رستگاری در فراتر از بهشت
فصل 2: آبشار جاذبه
قسمت 4: عشق: دیپر
قسمت سوم
من بودم و تپه سرنوشت که زیر قدم هام قرار داشت. به دیپر و بیل نزدیک شده بودم.
- بیل خبیث تو بازنده ای بیش نیستی. کاری کردم که با دستای خودت خودتو بازنده کنی و جدال هوش رو کامل به من باختی. حالا هم با این اسلحه ای که دستمه و باهاش بهترین سربازاتو کشتم حساب تو رو هم میرسم.
بیل اتیش به دست منتظر من بود.
- اخخییی دستای داغشو باش. همین دستایی که باعث شدن باطن اون ظاهر فریبندت لو بره و حالا تا مرز باختن پیش بری. میبینی, همش با عوامل خودت دارم خودتو شکست میدم.
یهو بیل که تصمیم گرفته بود با اتیش و اشعه چشمش بهم حمله کنه و منو نابود کنه از تصمیمش منصرف شد.
+ چطوره رو در رو بجنگیم و شاهد مرگ خودت و عشقت باشی?
- به کسی که به بقیه اجازه میده کاری کنن که خودش خودشو نابود کنه امیدی نیس. خواهیم دید.
بیل حمله کرد. قبل از اینکه بتونم فرار کنم با دستاش گلومو گرفت تا خفم کنه. محکم بهش لگد زدم و اون ولم کرد. بعد من خواستم بهش حمله کنم ولی تعادلمو یه لحظه از دست دادم و مجبور شدم با دستام تعادلمو حفظ کنم تا نیفتم ولی تفنگ از دستم ول شد و افتاد پایین تپه. سریع یه تفنگ دیگه رو از تو جورابم در اوردم.
- برای همین مواقع بود که دوتا سفارش دادم. اولی که افتاد ولی با همین اخری میکشمت.
تفنگ رو با لرزش دست گرفته بودم. نمیخواستم مثل قبلی بشه وگرنه کارم تموم بود.
+ بدبخت تو از یه اسلحه تو دستت نمیتونی مراقبت میکنی اونوقت میخوای جون یکی دیگه رو نجات بدی اونم با کشتن من?
دستم هنوز داشت میلرزید. بیل یه صدای نعره وحشتناک از خودش در اورد تا تفنگ از دستم ول بشه و همینطورم شد. سریع تفنگمو برداشت و یه گلوله تو سرم شلیک کرد و خلاص.
دیپر به گریه افتاد.
× نهههههه نههه نه نه اخه چرا
+ ابله همش میگفت کاری کرده که با دست خودم ببازم. خب منم لطفشو جبران کردم و کاری کردم که با دست خودش اسلحه خودشو ول کنه و با اسلحه خودش کشتمش.
به سمت دیپر نشونه رفت.
خب, حالا نوبت...
یه گلوله کنار چشم بیل خورد. کلی خون اومد. همه تواناییاشو از دست داد و افتاد زمین.
من زده بودمش با یه تفنگ جدید! رفتم بالای سر بیل که داشت نفسای اخرشو میکشید.
- برای همینه که سه تا تفنگ سفارش دادم. یه تفنگ خالی از مهمات که عمدا وانمود کنم تعادلم از دست رفته و از دستم ول شده تا تو فکر کنی من از تفنگ دست گرفتن دومی میترسم و لرزشی که نمایش دادم بیشتر کمک کرد که نقشه پیش بره. همونطور که انتظار داشتم تفنگ رو با نمایش خیلی طبیعی انداختم جلوت تا تو باهاش منو بکشی و فکر کنی خیلی زرنگی که باعث شدی با دست خودم خودمو به کشتن بدم. اصلا حرفای اولم که میگفتم کاری کردم که با دستای خودت خودتو بازنده کنی به همین خاطر بود که تو تحریک که با اسلحه خودم منو بکشی تا کارام در قبالت جبران بشه که مطابق انتظار جواب داد و تو تصمیم گرفتی به جای استفاده از نیروهای جادوییت تفنگ منو برداری و منو بکشی. تو با تفنگ دوم که تیر مشقی داشت و فقط رنگ قرمز ازش مپاشید بیرون زدی به من و وقتی برگشتی من با تفنگ سوم که تو اون یکی جورابم بود حسابتو رسیدم.
اسلحه سوم رو به سمتش نشونه رفتم تا ضربه اخرو بزنم.
- خوب بهم نگاه کن. این اخرین صحنه ایه که میبینی. از دیروز تا حالا انقدر ضایع شدی و رو دست خوردی که باید تو تاریخ بشه. حالا هم بای.
بیل رو کشتم.
دیپر ازاد شد و برای ثانیه هایی طولانی رفتیم تو بغل هم.
× نابغه کی بودی تو? بگو من بگو من.
- معلومه دیپر جونم.
انگشتمو رو لبش گذاشتم.
- این لب سرخ به خیلی کارا میاد. هم برای بوس و لب هم اونی که خودت میدونی.
لبخند زد.
با خودم فکر کردم. اوکی, باید بهش میگفتم.
