گاهی وقتها که مستند پرونده مستند رو میبینم....یه اقای دکتر... شیک و مرتب با کت وشلوار ...یه طرف نشسته ....یه مجرم هم نشسته تو تاریکی....یه دزد...یه قاتل....یه متجاوز...دکتر از دلایل جرمش میپرسه...که چی شد که اینجوری شدی...و مجرم هم از بدبختیهاش میگه...این که چی بودم...چه جوری زندگی کردم و به خاطر چی اینطوری شدم...مجبور شدم...لازم داشتم...نفهمیدم...عصبانی شدم...حسادت کردم...عقده داشتم....خلاصه این که: ببخشید غلط کردم...
و من با خودم میگم...براحتی ممکن بود که جای این اقای دکتر باکلاس قصه ما با اون مجرم بخت برگشته عوض بشه...یا همین خود من...چقدر ممکن بود منی که الان تو خونه با یه استکان چایی کنارم دارم راحت این برنامه رو میبینم و سرم رو به نشانه افسوس تکون میدم.. به جای این دوستمون تو تاریکی نشسته بودم و در حالیکه از گذشتم پشیمونم و بغض گلومو گرفته به سوالهای اقای دکتر جواب میدادم....و در اخر هم به بقیه توصیه میکردم که این راهی که من رفتم رو نرید بچه ها....تو رو خدا نرید....ولی چقدر از این راه رو من تنهایی رفتم؟؟؟چقدر خودم بودم که رفتم؟؟؟چقدر چون تنها بودم این راه رو رفتم...
آدمهایی که قربانی شرایطیم......هر انچه از ما ساخته شده معلول چیزهایی بوده که در دسترس ما بوده و انتخاب کردیم و خواستیم و شاید چیزهایی که خودمان هیچ نقشی در ان نداشتیم و نمیخواستیم...
البته منظورم این نیست که شونه ادمها رو از زیر بار مسئولیت خالی کنم...ما همه شخصا مسئول خودمون خانوادمون و جامعه مون هستیم...
فیلم بی خوابی رو هم همین چند روز پیش دیدم... پلیسه به همکارش که بیخواب شده میگه:یه پلیس خوب نمیتونه بخوابه چون یه جای معما حل نشده....یه پلیس بد هم نمیتونه بخوابه چون وجدانش نمیذاره...من با خانوم پلیسه موافق نیستم..... پلیسای بد اتفاقا وقتی کار بد میکنن راحت میخوابن... این پلیسای خوبن که وقتی کار بد میکنن.. نمیتونن بخوابن........عذاب وجدان مال ادمهای خوبه...ادم خوب ادمی نیست که کار بد نمیکنه...ادم خوب ادمیه که از کار بدش پشیمون میشه...
و به خدا فکر میکنم...که اگر بله قربان گو میخواست.... فرشته ها که بودند....که همان فرشته ها گفتند :این بشر فساد میکند ...شر به پا میکند...ولی گفت سجده کنید بر این ادم...و همه بله قربان گوها سجده کردند...و من ادم هم، هم آواز با فرشته ها میگویم...به خدای عزیز میگویم:من ادم، شر به پا میکنم...تو چگونه به خیر من امیدواری....
و چگونه این طور ما را عاشقانه میخواهی در حالی که ما خودمان از خودمان متنفریم.....
و او گفت:من چیزی میدانم که شما نمیدانید....
و من میگویم:پس انچه میدانی به ما هم بگو تا دلمان آرام گیرد...بگو تا بدانیم تا شاید ما هم مفتخر به ادمیت خود باشیم همانگونه که تو به ما افتخار کردی... بگو چرا اینگونه تک و تنها پای ما ایستاده ای...بگو تا شاید ما هم عاشق شویم....
جانم بگیرو صحبت جانانه ام ببخش...کز جان شکیب هست و زجانان شکیب نیست...
ای خواجه درد هست...ولیکن طبیب نیست...