لودویگ فان بتهوون نزدیک به سه قرن است که عزیز دردانه جهان موسیقی است. عشق و علاقه به او طی این سالیان دراز نه تنها کاهش نگرفته که هر سال پر شورتر شده است. هر سال در سراسر جهان سمینارها، کنگره ها، کنسرت ها، رسیتال ها و جشنواره های بی شمار برای شناختن زندگی و آثار او برگزار می شود. میلیون ها نسخه از آثار جاودانه او باز تولید و باز پخش می شود و نام درخشان او هنوز نقل محافل فرهنگی جهان است.
او دردانه موسیقی دیروز و امروز و فرداست. درباره این دردانه بسیار نوشته و گفته اند، ولی شاید هیچ کس چون نویسنده و ناقد اتریشی، هانس وایگل (۱۹۰۸-۱۹۹۱ ) او را در رابطه با زندگی و جامعه تفسیر نکرده باشد.
برشی از نوشته هانس وایگل را در زیر می خوانید:
دور و بر بتهوون مگرد! سکندری خواهی خورد. یا از سر او می گذری و یا از طریق او به قلمرو سرشار موسیقی راه می یابی. موسیقی یا به سوی او یا از سوی او جاری است. آن چه میان تو و او در قلمرو موسیقی مطلق رخ می دهد، همانی است که میان تو و ریچارد واگنر در محدوده موسیقی دراماتیک اتفاق می افتد. البته این دومی دیرتر.
با بتهوون موسیقی می آغازد و با او نیز کنار می گیرد. سترگی او از آغاز تا پایان و از اوج تا اعماق است و هنگامی که تو این از اوج تا اعماق را دریابی، او را خواهی فهمید. و قبل از همه مقام او را در جریان تکامل موسیقی خواهی فهمید.
او اجتناب ناپذیر بود. اجتناب ناپذیر همان گونه که بلوغ در زندگی انسان. همان گونه که نبرد تروا. همان گونه که پیدایی آمریکا و همان گونه که طرد آدم از بهشت و بلایای دیگر!
بتهوون شناخت خوبی و بدی، زشتی و زیبایی را در موسیقی نیز جاری ساخت. او "پرومته" است با آتش که قهرمانانه به سرزمین موسیقی اعتدال یافته، که قبل از او موجود بوده، راه یافته است.
و تو می پرسی پیش از او چه بود؟
موسیقی برای خود، موسیقی بی هدف، موسیقی به عنوان گفتگویی میان آهنگساز و خودش. پیش از بتهوون هیچ قصدی در کار نبود. پیش از بتهوون موسیقی در خدمت نشاط و سرور قدرت ها بود. بیان و پایگاه عبودیت بود برای همگان از خرد و درشت و همراه با رقص بود و موسیقی وسیله و تدبیری بود برای فراگیری موسیقی! موسیقی نوشته می شد برای مصارفی مشخص: برای کنسرت یا به فرمان و سفارش قدرت های دنیوی و اخروی، که در آن نشانه هایی از خود را می خواستند و می گذاشتند که از آن "مس" ها، اپراها و کنسرت ها پدید آید، همان گونه که شمایل مذهبی و پرتره های مقتدران.
در سال های بتهوون تازه موسیقی می آغازید تا از این محدوده، از این مرحله درگریزد. اپرا به گفتگو آمده بود. صحبت از هندل و هایدن بود که در جهان به "ارواح خلاق" شهرت یافته بودند. ولی از آن چه امروز برای ما زندگی بین المللی موسیقی تلقی می شود، هیچ نشانه و اشاره ای نبود. در کلیسا موسیقی برای همگان یکسان و مشترک بود. ولی موسیقی مطلق و موسیقی دراماتیک فقط جمع شنونده محدودی را در طبقات ممتاز برای خود فراهم آورده بود.
بورژوازی در آستانه در قرار داشت و آن را با چهار ضربه پنجمین سنفونی بتهوون به کوبیدن می گرفت.
