسید و بی موقع حرف زد :
- ماتی ! اسمش ماتیلداس ! منم یوهان
و باهاش دست داد و امی هم خودش رو معرفی کرد . به یوهان چشم غره رفتم که دلیلش رو نفهمید . بعد هم دنبالش راه افتاد تا سفارشش رو بگیره .
سرویس چندتا میز رو بردم و تا سرم خلوت شد , رفتم یه گوشه تا بتونم با تلفن صحبت کنم . سه بار شمارهی جنت رو گرفتم , جواب نمیداد , باید به فرانک زنگ میزدم , اون همیشه گوشیش دستش بود ! با اولین بوق جواب داد :
- ماتی !
- اوه فرانک , خوبید ؟
- ممنون , هانا هم خوبه !
- هِی نمیخواد به من تیکه بندازی ! زنگ میزنم به جنت جواب نمیده
- با مادربزرگ سرگرمه
- هانا ...
نذاشت حرفم تموم بشه , سریع گفت :
- گوشی رو میدم بهش
صدای فرانک میومد که میخواست هانا رو راضی کنه تا باهام حرف بزنه :
- گوشی رو بگیر , هانا ! .... چرا لج میکنی ؟ ... ماتی نگرانته ! ... دخترهی لوس ...
نا امید شدم که صدای فرانک پیچید توی گوشم :
- ماتی ... اممم چیزه , هانا رفته دستشویی ...
- باشه فرانک , مراقب خودتون باشید
و گوشی رو قطع کردم . واقعا باهام قهر کرده بود . لعنت به مسافرت بی موقعشون ... حتی خرید موتور هم حواسم رو از قهر هانا پرت نکرده بود .
- ماتی ! بیا باید سفارش هارو ببری !
***
زنگ ورودی رو فشردم , اما وروجک دیگه در رو برام باز نمیکرد ...
- اوه , سلام ماتیلدا !
لارا بود , برای کمک کردن توی کارهای خونه میومد . جوابش رو صمیمی دادم . رفتم تو و شروع کردم به صدا زدن :
- سوزان ... سوزان کجایی ...
صداش اما بر خلاف ظاهرش هنوز قِبراق بود :
- توی کتابخونم , ماتیلدا !
اتاق پشتی زیر پله رو کرده بود یه کتابخونهی کوچولو , جایی که اکثر کودکیم رو توش گذرونده بودم , بین کتابهاش . وقتی رفتم تو , پشت میز بود . عینک گردش رو به چشم زده بود و مشغول خوندن کتاب بود . با صدای قدمهام سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به من داد :
- خوش اومدی ماتیلدا !
به تکون دادن سرم اکتفا کردم . رفتم سمت قفسهها و با لذت دستم رو کشیدم روی کتابها , بوی کاغذِ کتابهای کهنه , بوی چوب قفسهها , نور زرد خوشید که از پنجرهها داخل میتابید , همه چیز این اتاق برام لذت بخش بود . سنگینی نگاهش رو حس میکردم , بی توجه اما , اتفاقی انگشتم رو روی یکی از کتابها گذاشتم , "فرشتگان پلید" , کشیدمش بیرون و در حال ورق زدن , نشستم کنار سوزان .
- بی خبر اومدی !
- رد میشدم , گفتم یه سری بزنم .
- خوشحالم که اومدی !
سرم رو از روی کتاب بلند کردم و چشم دوختم به چشمهای آبی و خوش فرمش که بعد از شست سال زندگی , هنوز جذابیت داشت . مهربون نگاهم میکرد . لبخند زدم و دوباره خودم رو سرگرم کردم . لارا با دوفنجون قهوه اومد . تشکری کردم , دستهام رو دور فنجون پیچیدم و به بخارش خیره شدم .
- از چی ناراحتی , عزیزم ؟
لفظش , هنوز برام شیرین بود و مادرانه . چشمهام رو بستم و "عزیزم"ش رو تا اعماق قلبم بردم . حالت چهرم اما تغییری نکرد .
- هانا ... باهام قهر کرده
خندید . آروم و با متانت . و به قول خودش این رفتار , والا منشانه بود :
- نگران نباش ! اون بچس , و دل بزرگی داره , زود فراموش میکنه !
تو دلم نالیدم , "امیدوارم" ...
***
یکی از کتابهایی که سوزان موقع رفتن بهم داده بود رو برداشتم و روی تخت دراز کشیدم . آفتاب از پنجره میتابید و روی تختم , نور انداخته بود . مشغول خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد :
- یوهان !
- ماتی , امشب میخوایم بریم زیر زمین تراویس , میای ؟