طرفداری- وقتی انگلیس در جام جهانی بد کار کند، لطیفهها آغاز میشوند. اساسا همه آنها یک لطیفه هستند. پس از تساوی ۰-۰ با الجزایر در آفریقای جنوبی، میگفتند: «نمیتونم باور کنم مقابل یک تیم داغون که باید به راحتی شکستش میدادیم، مساوی کردیم ... از این که خودم رو الجزایری صدا بزنم، خجالتم میگیره.»
من هم به اندازه هر کسی از خندیدن خوشم میآید ولی دوست دارم این شوخیها رو کنار بگذاریم. میخواهم انگلیس دوباره خوب باشد و باور دارم که میتوانیم این کار را انجام بدهیم اما برای این کار نیاز داریم بفهیم که در گذشته، کجای راه را اشتباه رفتهایم و حالا چه چیزی اشتباه است.
بازی کردن برای تیم ملی میتواند بزرگترین کاری باشد که یک فوتبالیست انجام میدهد اما بیشتر تجارب من در آن عرصه به نحوی رقم خورد که انگار میتوانستیم خیلی بهتر کار کنیم. بزرگترین مشکل انگلیس این است که ما به اندازه کافی بازیکنان درجه یک نمیسازیم. مشکل دیگر این است که هنوز سبک بازی تیم ملی را پیدا نکردهایم. از روزهایی که همه فکر میکردند میتوانیم با اصول قدیمی خوب کار کنیم، مدت زیادی گذشته است. ولی ما هرگز فلسفه جدیدی را توسعه ندادیم. این روزها سبک انگلیس چیست؟ کسی نمیداند. ناامید کننده است و پس از قریب به ۵۰ سال رنج کشیدن، به نظرم وقت حل این معضل فرا رسیده است. در فصلهای بعدی کتاب، بیشتر در مورد ایدههایم در این خصوص توضیح خواهم داد. اما در ابتدا از احساساتم در مورد مربیانی که زیر نظرشان بازی کردهام، خواهم گفت.
بهترین آنها، با فاصله گلن هادل بود. خوش شانس بودم که در اواخر دهه ۹۰ و زمانی که هنوز نوجوان بودم، فرصت کار کردن با او را پیدا کردم. او دقیقا میدانست چه چیزی از ما میخواهد و این که چگونه باید به آن سطح برسیم. هنوز معتقدم اخراج او به دلایل مذهبی، برای ما مثل یک داستان غم انگیز بود. اگر میماند، قطعا بازیکن متفاوت و بهتری برای انگلیس میشدم.
هادل مرا تشویق میکرد تا به توپ جلو بیایم و حتی گاهی از من به عنوان یک سوئیپر استفاده میکرد. او نه تنها میخواست دفاع کنم، بلکه میخواست مثل دوران حضورم در وست هم آغازگر حملات باشم و مثل یک مدافع میانی خلاق عمل کنم. میگفت: «وقتی صاحب توپ میشوی، بیا جلو و از سد نفرات حریف رد شو! نگران جای خالی خودت نباش، وقتی جلو بیایی، یک نفر آن را پر میکند.» تفکرات تازهای بود.
همچنین روشهای تمرینی خلاقانهاش را دوست داشتم. در مورد تمریناتی که انجام داده بودم با من حرف میزد و مرا تشویق میکرد تا بیشتر تمرین کنم: «چیزهای مختلف را امتحان کن. از اشتباه کردن نترس. تا زمانی که یک اشتباه را پشت سر هم تکرار نکنی، اشتباه کردن ایرادی ندارد.»
او تازه داشت جا میافتاد و اطمینان دارم اگر میماند، سبک خاص خودش را در انگلیس پیاده میکرد. او فوتبالی خوب و هجومی، با یک ذهنیت واقعا برنده را ارائه میکرد. گاهی دفاع تیم سه نفره بود و گاهی هم چهار نفره. گاهی چهار هافبک داشتیم و گاهی پنج. همه بازیکنان لذت میبردند چون ماجرا فقط در مورد پاسکاری و حملات بیشتر نبود؛ به دنبال این بودیم که هدفمند بازی کنیم و توجه خاصی به انعطاف پذیری و خلاقیت تاکتیکی داشته باشیم.
