طرفداری- من پادشاه هستم! من پادشاه هستم!
قسمت اول از فصل اول | در کودکی همین که شروع به راه رفتن کردم، فوتبال بازی کردن را هم شروع کردم. والدینم در این باره می گویند هروقت توپ را می دیدم با آن بازی می کردم. این چیزی است که از ابتدا در درون من وجود دارد. شاید اولین باری که یک توپ را در آغوش گرفتم، خورشید در حال تابیدن بود و مردم خوشحال بودند و همین باعث شد من فوتبال بازی کنم. تمام عمرم سعی می کنم دوباره آن لحظه را تجربه کنم.
برای رسیدن به خانه ای که محل تولد اریک کانتونا بوده، باید از مرکز شهر مارسی دور شوید. قبل از رسیدن به لا پالت، در فاصله کوتاهی از بازار ماهی فروش ها، شما به پرووانس می رسید. اینجا طبیعت زیبایی دارد و درخت های بزرگش فضایی زیبا برای زندگی ساخته اند. در این منطقه چند خانه ویلایی با دیوارهای کوتاه قابل مشاهده است.
در روستای له کایول، نام هایی که روی صندوق های پست نوشته شده داستان هر خانواده را نشان می دهد. البته کمتر می توانید نامی فرانسوی در این میان پیدا کنید. بیشتر نام ها ایتالیایی و اسپانیایی هستند. تمام مردم مارسی اجدادی دارند که از کشورهای دیگر به این منطقه کوچ کرده اند. خانواده کانتونا هم از این قاعده مستثنی نیست. این فضای چندگانه فرهنگی و نژادی را کمتر می توان در شهری دیگر از فرانسه دید. فقط در لندن انگلیس است که من همسایه ها و دوستان زیادی دیده ام که از گروه های نژادی مختلف هستند و با فرهنگ متفاوت، در کنار هم به خوبی زندگی می کنند. در واقع مردم مارسی اول اهل مارسی هستند، بعد اهل فرانسه. کانتونا در سال 1995 یک ویدیوی کوتاه آماده کرد. محرومیت 8ماهه او به تازگی به پایان رسیده بود (که در نهایت به بازنشستگی او ختم شد). او در این ویدیو از یک قاب خاص استفاده کرد: تی شرتی با یک نوشته به زبان فرانسوی: "افتخار می کنم که اهل مارسی هستم." ورود مهاجران آفریقایی از شمال و غرب به مارسی باعث شده این شهر و حومه اش در 50سال اخیر، دو تا سه برابر رشد کند و بزرگتر شود. اما اهالی مارسی همیشه مالامال از حس سرزندگی و جوانی مفرط بوده اند. اینجا شهری است که همیشه شاهد شروع زندگی های تازه بوده است.
همان طور که کوچه های تنگ و زیبای گراند رو را پشت سر می گذارم، خانه هایی را می بینم که در میان درختان کوچک قرار گرفته اند. مادام فررو مرا صدا می زند. او دیده که من چیزهایی در دفترچه یادداشتم می نویسم. در لهکایول هیچکس در گرمای اکتبر، کت و شلوار نمی پوشد. او کنجکاو است که بداند من برای چه آنجا هستم. می پرسد آیا دنبال چیزی می گردم؟ می گویم برای دیدن محل زندگی اریک کانتونا آمده ام. او به یک تپه اشاره می کند و می گوید "آن خانه سفید را می بینی؟" یک خانه سفید و صورتی که در میان سبزی درختان کاج قرار گرفته است. خانه ای بزرگتر از خانه های روستا.
