بگذر شبی به خلوت این همنشینِ درد
تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد؟
خون می رود نهفته ازین زخم اندرون
ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد
این طرفه بین که با همه سیل بلا که ریخت
داغ محبت تو به دل ها، نگشت سرد
من برنخیزم از سرِ راه وفای تو
از هستی ام اگرچه برانگیختند گرد
روزی که جان فدا کنمت باورت شود
دردا که جز به مرگ نسنجند قدرِ مرد!
ساقی بیار جام صبوحی که شب نماند
وآن لعل فام خنده زد از جام لاجورد
باز آید آن بهار و گل سرخ بشکفد
چندین منال از نفسِ سرد و رویِ زرد
در کوی او که جز دلِ بیدار ره نیافت
کی می رسند خانه پرستانِ خوابگرد؟
خونی که ریخت از دل ما, سایه! حیف نیست
گر زین میانه آب خورد تیغِ همنبرد
شعر: هوشنگ ابتهاج