طرفداری- در انگلیس گمان میکنیم که کار سرمربی و مربی همیشه دستور دادن و کار بازیکنان برآورده کردن خواستههای آنان است. قطعا چنین باوری در مورد فرگوسن وجود داشت. هر چه به ما میگفت، ساکت میماندیم و آنها را میپذیرفتیم، درست مثل کتاب مقدس. روال کار از این قرار است: دقیقا به ما گفته میشود چه کار باید انجام بدهیم، ما هم بر طبق آن پیش میرویم و به قضاوت سرمربی در مورد مسائل مختلف اعتماد میکنیم. اما شرایط در سایر ورزشها میتواند بسیار متفاوت باشد. یادم میآید با اندی فارل، بازیکن و مربی راگبی انگلیس صحبت کردم و حرفهایش مرا حیرت زده کرد. در واقع جلسات تاکتیکی و فنی تیمهای راگبی توسط بازیکنان اداره میشود. مربیان هم نظر خودشان را بیان میکنند ولی این بازیکنها هستند که بیشتر کارها را انجام میدهند. هر کسی نظرش را میگوید و در نهایت بازیکنان و مربیان همراه هم تصمیم میگیرند که تیم چگونه بازی کند.
در حالی که در فوتبال به رسم سنت، سرمربی تاکتیکها را مشخص میکند و بازیکنان موظفند آنها را در زمین پیاده کنند. نمیخواهم بگویم کدام روش بهتر است ولی این تفاوت برایم جالب به نظر میرسد. من همیشه به دستور العملها عادت داشتهام و مشکلی هم با این که به من گفته شود چه کاری باید انجام بدهم، ندارم. اما دوست دارم بتوانم عقاید خودم را بیان کنم، بدون این که تصور شد کار نادرستی کردهام. معمولا قبل از این که بازیکنی عقایدش را مطرح کند، با ترشرویی مواجه میشود. این محیطی است که ما در آن پرورش یافتیم. شرایط برای هیچ بازیکنی هم فرق نمیکند و همین طور است که به نظر میرسد. در تمامی تیمهایی که در آنها بازی کردهام، حتی در تیم ملی انگلیس هم همین روال برقرار بود. ما فوتبالیستها مطیع به بار میآییم، پس سوالی در کار نیست. منظورم این است که اجازه داریم حرف بزنیم ولی همه میدانند که در نهایت تصمیم گیری با سرمربی است. اما در راگبی اگر بازیکنان نظری در مورد چیزی داشته باشند، به دقت در مورد آن بحث میکنند و نظراتشان خیلی جدی گرفته میشود. صدای آنها بیشتر شنیده میشود.
شاید از بیرون عجیب برسد ولی مردم باید بدانند که خیلی اوقات با فوتبالیستها مثل بچهها رفتار میشود. ما را راهنمایی میکنند تا از نقطه «آ» به «ب» برسیم. مثلا وقتی به فرودگاه میرویم، نباید به جایی نگاه کنیم و یا به چیزی فکر کنیم؛ تنها دنبال مأموران امنیتی میرویم و کاری که به ما گفته میشود را انجام میدهیم. مثل گلهای از گوزنهای یالدار خون آلود هستیم. هیچ کدام از ما نمیدانیم کجا میرویم و یا در حال انجام چه کاری هستیم؛ فقط یکدیگر را دنبال میکنیم. همین، همه چیز بر اساس نظم است. در هر مقطع به ما گفته میشود چه کار باید انجام بدهیم. تنها کاری که باید انجام بدهیم این است که خودمان را به آنجا برسانیم. فقط باید سر قرار حاضر شویم. زمانی که به آنجا رسیدیم و خودروهای خودمان را پارک کردیم، دیگر کنترل ما در دست باشگاه است و آنها در مورد همه چیز تصمیم میگیرند. همه چیز روی روال است.
همه اینها به خاطر این انجام میشود که بتوانیم فقط روی فوتبال تمرکز کنیم. اما همچنین به این معنی است که مقداری همچون نوزادان با ما برخورد میشود. یک نکته منفی هم این است که به محض این که برخی بازیکنان را از این محیط خارج کنید، نمیتوانند به زندگی عادی خود ادامه دهند چون عادت کردهاند یکی همیشه از آنها مواظبت کند.
اما شاید این روش موثرتر باشد. گاهی در تیمی بازیکنان تفرقه اندازی میآیند که میتوانند کار را برای همه خراب کنند. یا یک سرمربی به رختکن تیم اجازه میدهد کنترل را به دست بگیرد و خواستههای خودش را دیکته کند و البته شاید به موفقیت هم ختم شود. اما در نهایت اگر در فوتبال سرمربی رهبر تیم نباشد، عموما بازیکنان نمیتوانند موفق شوند. چیزی که من متوجه شدم این است: فکر میکنم بازیکنانی هستند که درون زمین تصمیم میگیرند ولی در نهایت وقتی مربی از بالا کنترل کار را در دست داشته باشد، زمانی است که انتظار میرود بهترین عملکرد را داشته باشید. شاید تیم عجیبی ببینید که خلاف این روند عمل میکند ولی به نظرم در گذر زمان، به یک رهبر نیاز دارید. کسی که رهبری تیم را در دست دارد، سرمربی است. برخی میگویند نقش مربیان بی فایده است و در نهایت این بازیکنان هستند که درون زمین نتیجه را رقم میزنند. آنها کارکرد اصلی سرمربی را اخراج شدن و سیبل انتقادات قرار گرفتن در مقطعی که نتایج خوب پیش نمیروند میدانند. به نظرم هر دو جنبه تا حدی درست است.
