طرفداری- نمی توانستم نفس بکشم. سعی می کردم وحشت نکنم. این اتفاق به فینال لیگ قهرمانان اروپا 2018 مربوط می شود که در رختکن نشسته بودم. احساس می کردم چیزی در سینهام گیر کرده است. این حس را تابحال داشتهاید؟ این فشار زیاد کم مانده بود مرا از پای دربیاورد.
منظورم اضطراب نیست چون اضطراب در فوتبال چیزی طبیعی است. این حس، متفاوت بود. باور کن برادر، حسی شبیه خفه شدن بود. همه چیز از شبِ قبل فینال آغاز شد. نه می توانستم غذا بخورم، نه می توانستم بخوابم. فقط به بازی فکر می کردم. جالب است چون همسرم کلاریس، به خاطر اینکه ناخنم را می جویدم، بسیار عصبانی می شود. در واقع او از چندین سال پیش باعث شد این عادتم را ترک کنم. با این حال صبح روزِ فینال، آن عادت برگشته بود و تمام ناخن هایم را جویده بودم.
برای من اهمیتی ندارد چه نوع شخصیتی دارید اما اگر پیش از یک فینال استرس و هیجان نداشته باشید، حتما مشکلی دارید. اگر قبل از شروع بازی در آستانه خرابکاری به شلوارتان نیستید، حتما مشکل دارید. این حقیقت است برادر! برای من شدیدترین فشار، قبل از فینال برابر لیورپول بود. شاید بقیه فکر کنند این وضعیت بسیار عجیب است چون دو جام پشت سر هم برده بودیم و همه می خواستند لیورپول قهرمان شود. پس مشکل چه بود؟
و سپس بازی با یوونتوس در فینال 2017 یادم می آید. بچه ها دور میز نشستهاند تا ناهار قبل از بازی را بخورند. کاسمیرو، دنیلو، کریستیانو و من. سکوت کامل برقرار است. هیچکس چیزی نمی گوید. همه به غذایشان خیره شدهاند. از شکم بچه ها می توان صدای قار و قور را شنید اما هیچکس چیزی نمی گوید. سکوت رعب آوری است. سپس کریستیانو به حرف می آید و می پرسد «یه سوال دارم بچه ها.» جواب می دهیم «بگو داداش.» او می گوید «فقط منم که تو شکمم احساس فشار می کنم؟» سپس همه جواب می دهیم «ما هم اینطوری هستیم داداش.»
هیچکس نمی خواست اعتراف کند ولی اگر این مرد [رونالدو] هم شکم درد داشت، پس ما اصلا مشکلی نداشتیم و طبیعی بود. می دانید که، کریستیانو مثل یک ماشین است. مثل یک تکه یخ سرد و بی تفاوت و حالا فهمیده بودیم که او هم کم مانده شلوارش را خراب کند! در یک لحظه استرس ما رفت و این به لطف کریستیانو رونالدو بود چون فقط او می توانست اینکار را انجام دهد. بعد به طرف گارسون داد زدیم «داداش، اگه میشه یکم آب گازدار بیار باید این غذاهایی که خوردیم پایین برن.» بعد هم خندیدیم.
از جایمان بلند شدیم تا به سمت استادیوم برویم. کریستیانو در راه به ما می گفت بازی قرار است چگونه باشد. «در ابتدا کمی سخت خواهد بود اما در نیمه دومه، مثل آب خوردن پیروز خواهیم شد. باید نابودشون کنیم. باید نابودشون کنیم.» و نابودشان کردیم. این تصویر را از صورتش در ذهن دارم که هیچوقت پاک نخواهد شد. بسیار زیبا بود. این ها داستان هایی هستند که برای نوه هایم تعریف خواهم کرد. مطمئنم وقتی به نوه هایم بگویم با لیونل مسی و کریستیانو رونالدو در یک زمین فوتبال بازی کردم، از من خواهند پرسید «بابا بزرگ، یعنی داری میگی اونا تو یه فصل 50 گل زدن؟ داری دروغ میگی بابا بزرگ. پیر شدی. باید بابا بزرگ رو ببریم دکتر.»
