مطلب ارسالی کاربران
خاطره ای از زمان کودکی (6)
روزای اول کلاس پنجم ابتدایی بود. خونواده و خودم خیلی امید داشتیم که تیزهوشان قبول بشم. برای همین مامانم خیلی روی معلم من حساسیت داشت. یه هفته که با معلمم بودم، به طور ناگهانی کلاس منو عوض کردن و انداختن زیر دست بدترین معلم مدرسه. خلاصه دعوا شد و مامانم پروندمو گرفت( مدیر مدرسه که با مادرم دعوا کرد، یه هفته بعدش تصادف کرد و چند ماه خونه نشین شد). هیچ مدرسه ای قبولم نمیکرد چون وسط سال تحصیلی بود. تا یه مدرسه تقریبا درپیت با کلی خواهش و التماس قبولم کرد. معلمش بد نبود ولی بعد یه هفته اونم پدرش فوت شد و مجبور شد برای نگهداری مادرش بره شهرستان. یه معلم جدید اومد که انگار بلای آسمونی بود.
خب من زرنگ کلاس بودم. اون معلم کلا تعطیل بود. برگه ها رو به من میداد و تصحیح میکردم. معتاد بود. منم شده بودم مسئول کتابخونه و خوشحال بودم. همش جیم میزدم و یه بچه های خلاف هم شده بودن رفیقام. عصرا با یکی از بچه ها توی کتابخونه مدرسه بودیم و الکی وقت تلف میکردیم. یه روز کلید کتابخونه رو توی کتابخونه جا گذاشتیم و در رو قفل کردیم ( با قفل آویز). فکر میکردیم بدبخت شدیم. پنجره کتابخونه یه ترک داشت. خمیر دور پنجره رو درآوردیم و شیشه رو شکستیم از روی همون ترک. رفتیم تو و کلید رو برداشتیم. دم مدرسه یه شیشه بری بود. من صد تومن داشتم و باهاش خمیر خریدم و شیشه رو جا زدیم. آخر سال هم چند تا کتاب نو از توی کتابخونه دزدیدیم. مثلا خیلی زرنگی کردم که دزدیدم. حالا جالبه که کتابا افتادن توی جوی آبو و کثیف شدن ( کار خدا بود).
خلاصه سرتونو درد نیارم. اون سال هیچی هیچی درس نخوندم. تیزهوشان قبول نشدم ولی نمونه دولتی ناحیه قبول شدم. فقط دو نفر از مدرسمون قبول شدیم. سرنوشتم قطعا تغییر کرد ولی خدا رو شکر... قسمت بود