- امممم... ببین, گوش کن دیپر. میرم سر اصل مطلب. کشتن عمو استن نقشه من بود تا به تو برسم. بیل اونو کشت ولی من با توطئم کاری کردم که بیل قاتل بشه تا خودمو به تو برسونم. میتونی از من متنفر بشی و هیچوقت دیگه نخوای منو ببینی. ولی استن عمر خودشو کرده بود و منم اینجوری یه موجود شرور رو شناسایی کردم و کل خانوادتونو نجات دادم. اگه اینکارو نمیکردم الان همتون مرده بودین. بازم میگم تصمیم با خودته.
دیپر خیره بهم نگاه کرد. صورتمو برگردوندم تا ببینم تصمیمش کنم. اما پنج ثانیه صدای خر و پفش بلند شد. خوابش برده بود!
- چی شد? اینکه خوابش نمیومد کاملا بیدار و هوشیار بود.
دو دقه بعد بیدار شد.
× اشکالی نداره عزیزم. دو نفر اومده بودن تو خوابم و به من تلقین کردن که مرگ عمو استن در جهت خوبی بوده و باید با تو باشم و پیشنهادتو قبول کنم. تلقینشون انقدر قوی و تاثیرگذار بود که منم راحت قبول کردم. عاشقتم امین.
از خوشحالی اشک تو چشام جمع شده بود.
- مرسی از ته دل مرسی. اون دو نفر یه پیرمرد و یه پسر نوجوان نبودن?
× اره دقیقا. تو از کجا میدونی.
- به وقتش همه چیو بهت توضیح میدم. حالا بیا بریم مکان.
دستشو گرفتم.
× میخوای بریم همون کلبه ای که با بیل قرار میذاشتم? اما من دیگه از اونجا متنفرم و میخوام کلبه رو خراب کنم.
- میریم همونجا. درسته که بیل دشمنت بود, ولی چیزی که یه مدت خونه دشمن بود میتونه به یه جای رویایی و عاشقانه صادق تبدیل بشه. بعدشم تو هدفت فقط رسیدن به حاجت دلت بود. الانم میریم اونجا کل اثار باقی مونده از بیل رو از بین میبریم بعدش چندتا نقاشی و نوشته قشنگ از خودمون رو دیواره چوبی داخلیش نصب میکنیم. چطوره?
× عالیه فدات شم. عالی.
رسیدیم به کلبه. چندتا عکس از خودمون گرفتیم تا بعدا چاپشون کنیم و بچسبونیمشون رو کلبه بعدش چندتا نقاشی و متن عاشقانه طراحی کردیم.
کارمون تموم شد. حالا وقت رستگاری بود.
رفتیم داخل کلبه.
- دیپر عزیزم, حالا وقتشه. رستگاری در بهشت با تو میسر میشه.
× به شدت منتظرم. بیل هیچوقت اوج لذت رو بهم منتقل نمیکرد و حالا میفهمم به خاطر اینه که در اصل انسان نبود. آلتش اون حس انسانی رو نداشت و انگار یه هویج میرفت داخل و در میومد.
- پس بیا بریم رو تخت تا تو رو به کمال انسانیت برسونم.
رفتیم رو تخت. دیپر همه لباسامو در اورد بعدشم من همه لباسای دیپر رو در اوردم.
- اوه مای گاد جییییز جیگر. من تا حالا نزدیک رابطه هم نشده بودم و حالا دارم کل اندامتو میبینم سفید من.
× چه انرژی داره این عضوت. به به.
حالا وقت رستگاری بود. اماده شدم تا شروع کنم ولی یه دفه دور و برمون کلا سبز شد. دوتا سایه پشت سرمون دیدیم. برگشتیم و دو نفر رو دیدیم که تو درخشش یه نور سبز مخوف به ما خیره شده بودن. ما هم که کاملا لخت بودیم و در شرف آغاز کار. عجب صحنه ای!
اون دو نفر یه کم نزدیک تر شدن.
- صبر کن ببینم.
یکیشون یه مرد کهنسال بود و یکی دیگه هم یه تک پوش زرد رنگ تنش بود.
- وای نه! اینا استن و بیل هستن! اما چطور زنده موندن? امکان نداره. استن پیر مزاحم و بیل زرد پوش عوضی. گیر افتادیم دیپر.
× امین اینا اونا نیستنا.
نزدیک تر شدن.
پیرمرده وایساد و پسر زرد پوش به طرف ما اومد.
+ بیل دیگه کدوم خریه?
اومد و یه لنگ پای من و یه لنگ پای دیپر رو گرفت و همینطور ما رو میکشوند رو زمین و همراه خودش میبرد.
- هوی وایسا ما لباس نداریم.
+به هیچ جام نیس.
دیگه کاملا این قیافه ها و این صدای آشنا رو میفهمیدم.
- همونایین که تو خواب من بودن و ماجراجوییم با دیدن خواب این دو نفر شروع شد! حالا اومدن اینجا تو واقعیت و معلوم نیس با ما چیکار دارن.
ما رو کنار یه سفینه عجیب و غریب و بسیار پیشرفته انداخت زمین.
- حداقل دیپرمو رها کن. اگه کاری داری منو ببر. تا همینجا هم به اندازه کافی بهمون سختی و خجالت دادین که دارین ما رو با این وضعیت! میبرین به ناکجا آباد.
+ با هر دو نفرتون کار داریم. من مورتی اسمیت هستم و با پدربزرگم حالا حالا ها شما رو میخوایم. C-137 در انتظار شماست.
پایان فصل دوم