این خانه هنوز هم متعلق به خانواده کانتوناست. هرچند آنها به خانه ای در باسز آلپ نقل مکان کرده اند. جوئل، برادر اریک هم به نوتردام دلا گارد رفته است. همه جای این منطقه رنگ و بوی پرووانس را با خود دارد. مارسی شهر خاصی است: شهر بزرگی که کم کم تمام روستاهای اطرافش بلعیده است. اما هنوز هم هوایی که تنفس می کنید متعلق به یک شهر بزرگ و شلوغ نیست؛ هوای یک روستای زیبا و آرام نزدیک به شهر است. فضایی که کانتونا در آن رشد کرد و بزرگ شد کمتر شباهتی به جنگل بتنی دارد که محل زندگی زین الدین زیدان و دوستانش بود. محل زندگی زیدان را می توان یک شهر مسموم نامید که نرخ بیکاری به 50درصد رسیده و حتی آتش نشان ها می ترسند به محل وقوع حادثه بروند چون می دانند احتمالا باید با اراذل و اوباش محله درگیر شوند. در خیابان های لهکایول که راه می روید می توانید بوی خوش غذا را حس کنید. شاید تاثیرات محل زندگی زیدان است که باعث شده او گاهی خشن باشد و رفتار تندی از خود نشان دهد. اما ریشه یاغی گری کانتونا جای دیگری است. او در شهر و منطقه ای بزرگ شده که همیشه پر از دوستی و صمیمیت بوده است.
طبق گفته های آلبرت، پدر اریک کانتونا، زمینی که آنها خانه شان را در آنجا بنا کردند قیمت زیادی نداشت چون هیچکس فکر نمی کرد بشود در چنین منطقه صخره ای و عجیبی، خانه ساخت. آنها بعد از جست و جوهای زیاد در سال 1954 در نهایت به پیشنهاد مادر آلبرت تصمیم گرفتند در این منطقه از مارسی، خانه بسازند. خانه کانتوناها نمای فوق العاده ای دارد. شما از اینجا می توانید زیبایی کوه های گارلابان را به خوبی درک کنید. حتی وقتی هوا صاف است می توان خانه های اوبانیه، سنت مارسل و لا ویرگ دلاگارد را هم در افق دید. اریک جوان وقتی به تراس خانه می رفت، می توانست بازیکنانی را ببیند که در زمین استادیوم کوچک آرسن مینلی فوتبال بازی می کردند. این زمین متعلق به باشگاه اسپورتس المپیکس است و کانتونا هم فوتبال را از همین تیم شروع کرد.
در آخرین ماه های جنگ جهانی دوم، ژرمن ها از این منطقه برای دیده بانی استفاده می کردند. البته حالا هیچ اثری از آنها باقی نمانده است. جوزف و لوسین (پدربزرگ و مادربزرگ اریک) در زمانی که خانه شان را در این منطقه می ساختند در یک غار کوچک نزدیک به آن زندگی می کردند. برخلاف چیزهایی که روایت شده، خود اریک کانتونا هرگز زندگی غارنشینی را تجربه نکرده است ولی پدربزرگ او چنین تجربه ای دارد.
کانتوناها همیشه در زندگی شان با دشواری ها و ناملایمات زیادی دست به گریبان بوده اند. پدربزرگ اریک اهل ساردینیا بود. برای خانواده او، مارسی نماد یک دنیای جدید بود که ایتالیایی ها را به سمت خود فرا می خواند. البته زندگی در مارسی هم دشواری های زیادی داشت. در آن زمان به سختی می شد درآمدی کسب کرد؛ زمستان ها سخت و طولانی بود؛ دسترسی به برق، آب لوله کشی یا وسیله گرمایشی وجود نداشت و مادربزرگ اریک مجبور بود با برف و چوب آشپزی کند. جوزف و لوسین تمام سختی ها و موانع را پشت سر گذاشتند و خانه شان را ساختند. آنها بعدها یک خانه دیگر هم در کنار خانه اصلی ساختند تا فضای کافی برای بچه ها داشته باشند.
