سعی کردم تک تک اتفاق هارو از ذهنم پاک کنم , هدفونم رو دوباره روی گوشم گذاشتم و بیرون رفتم . سینی رو از دست یوهان گرفتم , نگران نگاهم کرد , دستش رو جلو آورد و هدفونم رو از روی یکی از گوشهام برداشت :
- حالت خوبه ؟؟
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم , هدفونم رو گذاشتم رو گوشم و سینی به دست رفتم سمت آشپزخونه .
***
خستهتر از همیشه , به تختم پناه میبردم , ناخدا گاه یک اسم توی ذهنم تکرار میشد , امی ... امی ... امی ... اوه ! پس اسم دخترک آسیایی , امی بود !
***
یکی از بادیگاردهای رستوران از بغلم رد شد , توی رستوران چیکار میکرد ؟ با چشم دنبالش کردم و دیدم که رسید به میز همیشگی امی . توی این دو هفته , پنج بار اینجا اومده بود و هربار با آدمهای متفاوت از این در خارج شده بود . البته بی سر و صدا کارش رو میکرد , نمیدونم کی راپورتش رو به بادیگاردها داده بود . دیدم که بادیگارد رستوران بالای سر امی ایستاد و آروم باهاش صحبت کرد . امی اما بی هیچ ترسی , تنها نشسته بود پشت میز و با غذاش بازی میکرد .
یکی زد به دستم , یوهان بود :
- به چی نگاه میکنی ؟ سفارشهای میز دوازده رو ببر !
سرم و تکون دادم و سینی رو ازش گرفتم . داشتم میرسیدم به میز دوازده که صدای جیغش حواس کل رستوران رو به خودش جلب کرد :
- گفتم بهم دست نزن کثافتِ عوضی !
داشت بین دستای بادیگارد تقلا میکرد اما حریفش نمیشد . اخر هم بادیگارد بردش طبقهی بالا ... اوه ! میبرتش پیش مستر جانسون !
***
- پس , فردا شب میای دیگه ؟
کلافه دستی به صورتم کشیدم و گوشی رو دست به دست کردم , بی حوصله گفتم :
- گفتم که , نمیدونم . باید ببینم چی میشه
- از آخرین باری که اومدی بیشتر از یکسال میگذره ! کِی میخوای تموم کنی این قهر مسخرت رو ؟
- من قهر نیستم , جنت ! قبلا هم گفتنم , فقط اینجوری راحتترم , پس لطفا دوباره شروع نکن !
بـــــــــــــــــوق ...
لعنت ! خسته شدم از این مسخره بازیها , باید تمومش کنم , باید ...
***
زدم رو شونش و گفتم :
- یوهان ! من دیگه کم کم میرم , مطمئنی از پَسِش بر میای ؟
- منو دست کم نگیر ! بعدش هم به موقع تلافی میکنی , دلم برای کلوپ حسابی تنگ شده !
خندیدم و در حال پوشیدن کُتم از در مخصوص خودمون خارج شدم . مجبورا باید از جلوی در رستوران رد میشدم , و دوباره ... امی بود ! یه کت بلند کرم رنگ پوشیده بود در حال پوزخند زدن به بادیگارد دم در , همونی که اون روز گرفته بودش , وارد رستوران شد . چطور تونسته بود دوباره بیاد , اونم بدون اینکه جلوش رو بگیرن ؟ قیافهی بادیگارد خندهدار شده بود , از عصبانیت سرخ سرخ بود و انگار از گوشهاش دود بیرون میزد !
***
به محض اینکه زنگ خونه رو زدم , صدای جیغهای شاد و کودکانه و بُدو بُدوی پاهای کوچیکش رو از پشت در شنیدم . لبخند روی لبم نشست و در به روم باز شد . باز هم این وروجک از همه زودتر به در رسیده بود !
- های ماتی !!!
رفتم تو و جلوش , روی زانوهام نشستم , بغلش کردم و گفتم :
- سلام عسلم !
دستای کوچولوش رو دور گردنم حلقه کرد و دلبرانه گفت :
- دلم برات تنگ شده بود , ماتی !
صدای جنت رو از بغل دستم شنیدم :
- صد بار بهت گفتم ماتیلدا صداش کن , نه ماتی !
موهای نرم و طلائیش رو بوئیدم , بوی شامپو بچه میداد . آروم از خودم جداش کردم و بی توجه به جنت گفتم :
- منم دلتنگت بودم , وروجک دوست داشتنیم ! ببین برات چی آوردم ...!
چشمهاش برق زد و محکم دستهاش رو به هم کوبید , از توی پاکت , یه کُت کوچولو دراوردم و تنش کردم و بعد هم میکروفون رو به دستش دادم . هنوز توی شوکِ کت بود , دستی به تنش کشید با خودش زمزمه کرد :
- این کته آدامه ...
و انگار که یهویی به خودش اومده باشه جیغ کشون به سمت پذیرایی دوید :
- بابـــا ! فـــــرانک ! ببینید ماتی برام کته آدام لمبرت رو آوردهـــــ !
خندیدم و همراه جنت , به سمت پذیرایی رفتیم . فرانک سرش تو گوشیش بود و برایان , با حوصله به شیرین زبونیهای دخترش گوش میداد .
دستم رو فرو کردم تو موهای چتری و لخت فرانک و دوستانه پرسیدم :
- چطوری پسر ؟
سرش رو بالا نیاورد اما جواب داد :
- خوبم ماتی
صدای قدمهای آروم , گوش نواز بود و زنونه :
- بالاخره اومدی , ماتیلدا !