طرفداری- در ویدیوی موجود از ضربات پنالتی میتوانید ببینید که تمامی بازیکنان منچستریونایتد دست دور گردن هم انداختهاند و در خط میانی زمین حضور دارند. من دستم را دور گردن مایکل کریک انداخته بودم. چیزی که نمیتوانید ببینید این است که من برای حفظ تعادلم او را محکم گرفتهام. وقتی رایان گیگز برای پنالتی هفتم رفت، پاهایم شل شدند و احساس کردم حالم خوش نیست. من مسئول پنالتی هشتم بودم و در دلم میگفتم: «لطفا نگذار نوبت من برسد، لطفا.»
پنالتیها به اندازه خود مسابقه حساس و نزدیک هستند. کریستیانو رونالدو، بهترین بازیکن ما در آن تورنمنت، در معادلاتش اشتباه میکند و ضربه را از دست میدهد. چند پنالتی بعدتر، جان تری فرصت این را دارد تا چلسی را برنده کند اما سُر میخورد، توپش به دیرک دروازه اصابت میکند و خودش نقش بر چمن خیس میشود. انگار او را از وسط تا کردهاند. بقیه موفق به گلزنی میشوند: اوون هارگریوز به زیبایی توپ را به گوشه بالایی دروازه میفرستد. ته وز گلزنی میکند، نانی و اندرسون هم همین طور. پنالتی زدن در فینال لیگ قهرمانان دل و جرأت زیادی از این دو بازیکن جوان میطلبید. حالا گیگزی به سبک خودش ریز میدود... و توپ را به زیبایی گل میکند! حالا خودم نفر بعدی هستم. مطمئن نیستم پاهایم کار کنند. قبل از این که من بروم، نیکولاس آنلکا برای زدن هفتمین پنالتی چلسی میرود. او باید برای زنده نگه داشتن آنها گلزنی کند. میتوانید در ویدیو ببینید که به ادوین فن در سار، دروازهبان تیممان میگویم که به سمت چپ خودش برود. در واقع آن سمت را نشان میدهم و داد میزنم: «برو چپ! برو چپ! برو چپ!»
آنلکا میدود
ادوین هم به سمت راست میپرد.
نه تنها باران شدیدی میبارد، ما زیر باران تاریخ هم خیس شدهایم. ۹ سال از قهرمانی یونایتد در این جام میگذرد، ۴۰ سال از تنها مرتبه دیگری که به این افتخار دست یافتیم و ۵۰ سال از حادثه مونیخ، زمانی که بچههای بازبی در تلاش برای کسب این عنوان جان خود را از دست دادند. دیگر نمیتوان به باخت فکر کرد.
یک نبرد کاملا انگلیسی در روسیه است ولی برای ما طبیعی است چون دو تیم برتر اروپا هستیم. هیچ تیمی به عنوان مدعی شناخته نمیشد ولی در طول سالیان چلسی کمی دست بالاتر را مقابل ما داشت. هر بار که دیدیه دروگبا را میبینم، متوجه میشوم که نمیتوان مقابل او بازی کرد ولی عموما کار خاصی مقابل ما انجام نمیدهد. امشب اما به ویدا سیلی زد و اخراج شد.
ما در نیمه اول بهتر از چلسی بودیم. آنها هم در نیمه دوم بهتر از ما بودند. در پایان کار نتیجه ۱-۱ بود. حق باختن در این مسابقه را نداریم زیرا نمیدانیم پس از آن چه پیش خواهد آمد. دو روز بعد در تیم ملی انگلیس دور هم جمع خواهیم شد. نمیتوانم قبول کنم جان تری، اشلی کول، فرانک لمپارد و جو کول با مدال قهرمانی دور گردن خود به اردوی تیم ملحق شوند.
آنلکا میدود... ادوین به سمت راست میپرد.
واقعا راهی برای توصیف حس و حالم در کسری از ثانیه پس از آن که ادوین توپ را مهار کرد، نمییابم. اگر میتوانستی آن حس را در یک بطری بیاندازی و آن را بفروشی، صاحب یک غول تکنولوژی مثل اپل یا چیزی شبیه آن میشدی. مضحک است؛ بهترین لحظه برای من؛ بهترین حسی که درون زمین فوتبال داشتهام. چیزی است که رویای آن را دارید و تصور میکنید که هرگز به وقوع نخواهد پیوست. فریاد میزنم، به سوی ادوین میدوم و روی همه میپرم. در آن لحظه نمیدانید چطور باید کسی را در آغوش بگیرید، ببوسید یا گریه کنید.
دور ورزشگاه میدوی و از خودت میپرسی: «خانواده من کجاست؟» همه آنها برای دیدن مسابقه آمده بودند: همسرم، مادر و پرم، آنتون، دوستانم گوین، ری و لورنز. دوست دارید کنار افراد زیادی باشید. احساسات زیادی جریان دارد. بعد کنار داوران میایستید و این بازیکنان چلسی هستند که برای دریافت مدالهای نایب قهرمانی بالا میروند. با دوستانت دست میدهی، با جان تری، با اشلی کول (ما آن موقعها هنوز دوست بودیم). برایشان آرزوی موفقیت میکنی.
سپس یادم میآید که من کاپیتان هستم و چند ثانیه بعد باید جام قهرمانی را بالای سر ببرم. نمیتوانم این کار را انجام دهم؛ این کاری است که دیگران باید انجام دهند! قبل از این که برای کسب جام نقرهای بزرگ از پلهها بالا برویم، سر بابی چارلتون را میبینم که آن پایین ایستاده است... و... اشک از چشمانم جاری میشود. نمیتوانم خودم را کنترل کنم. ویدا با دیدن من میگوید: «ریو، گریه نکن مرد. لطفا گریه نکن.»
