سرایش این غزل کلاسیک برمیگرده به هفت سال پیش:
آشفته بازی میکنی در کنجِ پستوی دلم
هردم گریزان می روی زان سو به این سوی دلم
در خواب و بیداری تو را می بینم و گم می کنم
پیدا و پنهان می شوی در شهر جادوی دلم
جمع است خاطر تا سرم، بر شانه های یاد توست
اما پریشان می کند این شانه گیسوی دلم
در باغِ گل می جویمت، آنگه بیابان رفته ای
هر کوی و صحرا رفته ام دنبالِ آهوی دلم
گاهی شبیه برکه ای در انتظارم تا که شب
دزدیده نقشت را بیاندازم کمی روی دلم
گم بود در پهنای شب، چشم من اما سال هاست...
بی وقفه می گردد به دنبال تو سوسوی دلم
فریاد می خواهی و با فریاد می خوانم تو را
جانانه می خواهم تو را با هر هیاهوی دلم
عصر پاییزی همگی بخیر...
مخلصم...