اجتناب ناپذیر بود. موسیقی می بایست از کلیساها و بارگاه های فئودالی به سوی تمامی مردم می آمد. اگر بتهوون در زمانی که چنین حادثه ای رخ می نمود وجود نمی داشت، دیگری جا و نقش او را می گرفت. البته بتهوون جانشین همانند بتهوون واقعی یک قرن تمام پیشتازی نمی داشت. تنها قرن جدید را گشایش می داد. او "دانتون" موسیقی نو می شد، ولی البته نه در وحدت شخصیتی با دانتون، روبسپیر و ناپلئون. و این که چنین آدمیزادی در آن هنگام چون بتهوون موجودیت می یافت، امری اجتناب ناپذیر بود. درست به مانند انقلاب فرانسه، درست چون "رفورماسیون". پیش از آن نوعی هارمونی در موسیقی زندگی داشت. "بهشت گمشده" ای بود، پیش از آغاز بلوغ. موسیقی مطلق هنوز در مرحله ی معصومانه خلوص قرار داشت. وجود و جوهر آن آهنگین و زیبا بود. شاد و سبکبال بود، حتی آن جا که جدی می نمود. حتی آن هنگام که زشتی ها را متجلی می کرد، زیبا بود. او خود و در خود زندگی داشت. رنگ آمیزی ملی و آگاهی ملی با موسیقی هنری بیگانه بودند (حتی اگر علیه سیطره پیشین ایتالیایی ها گفتگویی در می گرفت). گلوک و موتسارت متن های ایتالیایی را به نوا در آوردند، البته بی آن که نتیجه کار، موسیقی آلمانی، ایتالیایی و یا فرانسوی باشد. میان اپرای جدی و اپرای شاد، تفکیکی موجود بود. ولی موسیقی هیچ گونه بیانی یا توصیفی را نمی شناخت. و این حتی تنها برای متن ها محفوظ مانده بود. هنگامی که خدایان در "ارفنوس" اثر گلوک می خواندند، نفرت و کینه در نهایت قدرت رخ نشان می داد. و وقتی ارفنوس شکوه سر می کرد، موسیقی نیز با بیان اوج خوشبختی عشق مطابقت می یافت. موسیقی تمرین هنری نظام بالاتری بود درست به مانند اجرا کنندگان که نقش خود را به اجرا در می آوردند، آهنگسازان نیز نقش شاهانه خود را با الحان و اصوات ایفا می کردند.
اگر موتسارت خیالاتی می بود، هرگز بدان اندیشه نمی کرد که درد زندگی خود را بیان کند. هیچ زرگر غمگینی بازوبند زشت و غم انگیزی نمی سازد.
حال تو می دانی که بتهوون با موسیقی چه کرده است.
او می آغازد، آن جا که موسیقی آغاز می شود. و او هر آینده ای را در بر می گیرد. البته برای سفارش دهندگان و نیز برای مصارف شخصی خود به عنوان پیانیست کنسرت، آهنگ می پرداخت، ولی روی سخن او تنها با جمع شنونده مشخص آن زمانی او نبود. جمع شنونده بتهوون بشریت بود. او در هیچ نغمه ای ما را در آن چه که می گوید و منظور دارد، به تردید نمی اندازد. او از راه موسیقی به ما آگاهی می دهد که چه می خواهد و چه می جوید.
به تمامی بر فرم ها چیرگی دارد ولی تنها به پرداختن به فرم ها بسنده نمی کند. آن ها را به بحث می گذارد. از آن ها مسئله می سازد، تا منتهاالیه، تا جای مقدور آنها را گسترش می دهد. او بی نظم و بی آیین نیست. ولی آیین های مستقل و نامحدود برای نقش پر شکوه خود می آفریند. برای اولین بار در موسیقی بتهوون با قدرت خشونت و فریاد روبروییم.
تاثیر بتهوون در آدم های هم زمان و سرزمین های مجاور دیار او همانند تاثیر موتزارت و هایدن است. ولی وی در این مورد نقشی سترگ تر بر عهده دارد. زیرا که موسیقی مطلق یک صد سال به کار گرفته شد، تا با او به همت او رنگی جدی به خود بگیرد و به اوج تعالی خود برسد.
از سال ۱۹۰۰، موسیقی تمامی درها را در پشت سر خود بست. درهایی را که بتهوون گشوده بود!
منبع: بی بی سی