امروز شبکه نمایش فیلمی نشون داد در مورد یک شخص سرطانی و نحوه برخورد با بیماری و تغییراتی که اتفاق میفته ،بازیگر نقش اول خانم غزل شاکری بسیار عالی بود و منم چون پیش زمینه ای از قبل داشتم تحت تاثیر قرار گرفتم و یاد حدود ۳ سال پیش افتادم
من دوستی داشتم مربوط به دوره داشجویی ،البته اون موقع بجز برخوردهای اتفاقی یا چند دقیقه صحبت خیلی با هم صمیمی نبودیم ولی بعد از مدتی جای دیگه ای دوباره با هم برخورد کردیم و صمیمی شدیم ،وقتی اون دوره گذشت همچنان مدام با هم در ارتباط بودیم تا اینکه یهو از دسترس خارج شد ،بعد از کلی پیگیری و جواب نگرفتن بلاخره مجبور شدم رفتم خونشون (رشت) و حتی اونجا هم حاضر نشد منو ببینه و مادرش خیلی محترمانه منو رد کرد
تا اینکه بعد از چند روز این پیامو برام فرستاد ،الان اینجا مینویسم تا هم تلنگری باشه برای خودم و هم شاید برای شما
«امیرجان سلام ،مدتیه که بیمارم و به همین خاطر نمیخام خیلی توی چشم باشم ،من سرطان دارم ،از وقتی فهمیدم مسائل مهم برام کمرنگ شده و برعکس چیزای خیلی ساده تمام ذهنمو پر کرده ،هیچ چیز مزه سابقو نداره ،دلم برای همه چیز تنگ شده ،از همه چیز میترسم ،از این میترسم که به زودی همه چیز هست و من دیگه نیستم ،دیگه نمیتونم سیب بخورم :)،دیگه نمیتونم خیابونو ببینم ،دیگه نمیتونم از بی پولی بنالم ،دیگه نمیتونم برم خرید ، خیلی میترسم امیر جان ،روح ندارم ،دلم میخاد برم ،لیک دست ها، پاها در قیر شب است
برات سلامتی میخام و طلب حلالیت »
بعد از اون البته هم دیگه رو دیدیم و متاسفانه حدود ۳ ماه بعد به رحمت خدا رفت
اون سیب خوردنم مربوط به یک کل کلی بود که توی سیب خوردن منو شکست داد
ببخشید که طولانی شد ،امیدوارم همه از فرصتی که خداوند به ما داده استفاده کنیم و بدونیم که حسرت بسیار نزدیکه
روحش شاد ،