از شبی که یوهان به کلوب رفته بود , توی خودش بود و این یعنی دلش نمیخواست کسی پاپیچش بشه . نگرانش بودم و احتمال میدادم که ساموئل رو دیده , اما مثل روزی که از سم جدا شد ناراحت نبود , توی فکر بود .
- یوهان ؟ میخوای بری خونه ؟ امشب خیلی شلوغ نیست .
- نه , هستم .
و رفت سر میزی که یه زوج اومدن و پشتش نشستن .
کُت پوشیده , آمادهی رفتن بودم که یوهان صدام کرد :
- ماتی , صبر کن , میرسونمت .
ترک موتورش نشستم و با اولین گازی که داد , لاستیک ها از روی زمین کنده شدن . دیوانهوار میرفت . دستام رو دور کمرش گذاشتمو خودمو به گوشش رسوندم که توی باد صدام رو بشنوه :
- یواش تر برو , نمیخوام با هم بمیریم
رو به روی سوئیتم ترمز کرد . حرفی نمیزد اما میدونستم بی دلیل نرسوندتم تا خونم , این ور شهر . دستش رو گرفتم کشون کشون بردمش توی آپارتمان .
کلید انداختم و وارد شدم , رفتم پشت پارتیشن و گفتم :
- تا من لباس عوض میکنم برو ببین چی برای خوردن پیدا میکنی
بیرون که اومدم یوهان غر غر کنان سرش رو توی یخچال میچرخوند :
- لعنتی ! تو نمیمیری از گرسنگی ؟ این که خالیه !
خندیدم و گفتم :
- حق داری ! فقط ماست رو بیار !
یه بسته چیپس از کابینت برداشتم و با دو بطری نوشابه , نشستم کنار یوهان روی کاناپه . تا اومد دوباره غر بزنه که چرا نوشابه آوردی و من الکل دار میخوام , قانون خونم رو برای بار صدم براش توضیح دادم :
- تو خونهی من مست کردن ممنوعه ! مرض نداشتم که اومدم مستقل زندگی کردم !
دستهاش رو به نشونهی تسلیم بالاگرفت و دیگه هیچی نگفت . یه برگه چیپس زدم تو ماست و گرفتم جلوی دهنش
- این رو بخور و بگو چی شده
- چی , چی شده ؟
جوری نگاهش کردم که یعنی " من خر نیستم " , چیپس رو از دستم گرفت و زمزمه کرد :
- دیدمش ...
چیزی نگفتم تا خودش حرف بزنه . سرش رو انداخت پایین و به ظرف ماست خیره شد . بعد از چند دقیقه دوباره لب باز کرد :
- موهای خوشگلش رو کوتاه کرده بود ... و هنوز مثل قبل , یکشنبه شب ها توی کلوب میخوند و پیانو میزد ...
یه قطره اشک از چشمش چکید . برای اولین بار بود که گریش رو میدیدم . صداش اما نمیلرزید :
- من رو ندید , تمام مدت از دور نگاهش میکردم . همه شیفتهی صداش بودن ...
و دوباره یه قطره اشک دیگه ...
***
دینگ دینگ ... دینگ دینگ ... دینگ دینگ ...صدای کشدارش پیچید توی گوشم :
- سَـــــم ... ایــن لعنتـــی رو خفـــه کـــن ...
به زور از روی کاناپه بلند شدم , تمام تنم درد میکرد . دینگ دینگ ... هشته صبح کی با من کار داره اخه ؟
جنت رو از پشت چشمی دیدم . در رو آروم باز کردم و خزیدم بیرون :
- چیزی شده جنت ؟
- چرا یه ساعته در رو باز نمیکنی ؟ گوشیت چرا خاموشه ؟ چرا نمیزاری بیام تو ؟
- خمیازهای کشیدم و در حالی که جنت رو تار میدیدم با صدای آروم گفتم :
- جنـــت ! بوهان اینجاست , دیشب مست اومد و تا پنج صبح داشت بالا میاورد . خواهش میکنم صدات رو بیار پایین
- تو که گفتی مستی تو خونت ممنوعه !
- گفتم مست اومد ! نگفتم اینجا مست کرد !
چشمهاشو چرخوند و بی حوصله گفت :
- باشه , فقط میخواستم بگم هانا بهونت رو میگیره , برنامههات رو درست کن بیا خونه ببینش !
- حاظرش کن بعد از ظهر میام دنبالش یه چند روز پیش خودم باشه
با اخم گفت :
- نه تا وقتی یوهان توی خونته !؟
عصبانی سرش داد زدم :
- این به تو ربطی نداره جنت !
- نمیخوام دخترم مثل تو بار بیاد !
- پس نباید بزاری کلا من رو ببینه ! نه اینجا , نه هیچ جای دیگه !
هوفی کشید و چند قدم جلو و عقب رفت . بالاخره با خودش کنار اومد :
- باشه , فردا ساعت چهار خودم میارمش , فقط ... مراقبش باش
- مطمئن باش جنت . منتظرتم
و رفت . وقتی برگشتم تو , یوهان , با بالا تنهی برهنه نشسته بود لبهی تخت و سرش رو گرفته بود بین دستهاش . با شنیدن صدای بسته شدن در , سرش رو آورد بالا و گفت :
- من که دیشب رفتم , پس اینجا چیکار میکنم ؟؟
لیوان آب و قرص مسکن رو دادم دستش و خمیازه کشون توضیح دادم :
- اره رفتی , اما مست برگشتی , اگه حالت اونقدر بد نبود بیرونت میکردم اما افتضاح بودی ...
- تو چرا اینقدر خستهای ؟
- چون تا صبح داشتی بالامیاوردی و منم نمیتونستم به حال خودت ولت کنم . بعدم تب کردی و مجبود شدم دستمال بزارم روی پیشونیت
و با خنده اضافه کردم :
- چند دقیقه پیش هم که منو با سم اشتباه گرفته بودی , خوب شد که کنارت نخوابیده بودم وگرنه حتما منو به جای سم میبوسیدی !
خندید , بیحال , و تلخ . قرص رو خورد و دوباره ولو شد . هلش دادم کنار و غر زدم :
- کور خوندی اگه فکر کردی دوباره روی کاناپه میخوابم ! تمام تنم درد گرفت !
خندید و کنار رفت . مرموز نگاهم کرد و گفت :
- باشه ولی هیچ قولی نمیدم مستی از سرم پریده باشه و دوباره با سم اشتباهت نگیرم !