سرودن این غزل بر میگرده به سه سال پیش:
پر گشودن در اسارت معنیش پرواز نیست
خسته ام کنج قفس، فریاد من آواز نیست
مانده ام با خود، اسیر پیله ی تنهاییم
آه ازین پیله، که در اندیشه ی پرواز نیست
رو به رویم چشمه ی آبست و من غرق عطش
تشنه ام آری ولی درهای زندان باز نیست
آرزو دارم رها باشم، رها از سایه ها
آرزو اما به قدر سایه هم لجباز نیست
در درونم گشته ام، پیدا کنم اسرار را
وایِ من، حتی درونم با خودم همراز نیست
می گریزم از خود و آغاز بودن های خود
گرچه ترک خانه هم پایان این آغاز نیست
__________________________________________________
این دلنوشته هم برمیگرده به هفت سال پیش:
یک جرعه آزادی
قناری را بس است
لیک...،
باغِ سوخته، بهای همقفسانیست
که بر تنِ بیدارِ حقیقت
تازیانه می زنند
تا کرکس ها بر فرازِ این مرداب
جولان می دهند
دهانِ کبوتر، خاموش خواهد ماند
مخلص همگی....