این کمک میکند تا به خودم بیایم. سرم را تکان میدهم. نه، حق گریه کردن ندارم، قرار نیست این را از دست بدهم. بعد در فاصله مامان را میبینم که از تمامی صندلیها بالا میرود تا به جایی برسد که بتواند مرا متوجه حضور خودش کند. از سر و دست مردم بالا میرفت. همین طور از صندلیها. صدا میزند: «ریو، ریوووو، ریوووووووو!»
دیگر نمیتوانم تحمل کنم، قطعا گریه خواهم کرد. باز هم ویدا میآید و میگوید: «ریو، گریه نکن مرد. لطفا گریه نکن.» کافی است. خودم را جمع و جور میکنم. قبل از این که جام را بالای سر ببرم، سر بابی چارلتون با من دست میدهد، مرا به سوی خودش میکشد و میگوید: «عجب شبی! تا زمانی که زنده هستی، امروز رو به یاد خواهی داشت، همون طور که من چنین خاطرهای دارم. تو عالی بودی، حالا از بالای سر بردن جام لذت ببر!»
منشی باشگاه میگوید: « تو و گیگزی میتونید جام رو با هم بالای سر ببرین؟» در جواب میگویم: «بله، مشکلی نیست. تا وقتی که دست خودم روی جام باشد، برایم اهمیتی ندارد!» پس بالا میرویم و جام را بالای سر میبریم و این حس و حال خیلی خوبی دارد.
در جشن پس از قهرمانی اصلا در حال و هوای خودم نیستم، احتمالا سرمستتر از هر زمان دیگری در عمر خودم هستم. شایعاتی در خصوص جدایی کارلوس کی روش وجود داشت، بنابراین به او میگویم: «کارلوس، نمیتونی برای رفتن به رئال مادرید ما رو ول کنی!»
خودش میگوید: «باید امتحانش کنم.»
فریاد میزنم: «نه، نه! ما که قهرمان لیگ قهرمانان شدیم!»
چنین مکالمهای با رونالدو هم دارم چون شایعات مشابهای در مورد او به گوش میرسید. «نمیتونی بری! واقعا راهی نداری! بیخیال، بیا دوباره برای قهرمانی تو این جام تلاش کنیم. باید بمونی!»
بازی به وقت انگلیس در میانههای شب برگزار میشد ولی وقتی به هتل برگشتیم، ساعت در مسکو ۱ یا ۲ صبح بود و به همین خاطر تنها غذای موجود، خوراکیهای صبحانه بود. شام قهرمانی ما از سوسیس، نان تست، تخم مرغ و گوشت خوک بود. پس از خیر غذا خوردن گذشتیم و راهی بار شدیم.
هر چیزی که به من میدهند را سر میکشم. همه با جام عکس میگیرند. هنوز نمیتوانم باور کنم که قهرمان شدهایم. یکی آنجاست (دوست دارم دوباره او را ملاقات کنم) که در کنار دستهای از طرفداران حضور دارد. میگوید: «شما فوتبالیستها نمیتونید مست کنید. کم میارین.»
«باشه، پس بیا من و تو مسابقه بذاریم، ببینیم کی کم میاره.»
خیلی زود من شش پیمانه دیگر سر کشیدهام و او هنوز درگیر سومی است. میگوید: «بسه، من کنار میکشم! من کنار میکشم!»
اما پز دادن ادامه دارد. جای دی جی را میگیرم و مثل دیوانهها میرقصم. بعد بابا میآید و میگوید: «ریو، ظرف یک ساعت باید بری. برو و خودت رو آماده کن.»
«چی؟ داری از چی صحبت میکنی؟»
مرا به اتاق میبرد. «بابا یه هواپیمای دیگه برام رزرو کن. یه دونه دیگه برام بگیر. من همراه تیم بر نمیگردم.» تا این حد مست هستم. «میخوام بخوابم و از سر جام بلند نمیشم.»
بابا میگوید: «برو یه دوش بگیر.» مرا داخل حمام میبرد و آب را باز میکند. پنج دقیقه بعد میآید و مرا زیر دوش میبیند... البته لباسهایم را بر تن دارم.
«بابا، فقط یه هواپیمای دیگه برام رزرو کن. من نمیام.»
خلاصه به هر طریقی مرا خشک میکند، لباسهایم را عوض میکند و از اتاق بیرون میبرد. واقعا نمیدانم چطور. سوار اتوبوس شدهایم و دیوانه بازیهای من ادامه دارد و هنوز شعر میخوانم؛ دوستانم از خنده زیادی به گریه افتادهاند.
بالاخره چند ساعت بعد، من و تمامی قهرمانهای جدید اروپا در منچستر فرود میآییم. و ما نه تنها قهرمان اروپا هستیم، بلکه قهرمان لیگ هم شدهایم. دو گانه بهتری از لیگ و جام حذفی بود و رییس هم به عادت خودش خواست تا جام قهرمانی لیگ برتر را هم همراه داشته باشیم.
از هواپیما پیاده میشویم و جلوی دوربینها ژست میگیریم. من جام قهرمانی لیگ برتر را در دست دارم، گیگزی جام قهرمانی اروپا را و رییس هم وسط ما ایستاده است. من عاشق این عکس هستم.