لقب آلبرت (پدر اریک) بلوند بود. البته این لقب به خاطر رنگ موهایش نبود! آلبرت پسر عاشق پیشه ای بود. او به النور، دختر زیبای پدرو و پاکیتا علاقه مند شده بود. آنها یک خانواده کاتالونایی بودند که به مارسی پناه آورده بودند. در سال 1938 پدرو در جنگ با رژیم ژنرال فرانکو در کاتالونیا آسیب دید. او از ناحیه کبد مجروح شده بود. پلیس ویچی در نهایت او را دستگیر کرد و به اردوگاه اسرا فرستاد. پدرو بعد از آزادی اش به همراه خانواده اش به مارسی آمد. با مرور این روایت ها کاملا مشخص می شود که اریک کانتونا بیش از هرکسی مهاجرت را می فهمد.
آلبرت و النور با هم ازدواج کردند. در سال 1966، آنها پسر 4ساله ای به نام ژان ماری داشتند و بچه دوم هم در راه بود. خانه جدید آنها هنوز آماده نشده بود و برخلاف برخی روایت ها در مورد به دنیا آمدن اریک در پاریس، فرزند دوم خانواده کانتوناها در مارسی متولد شد. اریک دنیل پیر کانتونا در روز 24می به دنیا آمد. فرزند سوم خانواده هم به نام جوئل در اکتبر 1967 به دنیا آمد.
خانه آنها یک مامن تنها بود در میان صخره ها و درخت ها. ارزش های خانواده کانتونا هم در چنین فضایی قابل توصیف است: تلاش زیاد، سرسخت بودن، غرور و اعتماد به یکدیگر. البته فرهنگ خانواده آنها تفاوت زیادی با اهل مارسی نداشت. البته کمی زمان برد که آنها با همسایه ها و همشهری هایشان صمیمی شوند. خانواده کانتونا همیشه دور یک میز می نشستند و غذا می خوردند و در کنار هم شاد بودند. جوئل در مورد فرهنگ خانواده کانتونا می گوید: "ریشه های ساردینیایی و کاتالونیایی کانتوناها در فرهنگ مردم مارسی ترکیب شده بود و ملغمه ای جالب و جذاب ایجاد کرده بود. پدرومادر ما شخصیت قدرتمندی داشتند و همیشه مورد احترام بودند. پدرم یک رهبر ذاتی بود. بله ما مغرور بودیم که در چنین خانواده ای زندگی می کردیم ولی گرمی و صمیمت خانواده های مدیترانه ای را هم میشد در خانه ما حس کرد." پدر خانواده، دیسیپلین و مرحمت را یک جا در تربیت فرزندانش به کار می گرفت. اریک هم پسربچه ای بود که می خواست در همه بازی ها به پیروزی برسد. ژان ماری در این باره در سال 2007 مصاحبه ای با مجله اکیپ داشت و یکی از خاطرات کودکی اش را تعریف کرد. گویا یک روز سه برادر مشغول بازی تنیس روی میزبوده اند و اریک بعد از دو شکست پیاپی روی میز رفته و میز شکسته و همه چیز به هم ریخته است. البته باید این را هم به خاطر داشت که پینگ پنگ به اندازه فوتبال برای اریک مهم نبود.
آلبرت کانتونا یک دروازه بان خوب بود. البته او هیچ وقت فوتبال را به صورت حرفه ای دنبال نکرد ولی به نوعی مربی سه پسرش بود. فضای محل زندگی آنها به گونه ای بود که توپ به دفعات از بالای تپه پایین می افتاد و آنها سعی می کردند با وسایلی که در خانه بود چیزی شبیه توپ درست کنند تا هربار مجبور نباشند دنبال توپ شان بروند. در اتاق خواب هم بازی فوتبال ادامه داشت. اینجا هم جوراب ها نقش توپ را ایفا می کردند.
