بیجه اول میخواست فقط معتادان و کارتن خوابها را بکشد. اما پشیمان شد چرا که این کار را به سود جامعه میدانست. میگفت اگر قرار است جنایت کنم باید جنایتی باشد که داغ آن بر روی دل جامعه بماند.
نامه بیجه به مردم:
[...] رضایت را دارم چون من خودم را در 22 سال نشناختم ولی در این مدت کوتاهی که به اینجا آمدم خودم را شناختم.
با آقایانی روبهرو شدم و تازه فهمیدم که محبت و انسانیت چیست و در کنار این محبت فهمیدم که در گذشته زندگی نکردم، بلکه در خواب جهل و نادانی که از انسانیت به دور بودم. زمانی فکر میکردم از این که دست به چنین کار پست و وحشیانهای زده بودم احساس پشیمانی نمیکردم و برعکس احساس غرور میکردم! و با خود میگفتم کار خوبی کردم. در خوریین از رفتار ماموران و سربازها در عذاب بودم که خدا آنها را ببخشد که با این رفتارشان من را وادار به چه فکرهایی میکردند مثلا خوشحالی از کاری که کرده بودم یا چند بار به فکر خودکشی افتادم. با آن که توبه کرده بودم از کارهای بد گذشته، اما وقتی با دشنامهایی که به مادرم میدادند که فوت کرده، یک لحظه از همه چیز حتی از توبه هم میگذشتم. چه توبهای وقتی که از آنها یک کتاب نماز میخواستم یا به حمام بروم با وعدههای دروغی خودشان را فارغ میکردند و همیشه با رفتارهای دروغی که نسبت به من داشتند فکر میکردند که با یک آدم نفهم طرف هستند و من را مثل یک وحشی دوپا میدیدند، اما نمیدانستند که فقر محبت نگذاشته بود که به اجتماع وارد شوم و از آداب، رفت و آمد و برخورد با یکدیگر و شناخت خداوند و قرآن برخوردار شوم. همین قرآن را وقتی میخوانم میفهمم که انسان برای چه به دنیا آمده است و زندگی میکند و این که این دنیا فانی است و فقط خوبی و بدی میماند. زمانی که قرآن یا نماز میخوانم از گذشتهام چقدر پشیمان میشوم و تا زمانی که در این دنیا باشم از عبادت و ذکر خداوند دست نمیکشم و خداوند به همه اعمال ما بینا و دانا است که خداوند منزه و پاک است و از وقتی که با قرآن و راستی و دوستی و انسانیت خوگرفتم مثل این است که تازه متولد شدهام.
هر لحظهاش برایم اندازه 22 سال گذشته بیشتر ارزش دارد چون فهمیدم که آدمی یکی خوبی از خودش به جای میماند و یکی بدی و اصل آخرت است، اگر هوس دنیوی و شهوت را در کنترل بگیریم. و باز هم از رئیس اندرزگاه و همچنین افسرنگهبانهایش تشکر میکنم چون با محبت کردن من را از جهل و نادانی گذشته خود جدا کردند.
اما هنوز همه چیزهایی که از محمد بسیجه، بیجه ساخت وجود دارد. نه آزارهای جنسی تمام شده و نه فقط ریشه کن. اما مثل روزهای پیش از جنایت هم چنان چراغ خاموش: «بیجه خیلی مرتب وتر و تمیز بود. مؤدب رفتار میکرد و کاری به کار کسی نداشت. بیشتر وقتش رو توی کوره میگذراند. وقتهای بیکاری هم روی سقف خونه شون میرفت و با دوربین شکاری دور و اطراف رو تماشا میکرد. بارها دیده بودمش که چیزی میخوند، معمولا مجله باطله و تکه پارههای روزنامه بود»

هیولای درون محمد، اما از ۳ سالگی و با مرگ مادرش شروع به بیدار شدن کرده بود. با هر تعرضی که در دوران کودکی به او میشد هیولا جان تازهای میگرفت. خانه جهنمی پدرش او را بیشتر به سمت جنایت هول میداد. «هیچ یک کنار دیگری احساس آرامش نمیکرد. با وجود این همه میدانستند ناگزیرند زیر یک سقف زندگی کنند»
شاید پدرش هم تقصیری نداشت. کارگر کم سوادی که از تربت حیدریه به بیغولههای حاشیه تهران پناه آورده بود تا بتواند شکم خودش و بچه هایش را سیر کند مگر چه تقصیری میتواند داشته باشد؟ مگر وقتی هم برای پدر در طول شبانه روز میماند که بخواهد فکر کند چه چیزی درست است؟ محمد، اما زمان زیادی داشت. روزها که برای دیدن مناظر اطراف با دوربین شکاریاش ساعتها روی تپه میرفت به سرخوردگی هایش فکر میکرد. به این که چگونه با نقشههای حساب شده کار قربانیانش را بسازد. «ضریب هوشی بسیار بالایی داشت و تمام قتل هایش کاملا طراحی شده بود. نقشه بیجه آن قدر بی نقص بود که حتی پیش بینی کرده بود که اگر دستگیر شد چه کند و چه جوابی به سؤالهای بازپرسان بدهد. او حتی پیش بینی کرده بود، چه سؤالهایی از او خواهند کرد. بیجه یکی از نادرترین قاتلان تاریخ ایران است. او بسیار مسلط حرف میزد و وقتی در برابر سؤالهای من به بن بست میرسید، لبخند میزد.»