گلن هادل نقش بزرگی در آموزشهای فوتبالی من ایفا کرد. او تصاویری ذهنی رسم میکرد تا ما بتوانیم بازی را تصور کنیم. او همچنین در ساده کردن مسائل و شکافتن آنها تبحر داشت. سرمربی میگفت: «اگر جلو بیایی و یکی از هافبکهای حریف را یارگیری کنی، در این پست و این پست و این پست، برای آنها مشکل ساز میشوی... وقتی جلو بروی، یک نفر دیگر جای تو را پر میکند پس از این بابت نگران نباش.»
هادل با پیدا کردن نقطه ضعفی در حریف آیندهمان، تمرینات را بر همان اساس طراحی میکرد. اگر مدافعان کناری حریف ضعیف بودند، دو-سه روز روی این کار میکردیم که چگونه از طرف آنها حمله کنیم. در تمرینات، فضایی در آن گوشهها ایجاد میکرد و از ما میخواست که از آن نواحی حمله کنیم. او یکی از تکنیکیترین بازیکنان تاریخ ما بود و این توانایی در روشهای تمرینیاش بازتاب داده میشد: کارهای تکنیکی جالب و حفظ توپ و بازی تک ضرب. یکی از تمرینات برای گرم کردنمان این بود که با توپ از موانع مخروطی بگذریم و بعد آن را به عقب بفرستیم یا بدون این که اجازه بدهیم توپ به زمین اصابت کند، آن را روی هوا نگه داریم و بعد ضربه والی رو به عقب بزنیم. این تمرین برای بازیکنانی که کنترل توپ خوبی نداشتند، اذیت کننده بود. مایکل اوون عادت داشت غر بزند: «ای بابا، بازم این تمرین مزخرف.» کار او گلزنی بود و در این زمینه بسیار ماهر بود؛ این تمام چیزی بود که میخواست تمرین کند. اما من آن تمرینات را دوست داشتم و میتوانستم با رضایت، کل روز را به انجام دادن آنها مشغول شوم.
هادل مرا به جام جهانی ۱۹۹۸ در فرانسه برد و با وجود این که بازی نکردم، گفت میخواهد به من اعتماد کند و خط دفاع تیم را پیرامون من بسازد. آن تنها موقعی بود که به خودم گفتم: «آره، میتونم آیندهای برای انگلیس و کاری که میخواد انجام بده تصور کنم.» او ایده واضحی از خواستههایش داشت و شما نشانههایی از شروع آن را در سال ۱۹۹۷ در تورنو دو فرانس دیدید. وقتی ۱۹۹۸ رسید، تیم در حال شکل گرفتن بود. بازیکنان جوان در راه بودند و ما واقعا در حال تبدیل شدن به تیم خیلی خوبی بودیم. سپس او اخراج شد. آن اتفاق ما را کُشت و فکر نمیکنم هرگز بعد از آن توان بازگشت را داشتیم. از آن زمان امیدوار بودهام که کسی بیاید و ادامه دهنده راهی باشد که او آغاز کرده است ولی این اتفاق هرگز نیافتاد.