آلبرت می گوید همیشه صدای بحث و جدل پسرها را می شنید که در مورد رد شدن توپ از خط با هم مجادله می کردند. پدر خانواده هم از فوتبال برای تنبیه پسرانش استفاده می کرد و مجازات کسی که تخلف کرده بود، محروم شدن از رفتن به بازی های المپیک مارسی بود. آلبرت پسرانش را به ورزشگاه ولودروم می برد تا بازی های مارسی را تماشا کنند. در آن زمان یوزیپ اسکوبلار یوگسلاو، یک ماشین گلزنی بود و وینگری سوئدی به نام روجر مگنوسون هم محبوبیت زیادی داشت. در 20 اکتبر 1972 هم کانتوناها به ولودروم رفتند و شاهد یک بازی بزرگ بودند: آژاکس، قهرمان اروپا با نتیجه 2-1 موفق شد مارسی را شکست دهد. 48هزار تماشاگر این بازی را از نزدیک تماشا کردند. همین بازی جذاب باعث شد اریک 6ساله مجذوب بازی هلندی ها شود. حتی فوتبال برزیلی ها هم نتوانسته بود تا این حد او را تحت تاثیر قرار دهد. و حالا یوهان کرایوف یک شخصیت افسانه ای برای اریک بود. کرایوف یک هنرمند واقعی و یک مرد بزرگ بود و عشق به او چنان اریک را درگیر خود کرده بود که وقتی هلند و فرانسه در پاییز 1981 و در مقدماتی جام جهانی برابر هم صف آرایی کردند، اریک دعا می کرد هم وطن هایش برابر لاله های نارنجی شکست بخورند. فرانسه در این بازی 2-0 برنده شد. برای اریک، مارسی اولویت اول بود، فوتبال اولویت دوم و با فاصله زیاد، فرانسوی بودن اولویت سوم به حساب می آمد.
اریک در 6سالگی مثل برادر بزرگترش، ژان ماری به تیم اس او کایولی پیوست. جوئل هم همین راه را ادامه داد. از او خواستند مثل پدرش، یک دروازه بان باشد. ولی این پست برای اریک جذاب نبود. البته به زودی استعداد و نبوغ اریک در فوتبال برای همه آشکار شد. او خوشبخت بود که در نزدیکی مدرسه فوتبال مارسی زندگی می کرد.
در سال 1972، اسپورتس المپیکس کایولی یک نهاد برای آموزش فوتبال به کودکان بود. آنها بازیکنان بااستعداد را به تیم های پایه منتقل می کردند. بزرگ ترین تیم های منطقه هم المپیک مارسی و نیس بودند. نیس به اندازه مارسی موفق و پرافتخار نبود. مشهورترین بازیکنی که آنها قبل از کانتونا پرورش دادند، روجر ژوو، یک هافبک بود که 7بار پیراهن تیم ملی فرانسه را در دهه 70 به تن کرد و با پیراهن استراسبورگ، به قهرمانی در لیگ فرانسه رسید. ژان تیگانا هم همزمان با کانتونا وارد این باشگاه شد ولی او ده سال بزرگتر بود و بازیکن مشهوری به شمار می آمد. تا امروز 11بازیکن از کایولی توانسته اند در نیس به یک بازیکن حرفه ای تبدیل شوند. البته با توجه به امکانات مالی محدودی که این تیم دارد، این تعداد بازیکن حرفه ای آمار خوبی به حساب می آید.
کریستوف گالتیه همکلاسی و هم تیمی اریک بود. او می گوید اریک تنها یک بازی حاضر شد در چارچوب دروازه بایستد. کانتونا هیچ علاقه ای به بازی در پست های دفاعی نداشت. خود او می گوید: "من همیشه خلاق بودم. هیچ وقت نمی توانستم در نقشی دفاعی بازی کنم چون در این صورت مجبور بودم خلاقیت سایر بازیکنان را نابود کنم."