حتی برای وکیلش که به ناچار دفاع از بیجه را پذیرفته بود، مسلم بود که هیچ جنونی در او نیست. اما همان طور که خبر از جنون نبود، خبری از فضیلتهای انسانی کنترل کننده بیجه هم نبود. «همه فضیلتها و باورهای خوب در آنها به یکباره فرو ریخته است و شما میدانید هر چیز که ناگهان سقوط کند به شکلی خطرناک فرومی ریزد.» و به همین خاطر عذاب وجدانی هم دیگر در کار نبود. «طبق اعلام پزشکی قانونی موکل من کاملا سالم است و هیچ آثاری از جنون در او دیده نمیشود. من هم که با او گفتگو کردم، بسیار سرحال بود و متأسفانه هیچ علامتی از عذاب وجدان و پشیمانی را در چهره اش ندیدم.»
بیجه اول میخواست فقط معتادان و کارتن خوابها را بکشد. اما پشیمان شد چرا که این کار را به سود جامعه میدانست. میگفت اگر قرار است جنایت کنم باید جنایتی باشد که داغ آن بر روی دل جامعه بماند.

این وسوسه جنایت نه ۲۰ سالگی و برای معتادان و کودکان بلکه از سالها قبل به ذهن او رسیده بود. «وسوسهای که سعی میکرد آن را با کشتن سگهای ولگرد فروبنشاند» به همین خاطر سیانوری دزدیده بود و هر بار با بیرون رفتن از خانه بخشی از آن را داخل یک سرنگ میریخت تا حیوانهای ولگرد را با آن بکشد. رحم در بیجه مرده بود. سیانور چندی بعد نه تنها حیوانات که قربانیان او را میکشت. اما بازهم گویی هیچ عذاب وجدانی نداشت. بیجه اکثر اوقات گوشه گیر بود. خودش میگوید بعد از خودکشی تنها دوست صمیمی اش مجتبی تکان خورد. «فکر نمیکردم آدم به همین راحتی بمیره» همین او را به فکر جنایتها بزرگ انداخته بود: «یک بار که به ساندویچ فروشی رفته بودیم به من گفت میخواد توی سس روی میز سیانور بریزه. او همیشه به فکر جنایتهای بزرگ بود. میگفت اگه دست من بود دوست داشتم مثلا استادیوم آزادی با تمام جمعیتش میرفت هوا»
بیجه در میان غفلت پدر و مادرهای برخی قربانیان، ماموران انتظامی و قوه قضائیه روز به روز به جنایت هایش میافزود و سرانجام یک اشتباه خود او باعث شد لو برود. مردم پای دار او با هم درگیر شدند. رفتن بیجه بالای دار داغ آنها را تسلی نمیداد. خشم فروخفته شان هنوز التیام پیدا نکرده بود. اما همه این خشم در نتیجه جنایت بیجه بود؟ یا شعلههای خشم از سالهای پیش زیر خاکستر بود؟ «هیچ چیز عجیبتر از زندگی و کار کردن در حاشیه شهرهای بزرگ به ویژه کوره پزخانهها نیست. زندگی در آنجا بی رحم، سنگدل و غیرقابل تحمل است. زندگی ساکنان آنجا گذرانی روزمره و مبتذل است. در حاشیه شهرها و در محیط کورهها و حتی داخل شهرها آدمهایی زندگی میکنند که سال هاست در حال مرگ هستند. هر روز سعی میکنند بمیرند، اما هنوز موفق نشده اند. حاشیه نشینها با خواستههایی زندگی میکنند که همیشگی است. تا به حال هیچ کس برای آنها توضیح نداده که چرا زندگی تا این حد مشکل و دردناک است.»
*تمامی نقل قول های از کتاب دشت مشوش است.