سپس فینال 2016 در ذهنم اجرا می شود. گریزمان از گوشه زمین در حال نفوذ است و من با او یارگیری کردهام. توپ به اوت می رود و در یک لحظه، صدای گریه را از جایگاه تماشاگران می شنوم. معمولا در طول بازی هیچ چیز نمی شنوید و اصلا هواداران را نمی بینید. به هیچ چیز جز کاری که باید انجام دهید، فکر نمی کنید. به همین خاطر هم اضطراب ندارید. آزاد هستید. اما این بازی در میلان، خانوادههای بازیکنان، نزدیک نیمکت نشسته بودند و همان لحظه، صدای گریه خفیف کودکی را شنیدم.
«برو، بابایی!! برو بابایی.»
صدای پسرم، انزو بود. در آن لحظه، درد در پایم احساس می کردم و این صدا، قدرت عجیبی به من بخشید. بازی به پنالتی ها کشیده شد و من در ذهنم همه چیز را تجسم می کردم. لوکاس وازکز توپ را برداشته و روی انگشتانش می چرخاند، انگار که در پارک بازی می کنیم. این پسرک [غیرقابل ترجمه] زیاد با توپ بازی می کند. اگر گل نزند بدجور کتکش خواهیم زد. سپس لوکاس را دیدم که گل زد. بسیار خونسرد و آرام! همه شدیدا همدیگر را در آغوش گرفتیم و منتظر ماندیم اتلتیکو هم پنالتی بزند. کاسمیرو روی زانو نشسته و دعا می کند. پهپه مثل یک بچه گریه می کند و همان لحظه من به کریستیانو می گویم «خوانفران میزنه بیرون و تو قراره جام رو برای ما بیاری.» خوانفران پنالتی را نزد و کریستیانو جام را برای ما آورد. با سرعت 20 کیلومتر در ساعت استارت زدم و دویدم تا خانوادهام را بغل کنم. می خواستم در آغوش زن و بچه هایم باشم. مثل دیوانه ها شادی می کردم.
فینال 2014 مقابل اتلتیکو مادرید و فیلم در ذهنم به اجرا در می آید و روی نیمکت نشستهام. به خاطر اینکه در ترکیب اصلی قرار نگرفتهام، بسیار عصبانی هستم. یاد یک جمله از پدربزرگم می افتم که دائما در ذهنم تکرار می شود. این عبارت واقعا مشهور است و پیش از مشهور شدن به دوستانش می گفت. «می خوام هرچیزی که دارم رو تو زمین رها کنم. ریشم، سبیلم و حتی موهایم را.» در نیمه دوم قبل از اینکه سرمربی چیزی بگوید، شروع به گرم کردن کردم. نیازی هم نبود چون گرم گرم بودم. آب را برداشتم و در حالی که یک جرعه می نوشیدم، گفتم «لعنت بهش. مهم نیست. وقتی وارد زمین بشم موهام، سبیل و ریشم رو می ذارم و درمیام.»
بالاخره مربی به من گفت گرم کنم. آماده بودم. دود از کله من بلند می شد. تا امروز حتی اگر بپرسید هم می گویم نمی دانم که آن روز خوب بازی کردم یا بد. فقط می دانم به چیزی که پدر بزرگم می گفت، عمل کردم و افسوسی از این بابت نداشتم. روح، انگیزه، روحیه و حتی قهوهای که پیش از بازی خوردم، همه در زمین ماندند. می دانم همه دقیقه 92:48 از بازی را به یاد دارند. آن ضربه سر. سرخیو راموس، رهبر ما. ما مرده بودیم، روی زمین ناله می کردیم و سرخیو، ما را به حیات برگرداند. اما این فیلمی نیست که در ذهن من پخش می شود. فیلمی که در ذهن من است، به بعد از بازی مربوط می شود.
با یکی از بچه های بخش لباس و پیراهن تیم صحبت می کردم. اسمش مانویین بود. او به من می گفت «مارسلو، در دقیقه 90 در تونل ورزشگاه بودیم و مسئولان لباس های اتلتیکو را دیدیم. آن ها داشتند تی شرت های جشن قهرمانی را درمی آوردند. آن ها داشتند شامپایـــن در می آوردند.» سپس از شدت خوشحالی، بغض و گریه کرد. به او گفتم «حالا می تونم خوشحال بمیرم.» این تصویر را هیچوقت فراموش نخواهم کرد. جام ها به تالار افتخارات می روند اما خاطرات در قلبمان می مانند.