اریک در یک تورنومنت برای بازیکنان زیر 12سال در کن شرکت کرد. کایولی در این رقابت به قهرمانی رسید و اریک هم جایزه بهترین بازیکن را به دست آورد. البته کانتونا باز هم گاهی در تمرینات و گاهی هم در بازی های خیابانی، در دروازه می ایستاد. مثل مارادونا و پلاتینی، اریک هم دریبل کردن را با قوطی های حلبی و در کف خیابان آموخت. در فوتبال خیابانی بود که او یاد گرفت چطور باید از فضاها استفاده کند. کانتونا در سال 1993 در مصاحبه ای با یک خبرنگار فرانسوی گفت: "خوش شانسی من این بود که من روح فوتبال خیابانی را در خود حفظ کردم. در فوتبال خیابانی وقتی دو نفر پیراهن همرنگ پوشیده اند، با هم بازی می کنند. هیچ استراتژی یا تاکتیکی در کار نیست. فقط ابتکار و لذت از بازی! من لذت بردن از بازی، نامشخص بودن نتیجه و حرکات ناگهانی را از همان جا حفظ کردم. یک بازیکن فوتبال خیابانی بیش از هنرمندی که مدعی است استاد بداهه است، می تواند با بداهه و ابتکار و حرکات ناگهانی اش همه را متعجب کند."
آلبرت ناراحت نبود که اریک دروازه بانی را دوست ندارد. او به اندازه ای فوتبال را می فهمید که می دانست پسر دومش چه استعداد بالایی دارد. اریک هم این را می دانست: "نیازی نبود پدرم به من بگوید بازیکن خوبی هستم. من این را در چشمانش می دیدم. این طور چیزها را بهتر است به زبان نیاورید و به روش دیگری نشان دهید." اریک بیش از 200بازی برای کایولی انجام داد و تنها چند دیدار در این میان با شکست این تیم به پایان رسید. هیچکس دقیقا نمی داند اریک چند گل برای این تیم به ثمر رساند اما حتما صدها گل در خاطر طرفداران باقی مانده است. البته این نکته را هم فراموش نکنید که کانتونا معمولا با بازیکنانی بزرگتر از خودش بازی می کرد؛ او 9ساله بود ولی مثل پسران 14-15ساله فوتبال بازی می کرد. اریک به خوبی با توپ کار می کرد، در برابر دروازه گلزن بود و استاد کنترل توپ و پیش بردن تیم بود. ایوس سیکولو، مردی است که تمام عمرش را وقف تیم کایولی کرد. او همیشه از غرور، کلاس بازی و کاریزمای کانتونا تعریف کرده است. ایوس بازی های اریک 6ساله را به خاطر دارد: "نگرش او به فوتبال یک ادا یا نمایش نبود. این خود واقعی کانتوناست. او یکی از نوادری است که از همان ابتدا متوجه می شوید روزی به یک بازیکن بزرگ و حرفه ای تبدیل خواهد شد. اریک از همان بچگی باعث میشد در مورد آینده درخشانش رویاپردازی کنیم. او نیازی نداشت فوتبال را بیاموزد چون فوتبال در ذات او بود."
خانواده او هرگز کاری نمی کردند که این حس خاص بودن از بین برود. آلبرت همیشه وقت زیادی صرف اریک می کرد و توصیه های زیادی برایش داشت. او بعد از یک شکست به پسرش گفت: "احمقانه است که یک بازیکن نشان دهنده از توپ، برای بازی فوتبال مهم تر است. به جای اینکه با توپ بدوی، کاری کن توپ بدود. سریع تصمیم بگیر. قبل از اینکه توپ را بگیری خوب اطرافت را نگاه کن و بعد پاس بده. و فراموش نکن توپ سریع تر از توست." البته آلبرت تنها کانتونایی نبود که کنار زمین بازی، هر یکشنبه با اریک صحبت می کرد. همه خانواده برای تماشای بازی او به زمین بازی می آمد. مادربزرگ پدری اریک و مادرش هم می آمدند.
