طرفداری- دوست دارید یک داستان در مورد پپ تعریف کنم؟ بله قطعا دوست دارید. پس از اینکه فصل گذشته با منچسترسیتی قرارداد امضا کردم، در لس آنجلس و اردوی پیش فصل، پیش او بودم. انتظار داشتم او فورا به من سلام کرده و در مورد تاکتیک ها و موارد شبیه این صحبت کند. می دانید که پپ نابغه است. بسیار جدی و بسیار حرفهای. چیزی که خواهم گفت، حرف هایی است که هنگام استقبال از من بر زبان آورد. با لبخندی بزرگ به سمت من قدم برداشت. به من که رسید، دستش را روی سرم گذاشت و پیشانیام را بوسید.
عجب بوسهای! پپ چنین مردی است.
آن روز با خودم فکر می کردم. زندگی من چطور است؟ خب وقتی در حومه های پاریس بزرگ می شوید، مثل تمام بچه ها رویای فوتبالیست شدن را در سر می پرورانید. رویای من شما را شگفت زده نخواهد کرد. در پالیزو، حومه شهر پاریس، پیاده روها و خیابان های بسیار زیادی وجود دارد و می توانم به شما اطمینان دهم در تمامی آن ها با توپ فوتبالم بازی کرده ام. هیچوقت بدون توپ فوتبال بیرون از خانه نمی رفتم.
وقتی بچه بودم، دنبال برادرم و دوستانش می افتادم. اگر آن ها بازی می کردند، من هم به جمعشان ملحق می شدم. گاهی اوقات هم مرا بازی نمی دادند چون بیش از حد کوچک بودم. با این حال همه مرا به عنوان برادر کوچکتر می شناختند، پسری که همه را دریبل می زند. آن روزها بنجامین مندی نبودم. در ذهنم ریبری بودم. زیدان بودم. آنری بودم. در تصوراتم در استادو فرانس حضور داشتم و پرچم های تماشاگران را می دیدم. فریاد می زدند «La Marseillaise» و پیراهن تیم ملی فرانسه بر تنم بود.
مادرم همیشه می گفت تخیلاتت می تواند تو را به دردسر بیندازد. یک روز با توپم در پیاده رو بازی می کردم که به تقاطع رسیدم. همه منتظر روشن شدن چراغ بودند تا از خیابان عبور کنند. توجهی نمی کردم و کمی توپ را جلوتر از خودم انداختم. به خیابان دویدم و با خودرو برخورد کردم. شاید ناراحت کننده به نظر برسد اما سرعت خودرو زیاد نبود. به هرحال تصادف کردم اما خوب بودم و نیازی به بیمارستان نبود. هیچ زخمی هم برنداشتم اما والدینم به هرحال نگران بودند. در خانه پدرم برای اولین بار گفت «حالا وقتشه دیگه فوتبال رو کنار بذاری و درست رو بخونی.» در ادامه مادرم گفت «خیلی سر به هوایی.»
موافق نبودم. راه حل فوتبال بیشتر بود، نه کمتر. با تمرین و کنترل توپ بهتر، می توانستم از آن تصادف پیشگیری کنم. روز بعد، دوباره در خیابان بودم و فوتبال بازی می کردم. بازی در جام جهانی یک افتخار است. بازی برای فرانسه، کشوری که بیشتر عمرم را در آنجا سپری کردم، یک رویاست. در تمامی مراحل زندگی ام، حمایت آن ها را احساس می کردم. در 13 سالگی وقتی برای لوهاو بازی می کردم، فکر می کردم همه چیز مطابق میلم پیش می رود. فکر می کردم ترک خانه و خانواده راحت است. تصور می کردم همه چیز همیشه انقدر خوب خواهد ماند.