در نظر من و از جنبه روانشناسی، نحوه چیدمان تیم توسط سرمربی بسیار حائز اهمیت است. به محض ورود به زمین، تولید محصول، پیاده کردن دستورات سرمربی و چیزهایی که شما را برای آن آماده کرده است، بر عهده خودتان است. بُعد روانشناسی کار بسیار اهمیت دارد.
هرگز کسی نبودم که راه بقیه را دنبال کنم. چه کسی قبلا در محله من ژیمناستیک کار کرده بود؟ هیچکس. اما آنقدر برایم لذتبخش بود که مرا به چیز دیگری رساند. در مسابقات لندن، کسی مرا در حال انجام ژیمناستیک برای ساوتوارک دید و متوجه استعدادی برای رقصیدن در من شد. آنها یک دوره دانشوری پنج ساله در یک مدرسه باله و در نیمه دیگر لندن یعنی در فرینگدون به من پیشنهاد دادند.
ما پول کافی برای سفر از پکهام به آنجا را نداشتیم زیرا باید در سفری گران و طولانی از پل رد میشدیم و آبها را پشت سر میگذاشتیم. بنابراین مادرم پول لازم را جمع میکرد. او خیریههایی راه انداخت تا مخارج من و دو نفر دیگر را تأمین کند. پس هر هفته به آنجا میرفتم و همه چیز خیلی خوب بود. در ابتدا به خاطر این میرفتم که دختران زیادی در آنجا حضور داشتند و میشد با افراد مختلف زیادی ملاقات کرد؛ بیشتر از هر چیز شبیه یک ماجراجویی بود. ولی واقعا طی دو-سه سال اول از آن لذت بردم. سپس کمی برایم تکراری شد و در اواخر از آن لذت نمیبردم. اما به راهم ادامه دادم زیرا پدر و مادرم برای رساندن من به آنجا، زحمات زیادی کشیده بودند.
اگرچه به نظرم میتوانستم در هنرهای نمایشی کارهای شوم، فکر نمیکنم در دیدی بلند مدت میتوانستم یک رقصنده شوم. شاید بازیگری محتملتر بود و همیشه به چنین چیزهایی فکر میکردم. اما رقصنده باله بودن، واقعا مهارت سختی است. میگفتند همسترینگهایم برای حرفهای شدن به اندازه کافی بلند نیستند ولی یاد گرفتن رقص باعث شد در شرایط خوبی از نظرت تعادل و انعطاف پذیری قرار بگیرم و مطمئنم در ادامه به تحرکاتم به عنوان یک فوتبالیست کمک کرد. خیلی از مردم نمیدانند باله از نظر جسمانی چقدر دشوار است و زحمت میطلبد. اگر بیلی الیوت را دیده باشید، میدانید یک پیشداوری در این زمینه وجود دارد ولی رقصندهها حداقل باید به اندازه فوتبالیستها تلاش کنند، شاید هم بیشتر. باید با برخی نظرات احمقانه کنار میآمدم. برای مردم کمی عجیب به نظر میرسید: «آیا واقعا باله میرقصی؟» در ابتدا اصلا به مردم در این باره چیزی نگفتم چون سن پایینی داشتم و نمیدانستم چه واکنشی به این مسئله خواهند داشت. این طور نبود که خجالت بکشم، فقط نمیخواستم نیازی به پاسخ دادن به پرسشها داشته باشم.
اما راحت بودم. به چند نفر از دوستان نزدیکم این را گفتم و آنها هرگز چیزی نگفتند و پس از آن هم دیگر برایم اهمیتی نداشت. چون در گروه دوستانم در مدرسه، خیلی قوی و به اصطلاح باحال بودم و هیچکس هرگز به این خاطر مرا تحت فشار نگذاشت یا از این قضیه اذیت نشد. شاید کسی با شخصیت دروننگرتر، دوران سختی را تجربه میکرد. منظورم این است که نباید مشکلی داشته باشد، نه؟ ولی به هر حال این راه و رسم جامعه است.
مردم همیشه از این میگفتند که درون زمین سبک دویدنم با بقیه فرق میکند. الکس فرگوسن در کتاب خود از من به عنوان فردی «برازنده و متعادل» یاد میکند. در کودکی، هرگز در هیاهوی سنتی انگلیسی قرار نداشتم. شاید به خاطر این که در خط میانی بازی میکردم. و بر خلاف سایر مدافعان همیشه به جای دفاع جانانه، به فکر جنبه تهاجمی کار بودم. از سر زنی یا زدن تکلهای بزرگ لذت نمیبردم؛ چیزی که برایم لذتبخش جلوه میکرد، انجام یک مهارت، گلزنی یا ارسال پاسی زیبا بود.
بخش زیادی از نحوه تحرکم درون زمین، شاید ژیمناستیک و باله بر میگشت. هرگز شخصا تلاش نکردم نحوه بازی کردنم را تغییر بدهم تا بهتر به نظر برسم. همه چیز طبیعی بود. شاید خوش شانس هستم. اما به نظرم باله هم نقش داشت؛ فکر میکنم آگاهی متفاوتی از بدنم نسبت به سایر بازیکنان در اختیارم قرار داد.
- هفته بعد میخوانید: بارسلونا