البته همه رفتار مهربانانه ای با کانتوناها نداشتند. شاید این به خاطر حسادت بود شاید هم به خاطر پرورش درست و اصولی کودک. در سال 1995 که کانتونا به یک طرفدار کریستال پالاس حمله کرد، یک خبرنگار روزنامه میل آن ساندی به مارسی رفت تا در مورد دوران کودکی اریک تحقیق کند. آنها می خواستند بدانند این خشونت و جنجال های اریک در کودکی هم وجود داشته است یا نه. خبرنگار، دست پر به روزنامه برگشت. ژولس بارتولی که مربی اریک در تیم زیر 11ساله های کایولی بود اطلاعات زیادی در مورد کودکی کانتونا داشت: "خانواده اش توجه ویژه ای به او داشتند؛ مخصوصا پدرش آلبرت. او سه پسر داشت اما انگار فقط با دیدن بازی اریک هیجان زده میشد. شاید توجه بیش از حدی به اریک میشد. اریک باختن را نمی دانست چون به ندرت پیش می آمد که تیم شان ببازد. او در یک فصل 42گل زد و تیمش یک بارهم نباخت. اگر او در همان زمان باختن را یاد می گرفت شاید در بزرگسالی کارهای احمقانه انجام نمی داد. و البته شاید این همه گل هم به ثمر نمی رساند." سیکولو همیشه کانتونا را تحسین می کند: "اگر اریک دوران بلوغ و نوجوانی طبیعی تری داشت، شاید آرامش بیشتری داشت. ولی او در 6سالگی به باشگاه ما پیوست و وقتی 15ساله بود رفت. والدین به فداکاری هایی که باید توسط کودکان شان انجام شود فکر نمی کنند. برخی کودکان زیر بار فشارها خرد می شوند. اریک این گونه نبود ولی شاید بتوان گفت این تجربیات، جوانی او را نابود کردند. حتما این چیزها در شخصیت کانتونا تاثیر دارند." هربار کانتونا در مورد دوران کودکی و نوجوانی اش صحبت می کند، لحنی نوستالژیک و ایده آل گرا دارد. البته نه تنها اریک بلکه تمام کسانی که شانس زندگی در این منطقه و فضا را داشتند، از صمیمیت و عشق موجود در آن می گویند.
البته اریک هم مشکلاتی داشت. بله خانواده اش از او حمایت می کردند ولی پسر معلمش در مدرسه، مشکلات زیادی برایش ایجاد کرد. او تنها یک پسربچه 5ساله بود ولی خشمش را با اذیت کردن اریک جبران می کرد. مهم ترین این مشکلات وقتی بود که معلم از اریک می خواست یک شعر یا داستان را در کلاس برای همه بخواند. او از صحبت کردن در جمع می ترسید و این فوبیا را سه دهه بعد اعتراف کرد؛ وقتی می خواست وارد دنیای بازیگری شود.
البته کودکی و نوجوانی کانتونا تنها در فوتبال خلاصه نمی شود. او دغدغه های دیگری هم داشت. درست است که مارسی سومین شهر بزرگ فرانسه بود، ولی جذابیت های گارلابان همیشه اریک را کنجکاو می کرد. اریک عاشق سکوت و آرامش بود و از قدم زدن در طبیعت لذت می برد. او پسر درونگرایی بود و یکی از تفریحاتش، غرق شدن در تخیلاتی بود که منحصر به خودش بود نه کس دیگری. گالتیه می گوید اریک در کودکی شبیه شاعران بود. برایش مهم نبود که این حواس پرتی ها و غرق شدن در دنیای خیالی می تواند باعث شود هم سالانش از او دور شوند یا معلمش ارزیابی غلطی در مورد توانایی های درسی اش داشته باشد. او احساسات مختلف را در بازه های زمانی کوتاه تجربه می کرد و البته به کسی آسیب جدی نمی رساند. اما نمی توان از پرخاش های گاه و بیگاهش عبور کرد. یکی از اولین مربیان اریک می گوید او یک بار در حضور بقیه بچه ها، به انتقاد از تاکتیک های تیم پرداخت و انتخاب های مربی را زیر سوال برد.