در مورد فوتبال و زندگی، ساده لوحانه فکر می کردم. در سال 2007 به لوهاو رفتم و فکر می کردم یک مهاجم هستم که قرار است گل های زیادی به ثمر برساند. مثل تمام بچه ها. وقتی مربی به من گفت که پست دفاع برایم بهتر است، اصلا خوشحال نبودم اما حق با مربی بود. این را هم یاد گرفتم که استعداد به تنهایی کافی نیست. تقریبا هر بازیکن باتجربهای که با من صحبت می کرد، روی این موضوع تاکید داشت. آن ها هم جنگیده و با چنگ و دندان به هدفشان رسیده بودند.
لوهاو ابتدای ماجراجویی من بود. آنجا بود که مرد شدم. مارسی هم تیمی بود که واقعا فوتبال را جدی گرفتم. تکنیک، استراتژی و تمامی این ها، با رفتنم به مارسی در سال 2013 سنجیده شد و از این بابت واقعا خشنودم. در مارسی قبل از سال دوم، مارچلو بیلسا سرمربی تیم شد. بیلسا مردی بود که آن ها «ال لوکو» صدایش می زدند. از روی که پایش را به کمپ تمرینی گذاشت، فهمیدم چرا با این لقب صدایش می زنند. خیلی جدی و حرفهای بود. وقتی با بازیکنان آشنا می شد، حتی یک بار هم لبخند نزد. وقتی هم در مورد استراتژی صحبت می کرد، دیوانگی درونش را می دیدید. عشق و شور زیادی به فوتبال داشت. او برای فوتبال زندگی می کرد، برای تمام جزئیاتش. پس از جلسه تمرینی، هم تیمیام به من گفت «او طبیعی نیست، این مرد نرمال نیست.» حق با او بود. بیلسا اصلا معمولی نبود. اصلا چه کسی یک مرد نرمال می خواهد؟
آن روزها در مورد آنالیز ویدئویی تنبل عمل می کردم. جدی نمی گرفتم. در طول جلسات حتی خوابم می برد. وقتی چشم هایم را باز می کردم، بیلسا باز هم آنجا بود. نگاهی که می گفت «منتظرم توجهت رو به اینجا بدی.» با کمک او یاد گرفتم چگونه جلسات ویدئویی را جدی بگیرم. از آن دوران به تحلیل های ویدئویی و تاکتیک ها علاقمند شدم. بیلسا مرا از خواب جهالت بیدار کرد. اگر از هواداران مارسی بپرسید، از نظرشان بیلسا مارسی را هم از خواب بیدار کرد. آن ها مردمانی هستند که به سختکوشی و تلاش اهمیت می دهند و احترام می گذارند. آن ها خودخواه یا متکبر نیستند. بیلسا مرد معروفی بود ولی می توانست بدون مزاحمت در خیابان قدم بزند. همه احساس می کردند بیلسا جزئی از خانواده است.
ترک مارسی... بسیار سخت بود. با بیلسا رابطه مستحکمی داشتم. پیوند محکمی میان من و شهر وجود داشت. بسیاری انتظار داشتند به انگلیس بروم اما ایجنتم گفت موناکو به تو علاقه دارد. تصمیمم را گرفتم. می خواستم در لوشامپیونه بمانم. همیشه گفته بودم که وقتی فرانسه را ترک کنم، با افتخار ترکش خواهم کرد. حتی اگر با یک جام ترک کنم، رضایت بخش نیست. در سال 2017 قهرمان لوشامپیونه شدیم و به نیمه نهایی لیگ قهرمانان اروپا رفتیم. این شگفتی بزرگی برای همه بود. با آن که جوان بودیم، اما خانواده بزرگی تشکیل دادیم. ژاردیم مثل بیلسا نبود. او به ما نشان داد راه های زیادی برای رسیدن به موفقیت وجود دارد. لقبش «El Táctico» بود و این را در جلسات تمرینی ثابت می کرد.