کوین کیگان در سال ۱۹۹۹ هدایت تیم را به دست گرفت و من بلافاصله میدانستم که بازی مرا نمیپسندد. در آستانه یورو ۲۰۰۰، او به اتاقم آمد و گفت: «گوش کن ریو، قرار نیست تو رو ببرم. بازیکن خیلی خوبی هستی و آینده بزرگی داری اما فکر نمیکنم تجربه داشته باشی و من به این فاکتور نیاز دارم.» بعد به جای من گرت بری را برد که از من جوانتر بود! مسخرهتر این بود که گفت: «اگر ایتالیایی، برزیلی یا فرانسوی بودی، با این سبک از بازی تا الان ۳۰ بازی ملی داشتی.» با خودم گفتم: «خب، این الان از قهرمان دنیا، قهرمان اروپا و یکی از بهترین تیمهای دنیا حرف زد اما میگه نمیتونم تو ترکیب انگیلس باشم!» همین که بگویم با کوین کیگان به عنوان یک مربی رابطه خوبی نداشتم، کفایت میکند.
قبل و بعد از کیگان، هاوارد ویلکینسون برای چند بازی هدایت تیم را بر عهده گرفت و این هم عجیب بود. رفتارش مثل یک معلم یا گروهبان ارتش بود. صبح روز بازی از ما میخواست تا در زمین کنار هتل روی ضربات ایستگاهی کار کنیم و کلا فقط دوست داشت در مورد ضربات ایستگاهی حرف بزند. میگفت: «ضربات ایستگاهی برنده مسابقات را تعیین میکنند.» و بعد هم درصد بردهایی که از این راه کسب میشدند را میگفت... فکر کنم کلا مرا گم کرد.
در مقایسه با آن دو، اسون گوران اریکسون یک پیشرفت بزرگ بود. وقتی در سال ۲۰۰۱ به عنوان سرمربی تیم منصوب شد، با خودم گفتم: «اون سرمربی بزرگی تو ایتالیا بوده، باید تحصیل کرده و ماهر باشه و در این صورت میتونیم باز به روزهای گلن هادل برگردیم!»
اولین ملاقات با او را به یاد دارم. خیلی مشتاق و هیجان زده بودم. به این فکر بودم که چه جادویی برای ما در آستین دارد؟ یادم میآید به فرانک لمپارد گفتم: «این مرد بیشتر از هر سرمربی دیگری که براش بازی کردم، فوتبال رو سادهتر کرده!»
در مکالمهای که با اسون داشتم، او به من گفت: «نمیخوام مدافعان میانی تیم من پا به توپ جلو بیان.» نمیتوانستم حرفش را باور کنم. اما او سرمربی تیم ملی انگلیس بود و من هم میخواستم برای انگلیس بازی کنم، بنابراین اگر دستور میداد جهت بازی کردن برای کشورم باید ده بار کفشهایش را بلیسم، همین کار را میکردم. از نظر تاکتیکی دید بسیار محدودی داشت: «میخوام بری اینجا. نمیخوام مدافعان میانی تیم من پا به توپ بشن. میخوام بعد از این که توپ رو گرفتی، پاس بدی به اینجا.» اما در عین حال روحیات انسانی خوبی داشت که جو مثبتی را در تیم تشکیل داد و بدین ترتیب ما همواره خواستار بازی کردن برای او بودیم.
فکر میکنم ترس آمیخته با احترام اسون نسبت به دیوید بکام مقداری بیش از حد بود. حقیقت این است که زیادی طرفدار دیوید بکام بود. اما هنوز هم رفیقی خیلی خوب محسوب میشد. یادم میآید زمانی که داستان اسون و فاریا آلام (منشی سابق بنگلادشی الاصل اتحادیه فوتبال) پخش شد، من و وین رونی روی تخت ماساژ بودیم. ما روی تخت دراز کشیده بودیم، تلویزیون هم روشن بود و بعد فاریا آلام روی صفحه آمد. در همان حال چند نفر از اتاق خارج و عدهای هم به آن وارد میشدند. من گفتم: «نگاهش کنید! قول میدم اسون... منظورم اینه، میتونید تصور کنید؟ شرط میبندم همه جای خونه کنارش بود!» ناگهان دیدم همه جا خیلی ساکت شد و اسون که درست پشت سرم ایستاده بود گفت: «خب، دقیقا این طور که میگی نبود» بعد هم خندید و گفت: «شب بخیر» و از اتاق بیرون رفت. من آنجا دراز کشیده بودم و از خودم میپرسیدم؟ «ای خدا، من چیکار کردم؟» و در همین حال تمامی بچهها از خنده روده بر شده بودند. اسون چنین آدمی بود: کاری میکرد تا همه احساس راحتی کنند. او را خیلی میپسندیدم و واقعا رابطه خوبی با او داشتم. از نظر تاکتیکی آنقدری که انتظار داشتم ماهر نبود اما شاید سطح انتظارات من خیلی بالا بود.