چهار جام لیگ قهرمانان اروپا در پنج سال و هر دفعه، حس بسیار ظالمانهای بود. هیچکس فشار را نمی بیند، فقط نتیجه مهم است. در رئال مادرید، فردا معنایی ندارد. همه چیز باید امروز شود. فصل گذشته یک ناکامی بود و این را می دانیم. چیزی نبردیم. صفر. حس بسیار بدی بود. اما با غرور و سری بالا ادامه می دهم. اکنون حس و عطشی مثل یک بچه 16 ساله دارم. وقتی سوار هواپیما شدم تا به اسپانیا بیایم، 18 سال داشتم. آن روزها نمی دانستم واقعا قراردادی در کار است یا نه. فکر می کردم رئال مادرید می خواهد نگاهی به من و فیزیکم بیندازد. با همسر آیندهام، پدر بزرگم و دوستم آمده بودم.
نمی خواستم به کسی امید بدهم برای همین به افراد زیادی نگفته بودم. رئال مادرید یک افسانه است. یادتان می آید؟ هیچکس سوار هواپیما نمی شود تا بگوید «باشه من دارم میرم برای رئال مادرید بازی کنم.» به یاد دارم در مرکز تشکیلات بزرگ رئال مادرید، در یک دفتری نشسته بودم که مربی آمد و گفت «خب مارسلو. لازمه برای فردا بری و یک دست کت و شلوار و کراوات بخری.» هنوز باور نمی کردم. «کت و شلوار؟ برای چی؟» او جواب داد «برای چی؟ برای مراسم معارفه. تو برنابئو پسرم!» با صدای بلند خندیدم. وقتی قرارداد را جلوی من گذاشتند، سریع اسمم را نوشتم: مارسلو ویرا دا سیلوا جونیور. این قرارداد را دوست داشتم با خونم امضا کنم. قرارداد پنج ساله بود و با خودم عهد بستم حداقل 10 سال اینجا باشم. خب، الان 13 سال شده است و حالا مارسلینو از ریو، هنوز در رئال مادرید بازی می کند.
با عرض معذرت از کسانی که به من شک دارند، باید بگویم قرار هم نیست جایی بروم. برای من اینکه تنها بازیکن خارجی هستم که 13 سال پیراهن رئال مادرید را برتن می کنم، افتخار بزرگی است. این خود قصه است. آخرین فیلم، به کودکی من برمی گردد. هشت سال دارم و پول نداریم تا بنزین بخریم. به همین خاطر نمی توانم به مدرسه فوتبال بروم. پدربزرگم آن روزها فداکاریای انجام داد که زندگی مرا تغییر داد. او فولکس واگن قدیمیاش را فروخت تا هر روز، بتواند مرا با اتوبوس به مدرسه ببرد. هر روز، درمیان 410 نفر از سراسر ریو، در آن گرما، مرا به مدرسه می برد. هر روز، بی توجه به آنکه خوب بودم یا نه، به من می گفت «مارسلینو، تو بهترینی. یک روز قرار است برای برزیل بازی کنی. می توانم تو را در ماراکانا تصور کنم.»
پدربزرگم تمام زندگیاش را برای تحقق رویای من بخشید. دوستانش به او می گفتند ورشکسته شده و فقط باید ضرب المثل ها و عبارت های معروف بگوید. او در مقابل این حرف ها دست هایش را به جیبش می برد و می گفت «ببینید، حتی یک پنی هم ندارم اما اندازه کل دنیا خوشبختم.» به همین خاطر در جریان بازی با لیورپول گریه کردم. نمی دانم چند فصل دیگر در رئال مادرید فرصت بازی کردن دارم اما قسم به خداوند که در این مدت هرچه دارم در زمین خواهم گذاشت. کلی داستان در پشت پرده وجود دارد که هیچکس چیزی در موردش نمی داند.
به کسانی که در مورد ما تردید دارند، یک پیام دارم. رئال مادرید بازخواهد گشت. می توانید پوستر رئال مادرید را به دیوار اتاقتان بچسبانید و هر شب مقابلش سجده کنید. ما بازخواهیم گشت!