اسمش یوسف بود.اما به خاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم جناب سرهنگ.دو سالی می شد که اسیر شده بود و با ما تو یک اردوگاه بود.بنده ی خدا چند بار افتاده بود به التماس که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ.کار دستم می دهید ها.اما تا می امدیم تمرین کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم،باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.تا اینکه یک روز در اسایشگاه باز شد و یک گله عراقی مسلح ریختند تو اسایشگاه و فرماندهشان نعره زد:((سرهنگ یوسف،بیا بیرون!))
یوسف انگار برق سه فاز ازش پریده باشد،پا شد و جلو رفت.فرمانده که درجه اش سرگرد بود گفت:((چشمم روشن.تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.))یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت:((اشتباه شده،من...)).
_حرف زیادی نباشه!ببرید این مسخره را!
تا امدیم به خود بجنبیم یوسف را کت بسته بردند و دست ما به جایی نرسید.چند مدتی گذشت و ما خبری از یوسف نداشتیم و دل نگران او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست ان بنده خدا دادیم.چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی بیمار شده بود و پس از هزار التماس و زاری کردن به عراقی ها به بیمارستان برده بودند،پس از بهبودی برگشت اردوگاه.تا دیدمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر خنده.چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و دیوانه برگشت!که خنده خنده گفت:((بچه ها یوسف را دیدم))همه از جا پریدیم:یوسف!_دست و پایش شکسته بودند؟_فکش را پایین اورده بودند؟_جای سالم در بدنش بود؟_اصلا زنده بود!؟
خندید و گفت:((صبر کنید)):به همه سلام رساند و گفت که از همه تشکر کنم.فکر کنم چشمان همه اندازه یک نعلبکی گرد شد!
_اره چون نانش تو روغنه و بردنش اردوگاه افسران ارشد.جاش خوب و راحته.می خوره و می خوابه و زبان انگلیسی و المانی و فرانسه کار می کنه.می گفت بلاخره با ضرب و کتک عراقی ها قبول کرده که سرهنگ است؛و بعد از ان،کلی تحویلش گرفته اند و بهش رسیدند.
یک هو یکی از بچه ها گفت:((بچه ها راستش من تیمسارم!))