جوان بودیم و مدت کمی کنار هم بازی می کردیم. برناردو سیلوا، دیرار، جرمین، لمار، سیدیبه، باکایوکو، ام باپه. همگی برادران من بودند و هستند. چطور در این مدت کم از اشتباهاتمان درس گرفتیم و موفق ظاهر شدیم؟ اتفاق ویژهای بود. قبل از لیگ قهرمانان، در واتساپ گروهی به نام «قهرمانان 2017» زدیم. وقتی فصل به پایان رسید، نمی دانستیم آیا قرار است این جمع دوباره گرد هم جمع شود یا نه. بهم قول دادیم قبل از آنکه اتفاقی رخ دهد، به همدیگر خبر دهیم. یک روز قبل از آنکه چیزی گفته شود، برناردو سیلوا عکسی به من فرستاد که پیراهن منچسترسیتی را برتن کرده بود. از فیس تایم با او تماس گرفتم و گفتم «تو فروشگاهی یا چی؟» با لهجه پرتغالی اش، گفت «دارم به منچسترسیتی میرم.» به باکایوکو گفتم و او اعتراف کرد با چلسی در حال مذاکره است. با ام باپه تماس گرفتم و او گفت «نمی دونم. همه دارن میرن. شاید من هم به جدایی فکر کردم.» چند روز بعد، من هم عکسی به برناردو فرستادم که لباس سیتی را برتن کرده بودم.
هیچکس بابت ترک موناکو ناراحت نبود. در عوض افتخار می کردیم که به چنین دستاوردی دست یافته ایم. الان با یادآوری آن خاطرات لبخند می زنم. به گروهی که در واتساپ زده بودیم می خندم. حس برتر بودن به من دست می دهد. زندگی من به دست برترین مربیان شکل گرفت. شاید متوجه شده باشید. خوش شانس بودم که با بهترین مربیان همکاری کردهام. با این حال هیچکس بهتر از پپ نیست. پپ از آن دسته مربیان است که رویای همکاری با او را دارید. چیزهایی که در مورد زندگی از پپ یاد گرفتم، بیشتر از تاکتیک های فوتبالی بود. وقتی تصمیم گرفتم به سیتی بیایم، در واتساپ با پپ چت می کردم. همسر او هم در گروه بود و حرف های مرا ترجمه می کرد. حس می کردم در یک جمع خانوادگی هستم و جمع فوتبالی نیست.
وقتی در نوامبر سال گذشته مصدوم شدم، انتظار نداشتم پپ با من در ارتباط باشد. او هیچوقت فراموشم نکرد. در عوض به من انگیزه داد تا بهترین هم تیمی باشم. از طریق تشویق از کنار زمین. در نوامبر نباید می دویدم اما برای شادی در گل رحیم استرلینگ، دویدم. این ریسک بود یا نه نمی دانم اما بعد از بازی لبخند پپ را دیدم که از این اتفاق خشنود بود. قدیمی ترها حق دارند. هرکس در فوتبال به موفقیت رسیده، قطعا روزهایی گریه کرده، جنگیده و گاهی رویاهایش را نابود شده دیده است. رفتن به جام جهانی روسیه؟ چطور می توانم تعریف کنم. با کلمات نه، فقط با لبخند. همان حسی را داشتم که در 12 سالگی جام جهانی 2006 را تماشا می کردم. بعد از دیدارهای فرانسه، احساس قدرت می کردم. سریعا می رفتم و فوتبال بازی می کردم. با دوستانم تا آخر شب فوتبال بازی می کردیم و این احساس را داشتیم که به رویای خودمان خواهیم رسید. قسم می خورم هربار که پیراهن فرانسه را برتن می کنم، این احساس را دارم.
▬ برای خواندن سایر قسمتهای مجموعه The Players Tribune، روی برچسب این مجموعه یادداشتها کلیک کنید. در این مجموعه، به چالش ها و دغدغه های بازیکنان بزرگ و جوان، از کودکی تا به امروز پرداخته شده است.