استیو مک لارن که پس از اسون آمد، مربی بسیار بهتری نسبت به آن چیزی است که مردم از او یاد میکنند. واقعا سخت است که بگوییم چرا اوضاع با او اشتباه پیش رفت و ما نتوانستیم به یورو ۲۰۰۸ راه پیدا کنیم. زمانی که او به تیم آمد هم هیجان زده بودم. از دوران حضورش در منچستریونایتد تعاریف زیادی از او شنیده بودم و ضمنا در دوران حضور اسون در تیم، او تمرین دهنده ما بود. فکر کنم یکی از مشکلاتش، خودمانی شدن بیش از حد با بازیکنان بود. آن فاصلهای که معمولا بین سرمربی و بازیکن بر قرار است و ما با فرگوسن در آن قرار داشتیم، بر قرار نبود. بله، گاهی میتوان شوخی کرد ولی در نقطه مشخصی، روال کار این طور میشود که: «من سرمربی هستم و این کار طبق خواسته من پیش میره.»
مک لارن این فاصله را نداشت. او جان تری را «جی تی» و فرانک لمپارد را «لمپس» صدا میزد و در طول تمرینات با ما بازی میکرد. خیلی از اعضای تیم این را لزوما یک ضعف نمیدانستند اما برایشان عجیب بود؛ این کاری است که یک مربی انجام میدهد نه سرمربی. بهترین سرمربیهایی که دیدهام همیشه فاصله خود را با بازیکنان حفظ کردهاند.
اما استیو مک لارن هم شخص خیلی خوب و نجیبی بود. بعدها به خاطر مصاحبهای که با لهجه هلندی در هلند انجام داد، مورد انتقاد شدیدی قرار گرفت. اما از نظر من هیچ کار اشتباهی نکرده بود. به نظرم رفتارش خیلی انسانی بود. من هم قبلا در یونایتد با بازیکنان خارجی تیم همین طور حرف میزدم. این راهی بود تا کاری کنم افراد مرا درک کنند. اگر این باعث درک آنها از من شود، تلاش میکنم آهستهتر و با لهجه خودشان حرف بزنم. بابای من هم قبلا با عده زیادی از کارگران ترک در دوزندگی کار میکرد و همین کار را انجام میداد. «سیولا، بیا، بیا. چرا حرف میزنی؟ بیا، لطفا...» خلاصه به این شکل مقداری بیشتر منظور او را میفهمیدند. من به این مسئله احترام میگذارم و به نظرم داشتن چنین خصوصیتی خوب است. اما در عین حال مربیان جهت دستیابی به موفقیت باید اقتدار بیشتری داشته باشند. البته هنوز خودم سرمربی نشدهام و به همین خاطر چند و چون کار را نمیدانم.
مردم از تاکتیکهای مک لارن انتقاد کردند ولی مطمئن نیستم با آنها موافق باشم. واقعا سخت است که بگویم چرا اوضاع خوب پیش نرفت. به نظر میرسید همه چیز اشتباه پیش میرود، مثل قل خوردن توپ از بین پاهای پل رابینسون در کرواسی. آن را نمیشد به پای سرمربی نوشت! حقیقت این است که کلا در طول آن مسابقات انتخابی خوب بازی نکردیم و به باور من بازیکنان باید مسئولیت زیادی به خاطر آن مسئله بپذیرند. ما خوب کار نکردیم، به همین سادگی.